جدول جو
جدول جو

معنی پیازکی - جستجوی لغت در جدول جو

پیازکی
سرخ رنگ
تصویری از پیازکی
تصویر پیازکی
فرهنگ فارسی عمید
پیازکی
(زَ)
منسوب به پیازک. (برهان). برنگ پوست پیاز، سرخ پوست. برنگ سرخ پوست گونه ای از پیاز.
- لعل پیازکی، لعلی باشد قیمتی. لعل سرخ بود قیمتی. (لغت نامۀ اسدی). لعل پیازی، نام لعلی است که از کانی خیزد که قریۀ پیازک نزدیک آن است. (جواهرنامه) .ابوریحان در الجماهر فی معرفه الجواهر آرد: و ربما (نسبت اللعل) الی ما قاربها من القری و البقاع کالپیازکی فانها نسبت الی انف جبل هناک یسمی پیازک، لااتصال له بشی ٔ من ذکر البصل:
لعل پیازکی رخ تو بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤی.
از چشم برده قاعده جزع معدنی
وز لب شکسته قیمت لعل پیازکی.
عجمی گرگانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیازی
تصویر پیازی
آلوده به پیاز یا بوی پیاز، به رنگ پوست پیاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیازک
تصویر پیازک
پیاز کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیچازی
تصویر پیچازی
ویژگی پارچه ای که بر آن نقش خانه های چهارگوش باشد، پارچۀ شطرنجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراشکی
تصویر پیراشکی
نوعی نان شیرینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
پیاز کوچک، نوعی پیاز که بیخ آن کوچک تر و نازک تر است و جزء سبزی های خوردنی است و آن را خام می خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیازآب
تصویر پیازآب
اشکنه که با آب، پیاز و روغن طبخ کنند
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
مصغر پیاز. پیاز خرد، قسمی از احرار بقول با کونۀ خرد برنگ و طعم پیاز و ساقی سبز و باریک و دراز و میان کاواک. قسمی سبزی خوردنی و آن پیازی باشد با کونۀ خرد و ساقۀ میان تهی سبز بلند باریک
لغت نامه دهخدا
نوعی از پیاز دشتی باشد و آن را به عربی بصل الزیز خوانند، منفعت آن بسیار است، (برهان)، بصل زیز
لغت نامه دهخدا
به لغت مصری اسم بشنین است، پیارون، (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
پچازی، شطرنجی، با نقش خانه های چهارگوش (پارچه)، خانه خانه چون شطرنج (جامه)، خانه شطرنجی، بخانه های چهارگوشی نقش شده
لغت نامه دهخدا
پسر یا برادرزادۀ کاپیتن وندیکی معروف، جنوه ئیها را مغلوب و از آدریاتیک اخراج کرد و بتسکین دالماچی ها کوشید و چند اسکله از مجارها ضبط کرد بعد ازطرف پوله ده لوسیان دوریا مغلوب و محبوس گشت اما پس از خلاصی از اسارت در سال 1380 میلادی جنوه ئیها را مغلوب و بتسلیم شدن مجبور گردانید، (قاموس الاعلام ترکی)
از کاپیتن های جمهوری وندیک، وی با پاگانینودور یا کاپیتن ژن (جنوا) چند بار کارزار دریائی کرد ولی عاقبت با دستۀ کشتیهای خود گرفتار گشت و در سال 1354 میلادی بعنوان اسیر به جنوه رفت
لغت نامه دهخدا
سوزش و درد باشد و آنرا بعربی جوی خوانند، (برهان)، و بعض لغت نویسان این بیت را شاهد آورده اند:
دور بادا شده از خانه و کاشانۀ تو
بوی حنّا و خضاب و زنخ پایازی،
سوزنی،
سوزنی در قصیده ای که شروع آن جدّ است و در مدح دهقان غازی نامی گفته است در آخر قصیده گوید:
هیچ شعری نبود اندر شعر خوش من
کاندر او طیبتکی نبود و زیج و بازی
گرچه با نازی امامیست بهمسایگیت
تو ز خوش صحبتیش با طرب و با نازی
دور بادا شده از خانه و کاشانۀ تو
بوی حنّا و خضاب زنخ بانازی،
و بر حسب اغلب احتمالات با نازی یا چیزی شبیه به آن نسبت این امام است و سوزنی بمزاح دوری او را و بوی حنّا و خضاب زنخ او را از خانه ممدوح از خدا به دعا میخواهد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب به خیارک.
