جدول جو
جدول جو

معنی پیرای - جستجوی لغت در جدول جو

پیرای
امر) امر از پیراستن،
زینت دهنده باشد که سرتراش و باغبان است چه کسی که شاخهای زیادتی درخت راببرد او را بستان پیرا گویند، (برهان)، پیراینده،
پرداختن و مستعد کردن، (برهان)،
- اورنگ پیرای:
برستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش،
نظامی،
- چمن پیرای:
ز اصل برگذرد شاخ و سایه دار شود
ز یکدگر چو جدا کردشان چمن پیرای،
سپاهانی (از شرفنامه)،
- بستان پیرای:
برده رضوان ببهشت از پی پیوسته گری
در تو هر فضله که انداخته بستان پیرای،
انوری،
پوست پیرای، پوستین پیرای و جز آنها، رجوع به پیراستن شود
لغت نامه دهخدا
پیرای
سارنه، دهی از دهستان حومه بخش سلماس شهرستان خوی. دارای 430 تن سکنه. آب آن از رود خانه زولا. محصول آن غلات، حبوبات، بزرک. شغل اهالی زراعت، گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
پیرای
در ترکیبات بمعنی پیراینده آید آرایش دهنده مزن: بستان پیرا (ی) باغ پیرا (ی) سر و پیرا (ی) ناخن پیرا (ی)، در بعضی ترکیبات بمعنی پیراسته آید ساخته پرداخته
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیران
تصویر پیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه سپهدار افراسیاب تورانی و یکی از شخصیتهای محبوب در داستان سیاوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیرار
تصویر پیرار
سال پیش از پارسال، دو سال پیش از امسال، پیرارسال، برای مثال شدت پار و پیرار و امسالت اینک / روش بر ره پار و پیرار دارد (ناصرخسرو - ۳۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرایش
تصویر پیرایش
برش دادن، خوش نما گردانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرایه
تصویر پیرایه
زیب، زینت، زیور، آرایش، برای مثال حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد / علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند (سعدی۲ - ۴۱۹)، ز دانش چو جان تو را مایه نیست / به از خامشی هیچ پیرایه نیست (فردوسی - ۷/۱۸۰) تهمت، افترا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیروی
تصویر پیروی
از پی کسی رفتن، دنبال کسی روان شدن، متابعت، برای مثال حذر از پیروی نفس که در راه خدای / مردم افکن تر از این غول بیابانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
اسم از پیراهیدن، رجوع به پیراهیدن شود،
پیراهنده، دباغ، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + رای = رأی، بیرأی، بی تدبیر، بی اراده، بی فکر، بی اندیشه، بی وقوف:
چو آگاهی آمد سوی سوفرای
ز پیروز بیرای و بی رهنمای،
فردوسی،
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بیرای مغزی تنک،
فردوسی،
شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید
شه مخالف بیرای کم هش گمراه،
فرخی،
نبود از رای سستش پای برجای
که بیدل بود وبیدل هست بیرای،
نظامی،
برد تا حق تربت بیرای را
تا بمکتب آن گریزان پای را،
مولوی،
فسون و قوت بیرای جهل است و فسون، (گلستان)،
که ای نفس بیرای و تدبیرو هش
بکش بار تیمار و خود را مکش،
بوستان،
و رجوع به رأی و رای و بیرأی شود،
- بیرای شدن، بی اندیشه و بیفکر شدن، بی تدبیر و بی اراده شدن:
بیرای مشوکه مرد بیرای
بی پایه بود چو کرم بی پای،
نظامی،
- بیرای و هوش، ضعضع، (منتهی الارب)، بی عقل و فکر، بی تدبیر:
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
که جانی را بنانی میفروشند،
نظامی،
، احمق، نادان، (آنندراج)، بی عقل، بیهوش، جبراً، قسراً، کرهاً، برخلاف میل، (یادداشت مؤلف)، بدون اراده:
چو آگاه شد باربد زانکه شاه
بپرداخت ناکام و بیرای گاه،
فردوسی،
، بی مشورت و رایزنی و تدبیر و نظر:
مرا گر نخواهید بیرای من
چرا کس نشانید بر جای من،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
حاصل پیراستن، چون سرو پیرائی و جز آن، رجوع به پیرایی شود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری سوران و 20 هزارگزی خاوری راه مالرو ایرافشان به سوران، دارای 25 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
کرسی بلوک لت، ناحیۀ گوردن بفرانسه دارای 719 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(را یِ)
اسم مصدر پیراستن. عمل پیراستن. پیراهش. (برهان). تحلی. مطلق زینت کردن: رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 345).
قبای زر چو در پیرایش افتد
ازو هم زربود کارایش افتد.
نظامی.
برین گوشه رو می کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار
نبینند پیرایش یکدگر
مگر مدت دعوی آید بسر.
نظامی.
، هرس. عمل بریدن نازیبا: فرخو، پیرایش تاک رز، زینت دادن سر با کاستن از موی، دباغت. آش کردن پوست، عمل پرداختن و ساختن و معد و مهیا کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(را یَ / یِ)
آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن. (برهان)،
{{اسم}} پیراهه. (شرفنامه). حلی. حلیه. (دهار). تهویل. سنیح. (منتهی الارب). زینت وآرایش زنان. (صحاح الفرس). آنچه زرگران برای زینت زنان سازند از خلخال و دست برنجن و طوق و یاره و گردن بند و بازوبند و امثال آن. زیب. زینت. زیور. آرایش: و مرده را [مردم روس] با هرچه با خویشتن دارد از جامه و پیرایه بگور فرونهند. (حدود العالم).
ز فرمان او هیچگونه مگرد
تو پیرایه دان بند بر پای مرد.
فردوسی.
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست.
فردوسی.
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
برنج تن ازمردمی مایه کرد.
فردوسی.
کنون زود پیرایه بگشا ز روی
بپیش پدر شو بزاری بموی.
فردوسی.
بهایی ز جامه ز پیرایه ها
فروشم ز مردم بود مایه ها.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.
فردوسی.
چو آن جامه های گرانمایه دید
هم از دست رودابه پیرایه دید.
فردوسی.
به ایران که دید از بنه سایه ام
اگر سایه و تاج و پیرایه ام.
فردوسی.
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
بپیرایه و رنگ و افسون نبود.
فردوسی.
زپیرایه و جامه و سیم و زر
ز دیبا و دینار و خز و گهر.
فردوسی.
دگر گفت بر مرد پیرایه چیست
و زین نیکوییها گرانمایه کیست.
فردوسی.
کجا نامور گاو پرمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود.
فردوسی.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکرتنش همچو پیرایه بود.
فردوسی.
به پیرایۀ زرد و سرخ و سپید
مرا کردی از برگ گل ناامید.
فردوسی.
کتایون بی اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت وهر گوهری مایه داشت.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.
فردوسی.
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گران مایه خواست.
فردوسی.
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
بجای سرمایه بی مایه چیست.
فردوسی.
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمندست و جلد کمرا.
منجیک.
زینت دولت بازآمد و پیرایۀ ملک
تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان.
فرخی.
سلطان یمین دولت و پیرایۀ ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم.
فرخی.
پیل پی خستۀ صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایۀ اسبان تو بیند چنگال.
فرخی.
رونق دولت بازآمد و پیرایۀ ملک
پیش ازین کار چنان دیدی اکنون بنگر.
فرخی.
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایۀ دهر و زیور عصری.
منوچهری.
پیرایۀ عالم تویی فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه.
منوچهری.
الا ای مرو پیرایۀ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چاکرپیشه را پیرایۀ بزرگتر راستی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید که پیرایۀ ملک پیران باشند. (تاریخ بیهقی ص 54).
جهان نوعروسی گرانمایه شد
شهی تاجش و داد پیرایه شد.
(گرشاسب نامه).
پیام آورش مژده را پایه بود
خرد را سخنهاش پیرایه بود.
(گرشاسب نامه).
ترا پیرایه از دانش پدیدست
که باب خلد را دانش کلیدست.
ناصرخسرو.
خردمند از تواضع مایه گیرد
بزرگی از کرم پیرایه گیرد.
ناصرخسرو.
نیکوترین پیراهن شرم است. (تحفهالملوک).
پیرایه چرا بنددت ای مه دایه
نورست مه دو هفته را پیرایه.
مسعودسعد.
بزرگان چون با زنی... نزدیکی خواستندی کمر زرین بر میان بستندی و زنرا فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاورآید. (نوروزنامه). روزی در خانه [زنرا] جامه های دیبایش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (نوروزنامه). و جواهر از معادن بیرون آورد و پیرایه ها همه او [طهمورث] ساخت. (نوروزنامه). مردم... نخست ترا بازرهانند پس به پیرایه پردازند. (کلیله و دمنه). زاغ... زنیرا دید که پیرایه بر گوشۀ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه). نظر بر پیرایۀ گشاده افکنی. (کلیله و دمنه). زاغ پیرایه در ربود. (کلیله و دمنه). مهابت خاموشی ملک را پیرایۀ نفیس است. (کلیله و دمنه). آن دیگری که از پیرایۀ خرد عاطل نبود با خود گفت غفلت کردم. (کلیله و دمنه). و هر معنی که از پیرایۀ سیاست کلی و حلیۀحکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آنرا بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه). دو کار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید حلیت سر بر پای بستن و پیرایۀ پای در سر آویختن. (کلیله و دمنه).
زلف بی آرام او پیرایۀ مهرست و ماه
چشم خون آشام او سرمایۀ سحرست و فن.
سوزنی.
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری برو پیرایه و زیور سزد.
سوزنی.
قصه چکنم، بر دم با خانه چنان ماه
آن ماه که پیرایۀ شمس و قمر آمد.
سوزنی.
باشد پیرایۀ پیران خرد.
سوزنی.
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست.
انوری.
از خلق یوسفیش بپیرانه سر جهان
پیرایۀ جمال زلیخا برافکند.
خاقانی.
سخن پیرایۀ کهنه است و طبع من مطراگر
مرا بنمای استادی کزینسان کهنه آراید.
خاقانی.
زمصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایۀ ارجمند.
نظامی.
چو شیرین بازدید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را.
نظامی.
بفال فرخ و پیرایۀ نو
نهاده خسروانی تخت خسرو.
نظامی.
پس آنگه ماه را پیرایه بربست
نقاب آفتاب از سایه بربست.
نظامی.
سعادت خواجه تاش سایۀ تو
صلاح از جملۀ پیرایۀ تو.
نظامی.
پیرایۀ تست رویمالم.
نظامی.
عزیزا هر دو عالم سایۀ تست
بهشت و دوزخ از پیرایۀ تست.
عطار.
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند.
سعدی.
آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 694).
یکی شخص از آن جمله در سایه ای
بگردن بر از حله پیرایه ای.
سعدی.
تو آن درّ مکنون یکدانه ای
که پیرایۀ سلطنت خانه ای.
سعدی.
که زشتست پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فکار.
سعدی.
ملک را همین خلق پیرایه بس
که راضی نگردد به آزار کس.
سعدی.
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا
هیچ مشاط نیاراید از این خوبترت.
سعدی.
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان درو پیرایه جو.
مولوی.
چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معد کنیم. (جهانگشای جوینی).
گنجینۀ دل متاع دردست
پیرایۀ عشق روی زردست.
امیرخسرو.
در باغ چو شد باد صبا دایۀ گل
بربست مشاطه وار پیرایۀ گل.
حافظ.
مطرب امشب چنگ غم رایکدمی سازی نکرد
شاهد اندوه را پیرایه از نازی نکرد.
واله هروی.
- امثال:
مثل پیرایۀ زنان است. (از مجموعۀ امثال طبع هند).
درج، دوک دان و طبلۀ زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند. حلی مقرص، پیرایۀ گرد همچون کلیچه. خضاض، اندک پیرایه. تغتغه، آواز پیرا. (منتهی الارب). متحلی، باپیرایه. (دهار). هسهسه، آواز کردن زره و پیرایه. وضح، پیرایه از سیم. تهویل، خود را بلباس و پیرایه آراستن. (منتهی الارب). توشح، اتشاح، پیرایه درافکندن (گویا فقط بطور حمائل و وشاح). تحلی، پیرایه برکردن. (تاج المصادر). رجوع به بی پیرایه و بی پیرایگی شود، رکوئی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند، ساختن و پرداختن. (برهان)، صفت
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 10 هزارگزی باختر بنجار و 3 هزارگزی راه فرعی ادیمی به زابل، جلگه، گرم، معتدل، دارای 1093 تن سکنه، آب آن از رود خانه هیرمند، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم و کرباس بافی و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان پاریز، بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع در 105 هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد، سر راه مالرو گوداحمر به خانه سرخ، دارای 8 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
از ایلات اطراف ساوجبلاغ مکری آذربایجان و مرکب از سیصد خانوار، زبان آنان کردی و شغلشان زراعت است، ایل پیران در لاهیجان کهنه و در ساوجبلاغ آذربایجان مسکن دارند و مرکز پسوه آنان است و بعضی در سلدوز و اشنوساکن میباشند که قریب صد ده است، نام ایلی از ایلات ساکن اطراف مهاباد، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 109)، و نیز رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 160 شود
لغت نامه دهخدا
پهلوانی مشهور از توران و سرلشکر افراسیاب فرزند ویسه، (برهان) (جهانگیری)، نام سپه سالار افراسیاب، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از قهرمانان افراسیاب پادشاه مشهور توران است، در جنگهائی که بر اثرقتل سیاوش میان ایران و توران بوقوع پیوست عساکر توران بفرمان پیران دلاوریها کردند، شرح مبسوط و مفصل این رزمها را فردوسی با قدرت شاعرانه تصویر کرده است، پیران پیرانه سر در مبارزۀ با گودرز یکی از پهلوانان سالخوردۀ ایران بقتل میرسد و تفصیل مبارزه و مقتول شدن پیران یکی از زیباترین قسمتهای شهنامۀ فردوسی است - انتهی، شرح زندگانی وی به اختصار از شاهنامه چنین است: پیران ویسه سپهدار لشکر افراسیاب تورانی وداستان وی در عداد غم انگیزترین داستانهای شاهنامۀ فردوسی است، او از سویی دل در گروی مهر ایران دارد، با بزرگان این کشور طریق ادب و احترام می سپرد، هرجا گرهی در کار آنان می افتد بسرانگشت تدبیر می گشاید و هرجا مشکلی رخ میدهد از دل و جان در مقام چاره جوئی است و از سوی دیگر دلش از عشق میهن سرشارست و توسن غدربشاه و وطن را در عرصۀ دماغ و تخیل وی مجال سرکشی نیست، در هر مقامی که هست و در هر امری که پای در میان دارد، استوار و پابرجا و دور از دودلی است، از بدحادثات آنکه زمانه نیز همه وقت وی را در معرض آزمایش دارد و زندگانی وی را پهنۀ زورآزمائی دو عامل مذکور قرار میدهد، از شاهنامۀ فردوسی نمونه های بارز ایران دوستی و وطن پرستی این سردار گرانقدر تورانی را که دورنمای زندگانی وی نیز هست جای بجای نقل میکنیم و ارتباط نظم را توضیحاتی مختصر می افزائیم: سیاوش آزرده از پدر بدربار توران پناهنده میشود اینجا پهنۀ تجلی عشق پیران به ایران و ایرانیان است، با شاهزادۀ ایرانی مهربانی میکند، و جریره دختر خویش بدو میدهد، هنر تصویر و تجسم داستان از فردوسی است بدینگونه:
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند بر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
چنانی که باشد کسی برگذر ...
بزرگی و فرزند کاوس شاه
سر از بس هنرها کشیده بماه ...
ز توران سزاوار و همباز تو
نیابم کسی نیز دمساز تو ...
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران بنه درد و تیمار خویش ...
پس پردۀ من چهارند خرد
چو باید ترا بنده بیاد شمرد
از ایشان جریره است مهتر بسال
که از خوبرویان ندارد همال
اگر رای باشد ترا بنده ایست
بپیش تو اندر پرستنده ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا همچو فرزند خود می شناس
ز خوبان جریره مرا درخورست
که پیوند از خان تو بهترست ...
زناشوئی سیاوش با جریره بسعی پیران صورت میگیرد و حاصل آن زادن فرودست از جریره، آنگاه پیران از راه دلسوزی و شفقت سیاوش را بر آن میدارد که فرنگیس دختر افراسیاب را نیز بزنی کند تا دلبستگی میان وی و شاه توران نیز هرچه محکمتر شود از این پیوند کیخسرو قدم بگیتی می نهد، روزگاری که افراسیاب با سیاوش بر سر مهربود و بداندیشان میان آن دو را تیره نساخته بودند پیران یار و دمساز و مشیر و مشار سیاوش بود، وی را راهنمائیها و نصیحتها میکرد و بدانگاه که شاهزادۀ ایران شهر سیاوش گرد بساخت و پیران را افراسیاب بفرستاد تا گرد کشورها برآید و در کار ملک بنگرد وی از هندوچین به سیاوش گرد رفت و شاهزادۀ ایران را بستود و نویدها داد و چون بر اثر بداندوزی گرسیوز، میان سیاوش وشاه غبار تیرگی و کدورت بالا گرفت و سیاوش را بفرمان افراسیاب کشتند پیران کوششها کرد تا شاه را از کین توزی با سر مهر آورد، و فرنگیس را از چنگ روزبانان مردم کشان که بکشتنگاه میبردندش رهایی بخشید و دل پدر را به سخنان گرم بر وی نرم کرد و کوشید تا دستوری یافت که فرنگیس را بشهر ختن فرستد و بدین تدبیر کیخسرو دور از چشم نیا از مادر بزاد و خدمتش را بدستور پیران، شبانان کوهسار کمر بستند، بیخرد و گنگ نمایاندن کیخسرو پیش نیای کین توز و رها ساختن نبیره از مرگ و پیمان ستدن از نیا خود تدبیری و داستانی دیگرست، از پس کشته شدن سیاوش و آگاهی یافتن کیکاوس و رستم از مرگ وی لشکرکشی ها و تاخت و تازهاست که ایرانیان بتوران میکنند و با آنکه پیلسم برادر پیران در طی این جنگها کشته میشود، باز دل پیران از مهر ایران خالی نیست و گاه بگاه جانب داری وی از ایرانیان بچشم می خورد بی آنکه مصالح کشور خویش فروگذارده باشد و حق نعمت شاه خویش نشناسد، پادشاهی هفت سالۀ رستم در توران زمین بپایان میرسد و به ایران بازمیگردد، آنگاه گودرز پیر کیخسرو را بخواب می بیند و گیو برای یافتن وی و مادرش فرنگیس رهسپار توران میشود و هفت سال روی آن سرزمین پهناور را بزیر سم اسب می سپارد تا سرانجام شاه را در مرغزاری می یابد که بفرمان پیران بدانجا فرستاده شده بود و بشبانان سپرده، وی را برمیگیرد و با مادر به سیاوش گرد می برد و از آنجا آهنگ ایران میکند، از این گریز به پیران ویسه آگاهی میدهند که:
سران سوی ایران نهادند گرم
نهانی چنان چون بود نرم نرم
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد بنزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو
بنزدیک بیداردل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی
فرنگیس و شاه و یل جنگجوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت
همی گفت با دل که آمد پدید
سخن هرچه گوشم ز مهتر شنید
چه گویم کنون پیش افراسیاب
مرا گشت نزدیک او تیره آب
ز گردان گزین کرد گلباد را
چو نستهین گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیصد سوار
برفتند گرد ازدر کارزار
چنین گفت پیران بلشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین
سرگیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت
ببندید کیخسرو شوم را
بداختر پی آن بی بر و بوم را ...
ترکان از گیو شکست می یابند و شکسته سلیح و گسسته کمر بازمیگردند، ناگزیر،
ز لشکر گزین کرد پیران سوار
دلیران جنگی دو ره سه هزار
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود ...
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چو شیران شوند
نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین، داغ دل گردد افراسیاب
بدین رفتن از من شناسد گناه
نه از گردش اختر و هور و ماه
وسپاهیان،
بگفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراکنده بی تار و پود ...
بدیگر کران خفته بد گیو و شاه
نشسته فرنگیس بر دیده گاه
فرنگیس از آن جایگه بنگرید
درفش سپهدار توران بدید
دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بدان خفتگان خواب کوتاه کرد
بدو گفت کای مرد با رنج خیز
که آمد ترا روزگار ستیز
یکی لشکرآمد پس ما دمان
بترسم که تنگ اندر آید زمان
ترا گر بیابند بیجان کنند
دل ما ز درد تو پیچان کنند
مرا با پسر هر دو دیده پرآب
برد بسته نزدیک افراسیاب
گیو فرنگیس را دلداری میدهد و کیخسرو و مادرش را ببالای تند می فرستد و خود جنگ را ساخته، روی بهامون می نهد، دنبالۀ داستان را از کلام فردوسی بشنوید، چنین:
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان بارۀ کوه پیکر بزیر
ازین سو سپهبد وزان سو سپاه
میانجی شده رود و بربسته راه
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
برآشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ بدنهاد
تو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور بپیش سپاه آمدی
کنون خوردنت زخم ژوپین بود
تنت را کفن چنگ شاهین بود
تو گر کوه آهن بوی یک سوار
چو مور اندر آیند گردت هزار
کنند این زره در برت چاک چاک
چومردار آنگه کشندت بخاک ...
از آن پس بغرید گیو سترگ
سر سرکشان پهلوان بزرگ
که ای ترک بدگوهر دیوزاد
که چون تو سپهبد بگیتی مباد
بکین سیاوش مرا دیده ای
همانا که رزمم پسندیده ای ...
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن
کزین ننگ تا جاودان مهتران
بگویند با رود رامشگران
که تنها همی گیو خسرو ببرد
همه نامتان ننگ باید شمرد
و پس از آنکه سخن از دلیری و گردن فرازی خود بسیار میگوید بفرجام چنین میسراید:
منم پور گودرز کشوادگان
سر سرکشان گیو آزادگان
تویی ترک بدبخت پیران شوم
که نه تاج بادت نه تخت و نه بوم
بدین تیغ هندی ببرم سرت
بگرید بتو جوشن و مغفرت
که خم کمندم کنون مرگ تست
کفن بی گمان جوشن و ترگ تست
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرجوش و پر آب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد برود
همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا سپهبد برآمد ز آب
ز جنگش به پستی بپیچید گیو
گریزان همی رفت سالار نیو
هم آورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
چو از آب و از لشکرش دور کرد
بزین اندر افکند گرز نبرد
یکی حمله آورد بر پهلوان
تو گفتی که بود اژدهای دمان
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیودلیر
نهانی از این پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافکند و کردش دوال
سر پهلوان اندرآمد ببند
ز زین برگرفتش بخم کمند ...
بیفکند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود برنشست،
گیو سوی سواران توران می شتابد و همه را گریزان می سازد و آنگاه بازمیگردد:
دمان تا بنزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید
بر شاه بردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان ...
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشید و بوسید روی زمین
همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
تو دانسته ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیکار من
اگر بنده بودی بدرگاه شاه
سیاوخش خسرو نگشتی تباه
تو و مادرت هر دو از چنگ دیو
برون آوریدم به رای و به ریو
سزد گر من از چنگ این اژدها
بفرّ و ببخت تو یابم رها
و کیخسرو:
به گیو آنگهی گفت کای سرفراز
کشیده چنین رنج راه دراز
چنان دان که این پیر سر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
پس از دادگر داور رهنمون
بدان کو رهانید ما را ز خون
بما بخشش ای نامور تو کنون
که هرگز نبد بربدی رهنمون
گیو به پاسخ شاه می گوید که به دادار هور و ماه سوگند خورده ام که چون بر او دست یافتم خونش بریزم، کیخسرو می گوید:
کنون دل بسوگند گستاخ کن
بخنجر ورا گوش سوراخ کن
چواز خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
بشد گیو و گوشش بخنجر بسفت
بسوگند بر تن درستی بخفت
پیران از شاه مرکب میخواهد و گیو اسب وی را بدو می دهد و دستان وی را می بندد و از وی پیمان می گیرد که دو دستش را جز گلچهر مهتر بانوان وی کس دیگر نگشاید و بدین گونه پیران از مرگ رهائی می یابد و به سوی خانه بازمی گردد، در راه افراسیاب که از حال کیخسرو و گیو آگاه شده است، به وی می رسد:
سپهدار پیران به پیش اندرون
سر و روی و یالش همه پر ز خون ...
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه
چنان خسته بد پهلوان سپاه
ورا دید بسته بزین بر چو سنگ
دو دستش پس و پشت با پالهنگ
بپرسید وزو ماند اندر شگفت
غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درنده گرگ و نه ببر بیان
نباشد چنو در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار ...
و سپس شرح لشکرکشی خود وجنگ گیو را بشرح بازمیگوید، افراسیاب از پس کیخسرو و دیگران می شتابد اما ناکام بازمیگردد چه اینان از جیحون بگذشته بودند، کیخسرو به ایران میرسد و بجای نیا تاج بر سر می نهد، در دوران پادشاهی وی میان ایران و توران کشمکشهاست، از آن جمله طوس بخونخواهی بترکستان لشکر می برد، اما خودسرانه براه جرم و کلات میگذرد و بشرحی که در شاهنامه آمده است با فرود برادر کیخسرو، از جریره دختر پیران، نبرد میکند و حاصل این نبردکشته شدن فرود و سوخته شدن جریره مادر اوست، که خودمصیبتی و غمی دیگرست پیران را، افراسیاب از این لشکرکشی طوس آگاه میشود و پیران را بر سر ایشان میفرستدو:
بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آوریدی تو از کاهلی
سبب پیری آمد و گر بددلی
بسی خویش و پیوند ما کشته شد
سر بخت بیدار برگشته شد
کنون نیست امسال جای درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
سپهدار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همه نامزد کرد جای گوان،
بفرمود پیران که بیره روید
ازیدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آورم گشن لشکر چو کوه
و با کمک کارآگهان از حرکت و توقف سپاه طوس و شمار آن آگاه میشود وشبانگاه بر لشکر وی شبیخون میزند و چنان میکند که:
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گرددلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
ایرانیان بهزیمت میروند، چون خبر شکست بکیخسرو میرسد فرمان میدهد که طوس بازگردد وفریبرز لشکر را پاس دارد، فریبرز رهام را نزد پیران میفرستد و پیام می دهد که دست از شبیخون بردارند، چه شبیخون بردن کار مردان نیست اگر با درنگ است، ایرانیان نیز درنگ آورند و اگر رأی جنگ دارد جنگ را میان خواهند بست و اگر موافقت کند یک ماه ایرانیان را زمان دهد که خستگان بهبود یابند، پیران یک ماه درنگ رامی پذیرد، پایان یک ماه مهلت، آغاز جنگ ایران و تورانست، جنگی مهیب و آویزشی سخت که بشکست ایرانیان منتهی میشود اما دیگربار از گودرزیان گیو و بیژن نیرو میکنند و جنگی هرچه هول تر میرود تا آنجا که از گودرزیان جز هشت تن زنده نمیمانند، از تخمۀ گیو و کاوس نیزمردانی بخاک می افتند و از خویشان پیران نهصد سوار در آن کارزار کم می آیند و سیصدتن از تخم افراسیاب سر بختشان بخواب میرود، و چون:
نبدروز پیکار ایرانیان
ازان رزم جستن برآمد زیان
از آوردگه روی برگاشتند
چنان خستگان خوار بگذاشتند،
و از آن مرز بازگشتند، کیخسرو بار دیگر طوس را با سپاه بجنگ تورانیان میفرستد، این خبر را،
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
که بربست باید بناکام بخت
با نامداران برون آمد تا پایه و مایۀ سپاه ایران بداند، از این روی طوس نیز با پیلان و کوس رده برکشید و:
سپهدار پیران یکی چرب گوی
ز ترکان فرستاد نزدیک اوی
بگفت آنکه من با فرنگیس و شاه
چه کردم ز خوبی بهر جایگاه
کنون بار تریاک زهر آمدست
مرا زان همه درد بهر آمدست
دل طوس غمگین شد از کار اوی
بنالید از آن درد گفتار اوی
فرستاده را گفت پس پهلوان
که رو پیش پیران روشن روان
بگویش که گر راست گویی سخن
مرا با تو پیکار ناید ز بن
سر آزاد کن دور شو زین میان
ببند این در بیم و راه زیان
بر شاه ایران شوی بی سپاه
مکافات یابی بنیکی ز شاه
به ایران ترا پهلوانی دهد
همان افسر خسروانی دهد
چو یاد آیدش خوب کردار تو
دلش رنجه گردد بتیمار تو
بر اینند گودرز و گیو و سران
بزرگان و بیداردل مهتران
سرایندۀ پاسخ آمد چو باد
بنزدیک پیران ویسه نژاد
بگفت آنچه بشنید با پهلوان
ز طوس و ز گودرز روشن روان
چنین داد پاسخ که من روز و شب
بیاد سپهبد گشایم دو لب
شوم هر چه هستند پیوند من
خردمند گر بشنود پند من
به ایران گذارم بر و بوم و رخت
سر نامور بهتر از تاج و تخت ...
پیران پیامی نزد افراسیاب می فرستد و او را از آمدن سپاه ایران آگاه میسازد، افراسیاب لشکری بیشمار ترتیب میدهد و نزدیک پیران میفرستد و پیران به پشتیبانی آن لشکر آهنگ جنگ طوس میکند، در این میان ایرانیان و تورانیان را کشمکشها و جنگها و داروگیرها و شکست است، تا آنجا که از جادویی تورانیان، لشکر ایران در چنگ سپاه سرما اسیر می آیند و پناه به کوه هماون میبرند و سپاه توران حلقه وار گردبرگرد کوه فرومیگیرد و پیران و هومان نیز شب و روز سپاه را بر جنگ تحریض میکنند و هر روز کار بر لشکر ایران سخت ترست و حلقۀ محاصره تنگ تر، تا آنکه کیخسرو را از این شکست آگهی میرسد و رستم را بیاری ایرانیان می فرستد از آن سوی کاموس کشانی و اشکبوس و خاقان چین بیاری پیران میرسند و حاصل این کشمکشها، کشته شدن کاموس و اسارت خاقان چین است بدست رستم، امّا پیش از کشته شدن آنان رستم را با پیران گفتگویی است روباروی، نموداری از کردار و پندار پیران، بدینسان:
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
هم از خسرو نامدار جهان
سزاوار شاه و پناه مهان
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همه شب بخواب
بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و آن انجمن ...
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه ...
بگویم ترا گر نداری گران
گله کردن کهتر ازمهتران
بکشتم درختی بباغ اندرون
که برگش کبست آمد و بار خون
ز دیده همی آب دادم به رنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج
مرا زو کنون رنج بهر آمدست
برو بار تریاک زهر آمدست
سیاوش مرا چون پدر داشتی
بپیش بدیها سپر داشتی
بدادم بدو کشور و دخترم
که رخشنده گردد ازو گوهرم
بزاری بکشتند با دخترم
چنین بود گویی مگر درخورم
بسا رنج و سختی و دردا که من
کشیدم از آن شاه و آن انجمن ...
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
میان دوکشور دو شاه بلند
چنین زار و خوار و چنین مستمند
فرنگیس را من خریدم بجان
بدو سر برآورده بودش زمان ...
پر از دردم ای پهلوان از دو روی
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر روی آرام و خواب
غم گنج و بوم است و هم چارپای
نبینم همی روی رفتن ز جای
پسر هست و پوشیده رویان بسی
چنین خسته و بستۀ هر کسی
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آرم بخواب
بناکام لشکر بباید کشید
نشاید ز فرمان او آرمید
بمن بر کنون جای بخشایشست
نه هنگام پیکار و آرایشست
اگر نیستی بر دلم درد و غم
ازین تخمه جز کشتن پیلسم
جز او نیز چندان جوان دلیر
که هرگز نبودند از جنگ سیر
وزان پس مرا بیم جانست نیز
سخن چندگویم ز فرزند و چیز
بپیروز گر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان
ز خویشان من بد نداری نهان
براندیشی از کردگار جهان
بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ ...
مرا آشتی بهتر آید ز جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ ...
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ آورد بن
بدو گفت تا من بدین کینه گاه
کمر بسته ام با دلیران شاه
ندیدستم از تو بجز نیکویی
ز ترکان بی آزارتر کس تویی
نیامد خود از تو بجز راستی
ز توران همه راستی خواستی
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ
نه خوبست و داند همی کوه و سنگ
چو کین سر شهریاران بود
سر و کار با تیرباران بود،
برای آنکه سخن دراز نگردد از ذکر شرایط رستم برای آشتی و پیکار دو گروه و شکست سپاه توران میگذریم و در داستان بیژن و منیژه نیز تنهابدین اشارت میکنیم که هنگام گرفتار شدن بیژن در خانه منیژه بدست افراسیاب و آنگاه که پادشاه توران بیژن را بر دار کردن فرموده بود، پیرانست که بدربار شه می شتابد و بیژن را از مرگ رهایی می بخشد بدین گونه:
کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت
چو پیران ویسه بدانجا رسید
همه راه ترک کمربسته دید
یکی دار بر پای کرده بلند
فروهشته از دار پیچان کمند
بتورانیان گفت کین دار چیست
دل شاه توران پرآزار کیست
بدو گفت گرسیوز این بیژن است
از ایران کجا شاه را دشمن است
بزد اسب و آمد بر بیژنا
جگرخسته دیدش برهنه تنا ...
بپرسید و گفتش که چون آمدی
ازایران همانا بخون آمدی
همه داستان بیژن او را بگفت
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
ببخشود پیران ویسه بدوی
فروریخت آب از دو دیده به روی
بفرمود تا یک زمانش بدار
نکردند و گفتمش هم ایدر بدار
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه
بزد اسب پیران ویسه برفت
بر شاه توران خرامید تفت
بکاخ اندرون شد پرستاروش
بر شاه بر دست کرده بکش
پیاده دوان تا بنزدیک تخت
بر افراسیاب آفرین کرد سخت
همی بود در پیش تختش بپای
چو دستور پاکیزۀ رهنمای
سپهدار دانست کز آرزوی
بپایست پیران آزاده خوی
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
ترا بیشتر نزد من آبروی ...
چو بشنید پیران خسروپرست
زمین را ببوسید و بر پای جست
که جاوید بادا ترا تخت و جای
نیابد جز از تخت تو بخت جای،
مرا آرزو ازپی خویش نیست
کس از مهتران تو درویش نیست
نه من شاه را پیش ازین چند بار
همی دادمی پند در چند کار
بگفتار من هیچ نامد فراز
بدان داشتم دست از کار باز
مکش گفتمش پور کاوس را
که دشمن کنی رستم و طوس را،
بخیره بکشتی سیاوش را
بزهر اندر آمیختی نوش را ...
بر آرام بر کینه جویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
اگر خون بیژن بریزی بدین
بتوران برآید یکی گرد کین ...
چو کینه دو گردد نداریم پای
ایاپادشاه جهان کدخدای
چو برزد بر آن آتش تیز آب
چنین پاسخش داد افراسیاب
حاصل گفتگوی افراسیاب چنانکه از شاهنامه پیداست، رهائی بیژن ازدار و بندی شدن در کوهسارست، از این پس داستان دوازده رخ آغاز میگردد و آن بشکست تورانیان و کشته شدن پیران ختم میگردد، و در همه داستان ذکر پیران و کارهای او در میان است، مختصر داستان چنین است: افراسیاب سپاهی برای جنگ با ایران مهیا میسازد و همراه پیران ویسه روانه میدارد، از این سوی نیز کیخسرو گودرز کشواد را با گروهی از ناموران و سپاهی گران بجنگ تورانیان گسیل میدارد، دو لشکر متلاقی میشوند و میان سران دو لشکر پیامها رد و بدل میشود و سپس کار بصف آرائی دو سپاه میکشد، جنگ در این نوبت میان سران و ناموران دو لشکر است نه سپاهیان، بیژن در هومان می آویزد و خون پهلوان تورانی را میریزد، آنگاه نستیهن بر تورانیان شبیخون میبرد و کشته میشود، گودرز از ایران و پیران از توران یاری می خواهند و پس از تعاطی مکاتبات، رزمی همگروه و بانبوه میان دو سپاه دست میدهد و پیران و گودرز پیمان بجنگ تن بتن و رزم یازده رخ می بندند و هر یک دلاوری برای نبرد برمیگزینند، فریبرز در گلباد می آویزد و خون او می ریزد، گیو گروی زره را از میان برمیدارد، گرازه سیامک را می کشد و فروهل با زنگله هماورد میشود و او را رهسپار دیار عدم میسازد و رهام بابارمان مصاف میدهد و او را بجهان دیگر میفرستد و بیژن رویین را سر از تن جدا میسازد و هجیر بر سپهرم می تازد و او را بیجان میکند و گرگین با اندریمان جنگ میسازد و سرش از تن می گسلد و برته با کهدم به نبردجای میرود و روزگار کهدم را بسر می آورد و زنگۀ شاوران با اخواست هماوردی میکند و او را از پای درمی آورد، آنگاه گودرز بجنگ پیران می شتابد و دو سپهدار ایران و توران، اندر آن کینه گاه دژم روی بهم می آیند و:
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند
ز هر گونه ای برنهادند بند
تا:
فرازآمد آن گردش ایزدی
ز یزدان به پیران رسید آن بدی
ابا خواست یزدانش چاره نماند
که در زیر او زور باره نماند
نگه کردپیران که هنگام چیست
بدانست کان گردش ایزدیست
ولیکن ز مردی همی کرد کار
بکوشید با گردش روزگار
وزان پس کمان برگرفتند و تیر
دو سالار لشکر دو هشیار پیر
نگه کرد گودرز تیر خدنگ
که آهن ندارد مر آنرا نه سنگ
به برگستوان برزدش بردرید
تکاور بلرزید و دم درکشید
بیفتاد پیران درآمد بزیر
بغلطید زیرش سوار دلیر
ز نیروش دو نیمه شد دست راست
بپیچید و آنگاه بر پای خواست
بدانست کامد زمانش فراز
وزان روز تیره نیابد جواز
ز گودرز بگریخت شد سوی کوه
شد از درد دست و دویدن ستوه
همی شد بر آن کوه سر بر دوان
کزو بازگردد مگر پهلوان
نگه کرد گودرز و بگریست زار
بترسید ازان گردش روزگار
بدانست کش نیست با کس وفا
میان بسته دارد ز بهر جفا
فغان کرد کای نامور پهلوان
چه بودت که ایدون پیاده دوان
بکردار نخجیر در پیش من
کجات آن سپاه ای سرانجمن
کجات آنهمه زور و مردانگی
سلیح و دل و گنج و فرزانگی
ستون گوان پشت افراسیاب
کنون شاه را تیره شد آفتاب
زمانه ز تو پاک برگاشت روی
نه جای فریب است چاره مجوی
چو کارت چنین گشت، زنهار خواه
بجان، تات زنده برم نزد شاه
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی کهن پهلو پیرسر
بدو گفت پیران که این خود مباد
بفرجام بر من چنین بد مباد
کزین پس مرا زندگانی بود
بزنهار رفتن گرانی بود
من اندر جهان مرگ را زاده ام
بدین کار کردن ترا داده ام
شنیدستم این داستان از مهان
که هرچند باشی بخرم جهان
سرانجام مرگست و زو چاره نیست
بمن بر برین جای بیغاره نیست
همی گفت گودرز بر گرد کوه
نبودش بدو راه و آمد ستوه
پیاده بسر بر سپر برگرفت
چو نخجیرجویان که اندر گرفت
گرفته سپر پیش و زوبین بدست
ببالا نهاده سر از جای پست
همی دید پیران سر او را ز دور
بجست از سر سنگ سالار تور
بینداخت ژوبین بکردار تیر
برآمد ببازوی سالار پیر
چو گودرز شد خسته بر دست اوی
ز کینه بخشم اندر آورد روی
بینداخت ژوپین بپیران رسید
زره در برش سربسر بردرید
ز پشت اندر آمد براه جگر
بغلطید و آسیمه برگشت سر
برآمدش خون جگر از دهان
روانش همی رفت زی همرهان
چو شیر ژیان اندرآمد بسر
بژوپین پولاد خسته جگر
بر آن کوه خارا زمانی طپید
پس از کین و آوردگه آرمید
در این اوان کیخسرو بتن خویش بدشت نبرد می آید و سران ایران و سپاهیان را دیدار میکند و:
وزان پس بر آن کشتگان بنگرید
چو روی سپهدار توران بدید
فروریخت آب از دو دیده بدرد
که کردار نیکش همی یاد کرد
بپیران دل شاه زانسان بسوخت
که گفتی یکی آتشی برفروخت
یکی داستان زد پس از مرگ اوی
بخون دو دیده بیالوده روی
که بخت بدست اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه بدم ...
کشیدی همه ساله تیمار من
میان بسته بودی بهر کار من
ز خون سیاوش پر از درد بود
بدان کار کس زو نیازرد بود
چنان مهربان بود و دژخیم گشت
وزو شهر ایران پر از بیم گشت
مر او را ببرد اهرمن دل ز جای
دگرگونه پیش اندرآورد رای
از افراسیابش نه برگشت سر
کنون شهریارش چنین دادبر
مکافات او ما جز این خواستیم
همی تخت و دیهیمش آراستیم
از اندیشۀ ما سخن درگذشت
فلک بر سرش بر دگرگونه گشت ...
بفرمود پس مشک و کافور ناب
عبیر اندرآمیختن با گلاب
تنش را بیالود ازان سر بسر
بکافور و مشکش بیاکنده سر
بدیبای رومی تن پاک اوی
بپوشید و آن کوه شد خاک اوی
یکی دخمه فرمود خسرو بمهر
برآورده سر تا بگردان سپهر
نهاده درو تختهای سران
چنان چون بود درخور مهتران
نهادند مر پهلوان را بگاه
کمر برمیان و بسر بر کلاه ...
(از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم مجلدات 3، 4 و 5)
لغت نامه دهخدا
عاشقی مثلی از مردم بابل و معشوقۀ او مسماه به تیسبه بود، آنگاه که تیسبه دچار شیری شرزه گردید و از وی بگریخت، چادر خویش بر جای ماند و چون پیرام بدانجا رسید و چادر معشوقه بدید گمان برد که شیر او را بدریده است خود را بکشت، و وقتی که تیسبه بازگشت و جسد خونین عاشق خویش بدید او نیز خویشتن را بکشت، قصۀ جانسوز این عاشق و معشوق را اوید شاعر لاطینی بشعر کرده است، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بنا بگفتۀ افسانه طرازان پیرام جوانی است از جوانان شهر بابل قدیم که بدختری موسوم به تیسبه عشقی مفرط داشته است اما قبیلۀ طرفین دو خصم آشتی ناپذیر بودند و لذا دو دلداده بملاقات یکدیگر نایل شدن نمیتوانستند و عاقبهالامر وعده دیداری زیر سایۀ درخت توتی واقع در بیرون شهر نهادند، در روز موعود تیسبه قبل از عاشق بیقرار خود بمیعاد رسید و ناگاه با شیری روبرو گردید اما بیدرنگ چادر از سر بیفکند و بگریخت، شیر آنرا با دندان پاره پاره کرد و در این حال پیرام از راه رسید و منظره ای وحشتناک را دید و چنان پنداشت که شیر کار معشوقۀ عزیز ساخته است پس از فرط حزن و اندوه خود را بکشت، در این میان تیبسه بازگشت و از مشاهدۀ جان سپردن عاشق بیچاره چنان خود را باخت که با همان حربه کار خود را ساخت، راویان گویند که پس از این واقعۀ جانسوز توت سفید آن درخت مبدل بتوت سیاه گردید، اوید شاعر معروف لاتن این داستان را برشتۀ نظم درآورده است و کلمه پیرام باید تحریفی از بهرام باشد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ پیر، شیب، شیوخ، وجول، (منتهی الارب) : پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند، (تاریخ بیهقی ص 386)، پیران پیرایۀ ملکند، (تاریخ بیهقی)،
با چنین پیران لابل که جوانان چنین ...
ابوحنیفۀ اسکافی،
ملک کیخسرو روزست خراسان، نه عجب
که شبیخون گه پیران بخراسان یابم ؟
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیمای
تصویر پیمای
ملک پیمای، راه پیمای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیروی
تصویر پیروی
تاسی، تبعیت، اقتداء، متابعت، پس روی، اسوه
فرهنگ لغت هوشیار
زینت دادن بکاستن، زینت کردن (مطلقا) آراستن: رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند، دباغت آش کردن پوست، آماده کردن ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرایه
تصویر پیرایه
آرایش وزیور، تهمت وافترا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرایی
تصویر پیرایی
در ترکیبات بمعنی عمل پیراستن آید سرو پیرایی ناخن پیرایی
فرهنگ لغت هوشیار
سال پیش از پارسال دو سال پیش از سال حاضر پیرار سال: هرگز نیامده است و نیاید گذشته باز بر قول من گوا بس پیرار و یار من. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرار
تصویر پیرار
سال پیش از پارسال، پرارسال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیروی
تصویر پیروی
((پَ یا پِ رَ))
پس روی، متابعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیرایش
تصویر پیرایش
((یِ))
با کم کردن و کوتاه نمودن چیزی را زیبا ساختن، زینت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیرایه
تصویر پیرایه
((یِ))
زیور، زینت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیروی
تصویر پیروی
تقلید، اطاعت، تبعیت
فرهنگ واژه فارسی سره
زیب، زیور، تزیین، مزین، آرایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرایش، بزک، حلیه، زینت، زیور، پیرایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیرایه در خواب، دلیل بر مال و زینت زنان و کنیزان کند، بر قدر و قیمت پیرایه که دیده است. محمد بن سیرین
اگر بیند پیرایه وی اراسته است و به جواهر پوشیده است، دلیل که به قدر آن او را مال حلال حاصل شود. اگر بیند پیرایه او ضایع شد، دلیل که او را غم و اندوه رسد. اگر بیند پیرایه زنان داشت، دلیل که غمگین شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
زیبایی، عزیزم
دیکشنری اردو به فارسی