جدول جو
جدول جو

معنی پگاز - جستجوی لغت در جدول جو

پگاز
(پِ)
در اساطیر یونان نام اسب بالداری است که چون پرسه سر مدوز را ببرید از خون مدوز پیدا شد و آن پهلوان بر اسب سوار شد و برای نجات آندرومد که در پنجۀ قهر غولی دریائی گرفتار بود شتافت و بلروفون پگاز را در جنگ شیمر بکار برد. پگاز با یک لگد از کوه هلیکون چشمه ای بنام هیپ پکرن پدید آورد و بقول یونانیان شعرا از آنجا ملهم می شدند خود او نیز علامت و رمز قریحۀ شعر است وپندارند که وی شعرا را با خود بسوی هلیکون برد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پگاه
تصویر پگاه
(دخترانه)
سپیده دم، سپیده دم، صبح زود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پگاه
تصویر پگاه
صبح زود، سحر، هنگام سحر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاز
تصویر گاز
یکی از حالت های سه گانۀ ماده که در آن مولکول ها، می توانند آزادانه حرکت کنند و حجم و شکل ثابتی ندارد، هر نوع مادۀ سیال و بی شکل که تمامی حجم ظرف را اشغال می کند و سطح آزاد ندارد، در علم شیمی گاز طبیعی که به عنوان سوخت به کار می رود،
وسیله ای برای پخت و پز که گاز طبیعی را به گرما تبدیل می کند، اجاق گاز،
پدالی در خودرو
فروبردن دندان در چیزی
آلتی دو شاخه که با آن میخ را از چیزی بیرون می کشند، انبر، گاز انبر، برای مثال تو که در بند حرص و آز شدی / همچو زر در دهان گاز شدی (سنائی۱ - ۴۴۰)
پارچۀ لطیف، نازک، شبیه تور و ضد عفونی شده که برای زخم بندی به کار می رود مثلاً گاز استریل
گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، فانه، پانه، پهانه، فهانه، بغاز، پغاز، براز
گاز زدن: دندان زدن، دندان به چیزی فرو بردن
گاز گرفتن: عمل فرو بردن دندان در چیزی، دندان گرفتن، گاز زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پغاز
تصویر پغاز
گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، بغاز، براز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیاز
تصویر پیاز
ساقۀ زیرزمینی، مدور، خوراکی و لایه لایۀ گیاه پیاز به رنگ سفید، قرمز یا زرد، گیاه علفی این ساقه با برگ های نوک تیز و گل های سفید مایل به سبز، ساقۀ زیرزمینی و تغییرشکل یافتۀ گروهی از گیاهان تک لپه ای که با ورقه های نازک پوشیده شده است
پیاز دشتی: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، عنصل، اشقیل، اسقیل
پیاز مغز تیره: قسمت مخروطی شکل و بالایی نخاع که در کنترل برخی اعمال غیر ارادی مانند ضربان قلب نقش دارد
پیاز مو: در علم زیست شناسی قسمتی از مو در پوست سر که مو را تغذیه می کند و باعث رشد آن می شود
پیاز موش: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
عنصل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
اشقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
اسقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
سوخ، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، بصل، دوفص، بصله، (منتهی الارب)، عنبره القدر، (منتهی الارب)، گیاهی خوردنی که حصۀ داخل زمینی آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و میان کاواک و طعمی تند، رنگ ته پیاز سفید و زرد و سرخی خاص است و در آن چند طبقه روی هم هست، در قاموس کتاب مقدس آمده: نباتی است شبیه بزنبق که در مصر بسیارمیروید و پیاز مصری بواسطۀ بزرگی و نیکی طعم معروف است و بدین واسطه اسرائیلیان خوردن آن را بر من ّ و سلوی ترجیح میدادند، (قاموس کتاب مقدس) :
دو دستم بسستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده غرن،
ابوالعباس عباسی،
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز،
ابوالقاسم مهرانی،
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز،
قطران،
صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو
نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز،
ناصرخسرو،
ای رای تو بر سپهر تدبیر
صورتگر آفتاب تقدیر
راز کرۀ پیاز مانند
پیش دل تو برهنه چون سیر،
(از سندبادنامه)،
بمانی چون پیازی پوست بر پوست
همی سوزی چومغزت نبود ای دوست،
عطار (اسرارنامه)،
چون پیازی تو جمله تو بر تو
گر تو بی تو شوی ترا بخشد،
عطار،
هست این راه بی نهایت دور
توی بر توی جمله مثل پیاز،
عطار،
سلب گرچه ده تو کند چون پیاز
شود کوفته زیر گرزت چو سیر،
کمال اسماعیل،
دست ناپاک چون دراز کند
بمثل گر سوی پیاز کند
یک بیک جامه هاش بستاند
همچوسیرش برهنه گرداند،
کمال اسماعیل،
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو میکند مکشوف راز،
مولوی،
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی،
مولوی،
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز،
مولوی،
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز،
سعدی،
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی دروست،
سعدی،
چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
رو پیاز و مس چغندر، دنبه سیم و گوشت زر،
بسحاق اطعمه،
فریاد ز دست فلک شعبده باز
شهزاده بذلت و گدازاده بناز
نرگس زبرهنگی سر افکنده به پیش
صد پیرهن حریر پوشیده پیاز،
؟
قزاح، پیاز و دیگر دیگ افزارفروش، (منتهی الارب)، بصل حرّیف، پیاز تندزبان گز، (از منتهی الارب)،
- امثال:
از سیر تا پیاز، بی استثناء،
از سیر تا پیاز برای کسی گفتن، بتمامه شرح دادن،
بن نگرفتن پیاز کسی، کونه نبستن آن، مجازاً به فایده و نتیجه نرسیدن کوششهای وی:
پیاز نیکی من هیچگونه بن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سرچو سیر مرا،
سوزنی،
پیاز آدم هر جائی کونه نمی بندد، همیشه بخت یار نیست،
پیاز برای کسی یا بریش کسی خرد نکردن، نظیر تره خرد نکردن، اعتنائی ننمودن،
پیاز خوردن و صد تومان دادن،
پیاز کسی کونه کردن،منفعت یافتن و ترقی کردن درمال،
پیاز هم جزو میوه شد،
حرام خوردن آنهم پیاز،
کسی را ازنرخ پیاز خبر دادن، سزای کار زشت او را بدو دادن:
چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز،
سوزنی،
نه سر پیازم نه ته پیاز، دخالتی در آن ندارم،
هم پیاز را خورده هم چوب را،
هم چوب میخورد هم پیاز و هم پول میدهد،
یکی نان نداشت بخورد پیاز میخورد اشتهایش باز شود،
- مثل پوست پیاز، بسیار ننک، سخت نازک،
- مثل پیاز، پوست بر پوست، همه پوست، بی مغز، درون تهی،
، کونۀ هر نوع گیاه که به کونۀپیاز خوردنی ماند، چون سنبل و عنصل و نرگس و زعفران و غیره، کونۀ بعض گیاهان چون لاله و سنبل و نرگس و جز آن، بصله، حصۀ زیرزمینی هر گیاه شبیه به ته پیازخوردنی چون نرگس و زنبق و جز آن: پیاز گل، کونۀ بوتۀ آن، پیاز تیره مغز، بصل النخاع، پیاز مغز،
لغت نامه دهخدا
بخار، دم، جسمی هوایی که حجم و شکل معینی ندارد، صفت ممیزۀ آن خاصیت انبساط دائمی است، اگر به مایعی گرما بدهیم بتدریج انرژی و دامنۀ حرکت ذرات آن افزایش میباید، اگر انرژی بیش از میزان تأثیر نیروی ربایش ذرات مجاور باشد ملکولها ممکن است از منطقۀ خویش خارج شوند، فرض کنیم چنین ذره ای در سطح آزاد مایع باشد بمجرد خروج از مدار خویش از مایع خارج میشود و دیگر تحت تأثیر ربایش ملکولهای مجاور نیست، چنین ذره ای که دارای انرژی و سرعت آغازی است و تحت تأثیر نیرویی نمیباشد آزادانه به حرکت خود ادامه میدهد تا هنگامی که به مانعی برخورد کند (جدار ظرف یا ذرۀ دیگر) و در نتیجۀ این برخوردامتداد و سرعتش تغییر یابد ولی در هر حال همچنان دارای حرکت است، اگر بتدریج به مایعی گرما دهیم ممکن است تمام ملکولها بطریقی که گفته شد بتدریج از سطح آزاد مایع خارج شوند و بالنتیجه مایع به بخار تبدیل یابد، آنگاه جسم در حالت موسوم به حالت گازی است، ملکولها آزادانه حرکت میکنند و در اثر برخورد به یکدیگر و یا برخورد به جدار ظرف پیوسته مسیر آنها تغییر میکند و بالنتیجه در تمام فضای موجود منتشر میشوند، چنین جسمی را گاز یا بخار مینامند، (فیزیک ترمودینامیک تألیف دکتر ا، روشن ج 1 صص 80 - 81)، سوختهای گازی:
1 - استیلن - از جملۀ گازهایی که برای تولید دمای زیاد به کار میرود گاز استلین است،
برای تهیۀ استلین آهک و زغال را در کوره حرارت میدهند، فعل و انفعال شیمیائی ذیل انجام میگیرد:
CO + CaC2 = 3C + CaO
کربور دوکلسیم که حاصل میشود آب را تجزیه میکند و استلین تولید میشود:
H2O + Cao + C2H2 = 2H2O + CaC2
هر کیلوگرم کربور دو کلسیم معمولی در حدود 300 لیتر استلین تولید میکند،
2 - گاز شهری - گاز شهری که سابق به گاز چراغ معروف بود از تقطیر زغال سنگ درظرف بسته حاصل میشود، این گاز سابق بر این برای مصرف روشنایی و سوخت در شهرها به کار میرفت، اینک مورد استعمال آن در سوخت منازل و به کار انداختن ماشینهای صنعتی است، تهیه و استفاده از گازهای شهری شامل سه عمل اصلی تقطیر زغال سنگ، تصفیۀ گاز، توزیع آن بمنازل است،
3 - گاز آبی - اگر بخار آب را از روی زغالی که گداخته شده است عبور دهیم عمل شیمیائی ذیل انجام میگیرد:
H2 + Co = H2O + C
گاز حاصل شده را گاز آبی نامند،
4 - گاز پژوم - اگر مقداری هوا را از مجاورت یک طبقۀ زغال گداخته شده عبور دهیم عمل شیمیائی ذیل صورت میگیرد:
Q + 4H2 +CO 2 = 4H2 + o2 + 2C =هواC
2+
اگر بجای هوا آب عبور دهیم
سQ - H2 + Co = H2O + C
تولید مترادف این دو گاز با نسبت های آمیزش مشخصی اساس تهیه گازی است موسوم به گاز یژوم که برای گرم کردن کوره های ذوب و به کار انداختن موتورهای احتراقی به کار میرود، چراغ گاز، رجوع به گاز شهری شود، (از فیزیک ترمودینامیک، دکتر، ا، روشن ج 2 صص 199 - 202)،
مایع کردن گازها - هر گازی را که دمای بحرانی آن بالاتر از دمای محیط باشد میتوان بوسیلۀ تراکم تبدیل به مایع کرد مثلاً دربیست درجه سانتیگراد، کلرورد متیل Cl CH3 تحت فشار 3/2 آتسمفر به مایع تبدیل میشود، انیدرید سولفورو So2 تحت فشار 4 آتمسفر به مایع تبدیل میشود، آمونیاک NH3 تحت فشار 9 آتمسفر به مایع تبدیل میشود چنانچه دمای بحرانی گازی کمتر از دمای محیط باشد باید نخست دمای آن را پائین تر از دمای بحرانی آن رساند، سپس بوسیلۀ تراکم به مایع تبدیل کرد، (فیزیک ترمودینامیک، دکتر، ا، روشن ج 2 صص 390 - 391)
فرانسوی مأخوذ از نام غزه موضعی در سوریه که پارچۀ مذکور در ذیل بدان منسوب است، جامۀ سخت نازک و لطیف و تابدار، بافته شده از پشم و ابریشم و غیره
لغت نامه دهخدا
(زز)
مرکز بولیوی بر ساحل شرقی دریاچۀ تی تی کاکاو آن بوسیلۀ راه آهن به اقیانوس ساکن متصل میگردد ودارای 150000 تن سکنه و از مراکز مهم تجارتی است
لغت نامه دهخدا
بی غش، (برهان)، پاک، خالص، نازک و لطیف، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(نِ گَ)
دهی است از دهستان شاه ولی بخش مرکزی شهرستان شوشتر، در 18هزارگزی جنوب غربی شوشتر، در دشت گرمسیری واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
دوالی که چوب را بگردن گاو ورزه استوار کند. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 170 هزارگزی جنوب کهنوج و 8 هزارگزی باختر راه مالرو و مارز به کهنوج، دارای 4 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوبی که شکافند گذارند و کفش دوزان مابین کفش و قالب نهند ودر مؤید الفضلاء با رای بی نقطه بر وزن هزار نوشته شده است. (برهان قاطع). چوبکی باشد که درودگران در میان شکاف چوبی که آنرا بشکافند بنهند تا زود شکافته شود و کفش دوزان در فاصله کفش و کالبد فروبرند تا کفش گشاده شود و آنرا پهانه و پانه و فانه نیز خوانند...و بعضی لغویین به بای تازی مفتوح و فا و رای غیرمنقوطه تصحیح کرده اند همانا که ایشان را سهو افتاده است. (فرهنگ جهانگیری). چوبی که درودگران میان چوب اره کشیده گذارند تا بهم نیاید. گاوه. گوه:
ژاژ میخایم و چون ژاژم خشک
خارها دارم چون نوک پغاز.
ابوالعباس (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
بگاه. سخت زود.زود (بامداد). سپیده دم. سفیدۀ صبح. صبح زود. صبح نخستین. صبح صادق. سحر. سرگاه. بکر. بکره. فجر.عجسه. غدوه. غداه. غدیّه. (منتهی الارب) :
سپهبدش را گفت (خاقان چین) فردا پگاه
بخواه از همه پادشاهی سپاه.
دقیقی.
ببود آن شب و بامدادن پگاه
گرانمایگان برگرفتند راه.
فردوسی.
چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
ببود آن شب و بامداد پگاه
بپرسش بیامد بدرگاه شاه.
فردوسی.
همی گفتم از بامداد پگاه
بپوزش بیایم بر تو براه.
فردوسی.
چو شب روز شد بامداد پگاه
بفرمود تا بازگردد سپاه.
فردوسی.
بخسپ امشب و بامداد پگاه
برو تا به ایوان او بی سپاه.
فردوسی.
ببود آن شب و بامداد پگاه
چو خورشید بنمود زرین کلاه...
فردوسی.
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد بدرگاه بیمر سپاه.
فردوسی.
ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ایوان بیامد بنزدیک شاه.
فردوسی.
ببود آن شب و بامدادان پگاه
به آرام بر تخت بنشست شاه.
فردوسی.
بفرزند گفت ای گزین سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه.
فردوسی.
دگر روز هم بامداد پگاه
بخوان برمی آورد و بنشست شاه.
فردوسی.
بمیدان شدی بامداد پگاه
برفتی کسی کو بدی دادخواه.
فردوسی.
سپیده دمان مرد با مهر شاه
بر مؤبدان مؤبد آمد پگاه.
فردوسی.
دگرروز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد با هدیه پیغام شاه.
فردوسی.
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
نشست از بر تخت پیروز شاه.
فردوسی.
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
که فردا بسازیم هر دو پگاه
ابا گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم.
فردوسی.
چنان بد که یک روز موبد پگاه
بیامد بنزدیک آن نیک خواه
فردوسی.
چواز خواب بیدار گشتی پگاه
همی تاخت باید به آئین شاه.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
بکوه هماون رسند آن سپاه.
فردوسی.
چنان بد که یک روز مزدک پگاه
ز خانه بیامد بنزدیک شاه.
فردوسی.
به نخجیر شد شاه روزی پگاه
خردمند شاپور با او براه.
فردوسی.
تو بردار زین و لگام سپاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه.
فردوسی.
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد بسان یکی نیکخواه.
فردوسی.
بدو گفت بهرام فردا پگاه
چو آید مقاتوره دینارخواه
مخند و برو هیچ مگشای چشم
مده پاسخش گر دهی جز بخشم.
فردوسی.
چنان بد که مهراب روزی پگاه
برفت و بیامد از آن بارگاه.
فردوسی.
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
فرستاده آمد بنزدیک شاه.
فردوسی.
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
یکی انجمن کرد پنهان ز شاه.
فردوسی.
وزان پس بفرمود تا ساز راه
بسازند هرچش بیاید پگاه.
فردوسی.
کنیزک بدو گفت فردا پگاه
شوند این بزرگان سوی جشنگاه.
فردوسی.
پراندیشه شد جان شاپور شاه
که فردا چه سازد کنیزک پگاه.
فردوسی.
به هشتم بیامد سیاوش پگاه
ابا گرد پیران به نزدیک شاه.
فردوسی.
مرا گفته بودی که فردا پگاه
ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه.
فردوسی.
به هشتم تهمتن بیامد پگاه
یکی رای شایسته زد با سپاه.
فردوسی.
فرستاده را گفت فردا پگاه
چو آیی بدر پاسخ نامه خواه.
فردوسی.
بدو گفت بهرام فردا پگاه
بیایم ببینم من آن جشنگاه.
فردوسی.
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
نویسندۀ نامه را خواند شاه.
فردوسی.
همه نامداران لشکر پگاه
برفتند بر سر نهاده کلاه.
فردوسی.
که من خود برآنم کزایدر پگاه
بدان سوی جیحون گذارم سپاه.
فردوسی.
که شبگیر از ایدر برفتم پگاه
بگشتم همه گرد ایران سپاه.
فردوسی.
به تنها برفتم ز خیمه پگاه
بلشکر بهر جای کردم نگاه.
فردوسی.
چنین گفت موبد که فردا پگاه
بیاییم یکسر بدین بارگاه.
فردوسی.
بیاساید امروز و فردا پگاه
همی راند اندر میان سپاه.
فردوسی.
عید خوبان هری آمد و خورشید سپاه
جامۀ عید بپوشید و بیاراست پگاه.
فرخی.
روز منجوس بدیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه.
فرخی.
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز بیگه خفتن ز بامداد پگاه
بهر مرادی فرمانبر تو باد فلک
بهر هوائی یاری گر تو باد اّله.
فرخی.
ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه
بر من آمد خورشید نیکوان سپاه.
فرخی.
خجسته باشد روز کسی که دیده بود
خجسته روی بث خویش بامداد پگاه.
فرخی.
بفرخی و بشادی و شاهی ایران شاه
بمهرگانی بنشست بامداد پگاه.
فرخی.
بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سپه برده بکار
عید را ساخته و تاخته از حجره پگاه.
فرخی.
بفرمود تا آسنستان پگاه
بیامد بنزدیک رخشنده ماه.
عنصری.
آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه
هر روزه تا شامگاه هر شب تا بامداد.
منوچهری.
چون دو انگشت دبیرانه کند فصل بهار
بدوات بسدین اندر شبگیر پگاه.
منوچهری.
من سخت پگاه آمده ام پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 169). با خود گفتم بدرگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است. (تاریخ بیهقی). وروز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید سخت پگاه با غلامی بیست... و سخت تاریک بود از راه بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی). پنجم شعبان امیر از پگاه نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 416). سه دیگر روز امیر از پگاهی نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461). خلعت را رسول دار پگاه بسرای رسول رفته و ببرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). قاضی منصور پگاه رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب او را نیک دریافته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). بخفت و پگاه برخاست و بخدمت رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). پگاه کوس فروکوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 583). امیر ما (مسعود) نیم شب خورد و پس بامداد پگاه برخاست و کوس بزدند و برنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241).
باسرت بفرمود کایدر پگاه
بدشت آر آشاسب را با سپاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
کنون بر هبون بسته او را پگاه
فرستم بدرگاه ضحاک شاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
نریمان شد و برد خلعت پگاه
بپوشید و شد شاد فغفورشاه.
اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 399).
فرسته بر پهلوان شد پگاه
خبرداد از کار شاه و سپاه.
اسدی (ایضاً ص 221).
سرمه یکی نامه آمد پگاه
ز جفت سپهبد بنزدیک شاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
پدرش از پی کینه روزی پگاه
همی خواست بردن بکابل سپاه.
اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 33).
پسر هر بامداد پگاه بخدمت آمدی، سلطان چون از حجرۀ خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی. (نوروزنامه).
از عمر وی از غایت دیری و درازی
تا شام قیامت نشود روز پگاه است.
سوزنی.
از چشم بدان آن ملک نیک نگه را
تا شام قیامت نشود روز پگاه است.
سوزنی.
بامدادان پگاه خواب زده
آمد آن دلبر شراب زده.
جمال الدین عبدالرزاق.
بهر صبوح از درم مست درآمد نگار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار.
خاقانی.
بشرطی که چون روز راند سپاه
ترا نیز چون صبح بینم پگاه.
نظامی.
رفت پس پیش کفن خواهی پگاه
که بپیچم درنمد نه پیش راه.
مولوی.
که برون آرند آن روز از پگاه
سوی میدان بزم و تخت پادشاه.
مولوی.
یکی با طمع پیش خوارزم شاه
شنیدم که شد بامدادی پگاه.
سعدی (بوستان).
شنیدم که یک هفته ابن السبیل
نیامد به مهمانسرای خلیل
ز فرخنده خوئی نخوردی پگاه
مگر بینوائی درآید ز راه.
سعدی (بوستان).
خنک نسیم معنبر شمامۀ دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه.
حافظ.
از چه روشاهی رسد خورشید را بر اختران
خاک درگاه ار نبوسد بنده وارش هر پگاه.
ابن یمین (از فرهنگ شعوری) (از جهانگیری).
هبه، ساعتی که از پگاه باقی باشد. اتیته صبوح ً و ذاصبوح، یعنی آمدم او را پگاه.
صبوحه، ناقه ای که آن را پگاه دوشند. تصبﱡح، پگاه خفتن... صبحه، خواب پگاه و هر چه بدان پگاه تعلل و مشغولی کنند. غطاط، غطاط، اول پگاه. (منتهی الارب)، زود (مقابل دیر) :
از آنکه مرتیه تو چو دید عقلش گفت
بود هنوز چنین چیزها پگاه ترا.
سیدحسن غزنوی.
پس از چندین صبوری داد باشد
که گویم بوسه ای گوئی پگاه است !
انوری.
یک شب یاران گفتند او دیر می آید بیائید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاه تر آید. (تذکرهالاولیاء عطار).
چند در دهلیز قاضی ای گواه
حبس باشی ده شهادت از پگاه.
مولوی.
، غلس، آخرشب که هنوز تاریک باشد:غلس الصلوه، پگاه کرد نماز بامداد را. بتاریکی گزارد نماز را. (زمخشری). غلّسواالماء، بتاریکی آمدند به آب، پگاه آمدند به آب.
- پگاه تر، زودتر: رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد و همگان بسلام وی روند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). دیگر روز خصمان قوی تر و دلیرتر و بسیارتر و پگاه تر آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 591).
- پگاه خاستن، سحرخیزی کردن. صبح زود از خواب برخاستن. بکور:
پگاه خاستن آمد نشان نهمت مرد
که روز ابر همی باز به رسد بشکار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
و نیز رجوع به بگاه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پگاه
تصویر پگاه
سپیده دم، صبح، سحر
فرهنگ لغت هوشیار
چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوب نهند تا زود شکافد چوبکی که کفشدوزان در فاصله کفش و کالبد فرو برند تا کفش گشاده شود پهانه پانه فانه گاوه گوه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است خوردنی که حصه داخل زمین آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و با طعمی تند، رنگ ته پیاز سفید و زرد و سرخی خاص است و در آن چند طبقه رویهم است
فرهنگ لغت هوشیار
بخار، دم، جسمی هوایی که حجم و شکل معینی ندارد، ماده ای که از ماده دیگر در حالت تبخیر جدا شود و در هوا پراکنده گردد و دارای شکل و فرم مخصوصی نباشد و نیز پارچه لطیفی شبیه تور که در زخم بندی بکار می رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاز
تصویر گاز
گاژ، گاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاز
تصویر گاز
علف، علف چاروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاز
تصویر گاز
قیچی، قیچی آهن بری، ابزاری آهنی مانند انبر که با آن میخ را از جایی که در آن فرو رفته است بیرون می کشند، دندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاز
تصویر گاز
بخار، ماده ای بی شکل، سیال و قابل گسترش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاز
تصویر گاز
تور نازک و لطیف که برای بستن زخم به کار می رود، پدالی که در جلوی اتومبیل و در پیش پای راننده قرار دارد و با فشار دادن بر آن بنزین بیشتری به کاربراتور می رسد و اتومبیل سرعت بیشتری می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پگاه
تصویر پگاه
((پِ))
صبح زود، زود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پغاز
تصویر پغاز
((پَ))
بغاز، چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوب نهند تا زود شکافد، چوبکی که کفشدوزان در فاصله کفش و کالبد فرو برند تا کفش گشاده شود، پهانه، پانه، فانه، گاوه، گوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیاز
تصویر پیاز
گیاه علفی از تیره سوسنی ها با برگ های نوک تیز گل های سفید مایل به سبز یا گلی مایل به بنفش که غده متورم آن خوراکی است، دارای طعم و بوی تند و مرکب از لایه های نازک تو در توست
پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن
پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاز
تصویر گاز
گاز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گاز
تصویر گاز
گاز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پگاه
تصویر پگاه
طلوع، سحر، صبح
فرهنگ واژه فارسی سره
ازلیم، بصل، صوغان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بامداد، سپیده دم، سحر، صبح، صبحدم، فجر، فلق، زود
متضاد: دیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیاز در خواب خوردن بر سه وجه است. اول: مال حرام، دوم: غیبت و سخن زشت. سوم: پشیمانی در کارها.
پیاز در خواب مال حرام است و سخن ناخوش و زشت، و اگر بیننده خواب مصلح و مستور است، به جهد خود را از خوردن حرام رفع کند. اگر بیننده خواب مصلح نباشد، دلیل که مال حرام جمع کند و پیوسته در وی سخنان زشت گویند، خاصه چون پیاز سرخ است. اگر پیاز پخته خورد، دلیل که سرانجام از حرام خوردن توبه کند و به خدای تعالی بازگردد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بلندی، دارای ارتفاع، تکیه داده، افراشته، ایستاده
فرهنگ گویش مازندرانی
مفقود شده، تنها انفرادی، قدم بزرگ (در قصران) ، گوسفند گم
فرهنگ گویش مازندرانی