- طاعون خیارکی، طاعونی که مبتلایان خود را به خیارک دچار کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بصلیه، رجوع به بصلیه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام کوهی در ناحیۀ لاریجان. (سفرنامۀ رابینو ص 41 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب به نیازه است. رجوع به نیازه شود، لعل نیازکی، رجوع به پیازکی شود. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به الجماهر صص 81- 83 شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
از قبائل چادرنشین اطراف طهران و ساوه و زرند و قزوین، دارای یکصد خانوار و ییلاق آنان کوههای شمال البرز و قشلاق خاتون آباد است
لغت نامه دهخدا
منسوب به پیاز، آلوده به پیاز، برنگ پوست پیاز سرخ، برنگ پوست سرخ بعضی پیازها، پیازکی، چیزیکه رنگ پیاز داشته باشد چون لعل پیازی و اشک پیازی، (آنندراج)،
- اشک پیازی، اشک خونین:
تا چشم تو آراستۀ سرمۀ ناز است
از دیدۀ عشاق دهد اشک پیازی،
علی خراسانی،
- پوست پیازی، سخت بی دوام و نازک، رجوع به پوست شود،
- لعل پیازی، پیازکی، نوعی گوهر، نوعی لعل قیمتی، (برهان) :
اشکم از شوق تو چون لعل پیازی وانگهی
تو بطیبت مر مرا هر لحظه می کوبی چو سیر،
رضی نیشابوری،
دریای گندنارنگ از تیغ شاه گلگون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش،
خاقانی،
،
نوعی از گرز و آن چنانست که چند گوی فولادی را بچند زنجیر کوتاه مضبوط کرده بدسته ای از چوب محکم نصب کنند و آن را بترکی چوکن گویند، (برهان)، پیازکی، جگر و شش گوسفند که با پیاز بسیار سرخ کنند و بخورند، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 19 هزارگزی باختر فریمان و 8 هزارگزی باختر شوسۀ عمومی مشهد بفریمان، دامنه، معتدل، دارای 8 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیچازی
تصویر پیچازی
خانه شطرنجی، نقش خانه های چهار گوش
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به پیاز. آلوده به پیاز، برنگ پوست پیاز سرخ پیازکی. یا لعل پیازی. لعل پیازکی: دریا گند نارنگ از تیغ شاه گلگون لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش. (خاقانی)، نوعی از گرز پیازک، جگر و شش گوسفند که با پیاز سرخ کنند و خورند. یا پوست پیازی. ورقه نازک روی پیاز، سخت بی دوام و نازک
فرهنگ لغت هوشیار
پیاز کوچک پیاز خرد پیاز کوچک، پیاز مو بیخ مو اساس الشعر، نی بوریا، قسمی سبزی خوردنی کوهی، نوعی از گرز که سر آن را با زنجیر یا دوالی بر دسته نصب کنند پیازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراشکی
تصویر پیراشکی
گرفته از روسی خور پیچ گونه ای از خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
غذایی مرکب از پیاز و آب و روغن یا پیه که گاه مغز گردو در آن ریزند پیاز آب به پیاز
فرهنگ لغت هوشیار
حالت و کیفیت پیاده مقابل سواری: تو مرا اگر پیاده ام منکوه که مرا از پیادگی گله نیست. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
پیاز کوچک و خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
((چِ))
پیاز خرد، پیاز کوچک، گونه ای از پیاز و کوچک تر از پیاز که جزو سبزی های خوردنی استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیچازی
تصویر پیچازی
پارچه شطرنجی، پارچه ای که طرح آن مانند صفحه شطرنج باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیراشکی
تصویر پیراشکی
نوعی خوراک به صورت خمیر نان که در آن گوشت، مربا یا سبزی گذارند، نوعی نان روغنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیازی
تصویر پیازی
نوعی لعل گرانبها، گرزی با چند گوی فولادی و دسته چوبی
فرهنگ فارسی معین
از گیاهان پیازدار و بومی که دارای برگ های نسبتا ضخیم و کشیده.، گیاهی خودرو شبیه پیاز
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی سبزی وحشی و خوراکی که مزه ی آن از پیاز تندتر است
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع حوزه ی شهرستان رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی