زاک آب، محلول زاک یا زاج، آب سیاه، مرکب سیاه، برای مثال جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین / حقا که هیچ باز ندانستم از زکاب (بهرامی - شاعران بی دیوان - ۴۰۴ حاشیه)
زاک آب، محلول زاک یا زاج، آب سیاه، مرکب سیاه، برای مِثال جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین / حقا که هیچ باز ندانستم از زکاب (بهرامی - شاعران بی دیوان - ۴۰۴ حاشیه)
حلقۀ فلزی که به زین اسب آویزان می کنند و هنگام سوار شدن پا در آن می گذارند، مفرد واژۀ رکب پله مانندی در کنار درشکه، اتومبیل یا اتوبوس که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پا بر آن می گذارند، مفرد واژۀ رکائب کنایه از اسب سواری، مرکب نوعی پیالۀ هشت پهلوی بلند
حلقۀ فلزی که به زین اسب آویزان می کنند و هنگام سوار شدن پا در آن می گذارند، مفردِ واژۀ رُکُب پله مانندی در کنار درشکه، اتومبیل یا اتوبوس که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پا بر آن می گذارند، مفردِ واژۀ رکائب کنایه از اسبِ سواری، مَرکب نوعی پیالۀ هشت پهلوی بلند
آب باریک، زمینی که آب کم و باریکی در آن جاری باشد، نخ آب، جایی از رود یا دریا که بسیار گود باشد و پا به قعر آن نرسد، ته آب، غرقاب، برای مثال نه مرا با تکاب او پایاب / نه مرا با گشاد او جوشن (ابوالفرج رونی - ۱۲۳)، جنگ، نبرد
آب باریک، زمینی که آب کم و باریکی در آن جاری باشد، نخ آب، جایی از رود یا دریا که بسیار گود باشد و پا به قعر آن نرسد، ته آب، غرقاب، برای مِثال نه مرا با تکاب او پایاب / نه مرا با گشاد او جوشن (ابوالفرج رونی - ۱۲۳)، جنگ، نبرد
نک. زاج. (از برهان قاطع) (از آنندراج). زاک. زک. زمه. (ازجهانگیری) زاک. ظاهراً تصحیف زکاب است. (رشیدی) ، بعضی آب زاج را گفته اند، بعضی گویند مخفف نمک آب است. (برهان قاطع) (آنندراج)
نک. زاج. (از برهان قاطع) (از آنندراج). زاک. زک. زمه. (ازجهانگیری) زاک. ظاهراً تصحیف زکاب است. (رشیدی) ، بعضی آب زاج را گفته اند، بعضی گویند مخفف نمک آب است. (برهان قاطع) (آنندراج)
مداد و حبر باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 24) (از اوبهی). سیاهی باشد که در دوات کنند و آن را به تازی مرکب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). سیاهی که بدان نویسند. (فرهنگ رشیدی). مرکب و سیاهی باشد که در دوات کنند و به عربی حبر و مداد گویند. (برهان). سیاهی دوات و مرکب و مداد. (ناظم الاطباء). رشیدی گفته سیاهی که بدان نویسند... مؤلف گوید سیاهی که بدان نویسند مبهم است می تواند شد که زکاب، آب زاک باشد که سیاه کننده است یا مخفف آب زکال چه زکال بمعنی زغال است و حبر را شاید به زکاب تشبیه کرده... (انجمن آرا) (آنندراج). زگاب. زاک آب. مرکب سیاه که با آن چیز نویسند. محلول زاگ (زاج) (فرهنگ فارسی معین) : جز تلخ و تیره آب ندیدم بدان زمین حقا که هیچ بازندانستم از زکاب. بهرامی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 24). ، آب دهن. تف. لعاب. (ناظم الاطباء). در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی این کلمه خیو و آب دهن معنی شده و شعر بهرامی شاهد آمده است و خیو نه تلخ است و نه تیره و ظاهراً حبر را به تصحیف خوانده معنی خدو بدو داده اند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ بعد شود
مداد و حبر باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 24) (از اوبهی). سیاهی باشد که در دوات کنند و آن را به تازی مرکب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). سیاهی که بدان نویسند. (فرهنگ رشیدی). مرکب و سیاهی باشد که در دوات کنند و به عربی حبر و مداد گویند. (برهان). سیاهی دوات و مرکب و مداد. (ناظم الاطباء). رشیدی گفته سیاهی که بدان نویسند... مؤلف گوید سیاهی که بدان نویسند مبهم است می تواند شد که زکاب، آب زاک باشد که سیاه کننده است یا مخفف آب زکال چه زکال بمعنی زغال است و حبر را شاید به زکاب تشبیه کرده... (انجمن آرا) (آنندراج). زگاب. زاک آب. مرکب سیاه که با آن چیز نویسند. محلول زاگ (زاج) (فرهنگ فارسی معین) : جز تلخ و تیره آب ندیدم بدان زمین حقا که هیچ بازندانستم از زکاب. بهرامی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 24). ، آب دهن. تف. لعاب. (ناظم الاطباء). در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی این کلمه خیو و آب دهن معنی شده و شعر بهرامی شاهد آمده است و خیو نه تلخ است و نه تیره و ظاهراً حبر را به تصحیف خوانده معنی خدو بدو داده اند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ بعد شود
صبر سقوطری و چادروا. (ناظم الاطباء). در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی نوشته: زکاب، صبر، ولی صاحب برهان می نویسد: زکاب به فتح زاء، مرکب و سیاهی... و بگمان من اگر مصحف حبر نباشد زگاب به ضم زاء و گاف فارسی تخفیفی از زگالاب باشد. (ازیادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ قبل شود
صبر سقوطری و چادروا. (ناظم الاطباء). در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی نوشته: زکاب، صبر، ولی صاحب برهان می نویسد: زکاب به فتح زاء، مرکب و سیاهی... و بگمان من اگر مصحف حبر نباشد زگاب به ضم زاء و گاف فارسی تخفیفی از زگالاب باشد. (ازیادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ قبل شود
پایاب که بن حوض و ته دریا باشد و به عربی قعر گویند. (برهان). پایاب. ته دریا. بن دریا. قعر. - بی پیاب، بی پایاب، جائی که پا بقعر آن نرسد. (انجمن آرا). ، نهایت هرچیز، تاب و طاقت. (برهان). و رجوع به پایاب شود
پایاب که بن حوض و ته دریا باشد و به عربی قعر گویند. (برهان). پایاب. ته دریا. بن دریا. قعر. - بی پیاب، بی پایاب، جائی که پا بقعر آن نرسد. (انجمن آرا). ، نهایت هرچیز، تاب و طاقت. (برهان). و رجوع به پایاب شود
یکی از بخشهای شهرستان مراغه است که در جنوب خاوری این شهرستان واقع است. کوهستانی و معتدل است و از دو دهستان بنام حومه تکاب و احمدآباد که شامل 78 آبادی بزرگ و کوچک است تشکیل یافته و جمع سکنۀ آن به اضافه سکنۀ قصبۀ تکاب در حدود 32770 تن است و قراء مهم آن عبارت است از: یلقون آغاج، دورباش، قرخلو، احمدآباد بالا و پائین، سرنجه، چراغ تپه حسن آباد، قزل قشلاق، همپا. در بعضی از نقاطاین بخش آبهای معدنی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) یکی از دهستانهای بخش ریوش شهرستان کاشمر است. این دهستان از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته در حدود 6500 تن سکنه دارد و قراء مهم آن عبارتند از ناس با 2000 تن سکنه و عطائیه با 340 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) یکی از دهستانهای چهارگانه بخش نوخندان شهرستان درگزاست و از 13 آبادی تشکیل یافته و جمعیت آن در حدود 4000 تن است و قریۀ مهم این دهستان سعدآباد است که 850 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) نام الگه و ولایتی هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نام الگه ای در ولایت خبیص کرمان. (ناظم الاطباء) قصبۀ مرکز بخش و دهستان تکاب شهرستان مراغه است و نام پیشین آنجا ’تیکان تپه’ بود و دارای اهمیت نظامی است و 3210 تن سکنه و یک بیمارستان و چند دبستان و حمام و یک کار خانه برق و تعدادی مغازه و دو خیابان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
یکی از بخشهای شهرستان مراغه است که در جنوب خاوری این شهرستان واقع است. کوهستانی و معتدل است و از دو دهستان بنام حومه تکاب و احمدآباد که شامل 78 آبادی بزرگ و کوچک است تشکیل یافته و جمع سکنۀ آن به اضافه سکنۀ قصبۀ تکاب در حدود 32770 تن است و قراء مهم آن عبارت است از: یلقون آغاج، دورباش، قرخلو، احمدآباد بالا و پائین، سرنجه، چراغ تپه حسن آباد، قزل قشلاق، همپا. در بعضی از نقاطاین بخش آبهای معدنی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) یکی از دهستانهای بخش ریوش شهرستان کاشمر است. این دهستان از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته در حدود 6500 تن سکنه دارد و قراء مهم آن عبارتند از ناس با 2000 تن سکنه و عطائیه با 340 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) یکی از دهستانهای چهارگانه بخش نوخندان شهرستان درگزاست و از 13 آبادی تشکیل یافته و جمعیت آن در حدود 4000 تن است و قریۀ مهم این دهستان سعدآباد است که 850 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) نام الگه و ولایتی هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نام الگه ای در ولایت خبیص کرمان. (ناظم الاطباء) قصبۀ مرکز بخش و دهستان تکاب شهرستان مراغه است و نام پیشین آنجا ’تیکان تپه’ بود و دارای اهمیت نظامی است و 3210 تن سکنه و یک بیمارستان و چند دبستان و حمام و یک کار خانه برق و تعدادی مغازه و دو خیابان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
زمین آبکند را گویند و وسط حقیقی دو کوه را نیز گفته اند که دره باشد و زمینی را نیز گویند که از دره و غیر دره که در آن بعضی جا آب فرو رود و از جای دیگر برآید و بعضی جا خشک باشد و در بعضی جا ایستاده و بعضی جا روان باشد و بعضی جاهای آن سبز و مرغزار بود. (برهان) (ناظم الاطباء). زمین آبکند را گویند و وسط و میانۀ دو کوه را که دره باشد نیز در برهان آورده و گفته زمینی از دره و غیره که در بعضی جای آن آب فرورود و از دیگر جای برآید و در بعضی آب ایستاده باشد و در بعضی جای روان و این لغت را در فرهنگ جهانگیری نیافتم و در برهان شاهد و برهانی نیست و بنا بر قیاس از لغت تک که بمعنی بن حوض یا آب گیر مذکور شد، تکاب بن آب خواهد بود و شعر امیرخسرو دهلوی مؤید این معنی است. شعر: تکابی بد پرآب و سبزه در وی بلندیهاش پیرامن پیاپی. و شعر حکیم ابوالفرج رونی این معنی را ثابت می کند که شعر: آمد آن مهرماه سرو سخن گرم در گفتگوی شد با من زیر او در سؤال با من تیز بم من در جواب او الکن عرصه های بنات نعش تنم گشته زو تنگ تر ز شکل پرن نه مرا با تکاب او پایاب نه مرا با گشاد او جوشن. (انجمن آرا) (آنندراج). چو ابر چتر تو سیل ظفر برانگیزد از او کمینه تکابی فرات و جیحون باد. انوری. رجوع به تکاو شود. ، رشیدی بمعنی جنگ و خصومت نیز استنباط کرده. (انجمن آرا) (آنندراج) ، قمع و قیف و خوهن نیز می باشد. (ناظم الاطباء). تکاو. تکاه. قیف. بتو. راحتی. ترجهاره. ترجهاله. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تکاو شود
زمین آبکند را گویند و وسط حقیقی دو کوه را نیز گفته اند که دره باشد و زمینی را نیز گویند که از دره و غیر دره که در آن بعضی جا آب فرو رود و از جای دیگر برآید و بعضی جا خشک باشد و در بعضی جا ایستاده و بعضی جا روان باشد و بعضی جاهای آن سبز و مرغزار بود. (برهان) (ناظم الاطباء). زمین آبکند را گویند و وسط و میانۀ دو کوه را که دره باشد نیز در برهان آورده و گفته زمینی از دره و غیره که در بعضی جای آن آب فرورود و از دیگر جای برآید و در بعضی آب ایستاده باشد و در بعضی جای روان و این لغت را در فرهنگ جهانگیری نیافتم و در برهان شاهد و برهانی نیست و بنا بر قیاس از لغت تک که بمعنی بن حوض یا آب گیر مذکور شد، تکاب بن آب خواهد بود و شعر امیرخسرو دهلوی مؤید این معنی است. شعر: تکابی بد پرآب و سبزه در وی بلندیهاش پیرامن پیاپی. و شعر حکیم ابوالفرج رونی این معنی را ثابت می کند که شعر: آمد آن مهرماه سرو سخن گرم در گفتگوی شد با من زیر او در سؤال با من تیز بم من در جواب او الکن عرصه های بنات نعش تنم گشته زو تنگ تر ز شکل پرن نه مرا با تکاب او پایاب نه مرا با گشاد او جوشن. (انجمن آرا) (آنندراج). چو ابر چتر تو سیل ظفر برانگیزد از او کمینه تکابی فرات و جیحون باد. انوری. رجوع به تکاو شود. ، رشیدی بمعنی جنگ و خصومت نیز استنباط کرده. (انجمن آرا) (آنندراج) ، قمع و قیف و خوهن نیز می باشد. (ناظم الاطباء). تکاو. تکاه. قیف. بتو. راحتی. ترجهاره. ترجهاله. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تکاو شود
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد که در 10 هزارگزی شمال خاوری فریمان و4 هزارگزی شمال راه شوسۀ قدیمی مشهد به فریمان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 318 تن سکنه دارد. آبش از قنات محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد که در 10 هزارگزی شمال خاوری فریمان و4 هزارگزی شمال راه شوسۀ قدیمی مشهد به فریمان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 318 تن سکنه دارد. آبش از قنات محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
شتران که بدان سفر کرده شود (واحد ندارد) یا واحد آن راحله است. ج، رکب و رکابات و رکائب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شتر که واحد آن راحله است و ج، رکائب و رکب و رکابات. (از اقرب الموارد). شتران که بر آن سفر کنند. اشتران باری نر و همه یکسان و این کلمه جمع است بی واحد. (یادداشت مؤلف). شتران که برنشستن را شاید. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 47). شتران سواری. (غیاث اللغات)، رکاب زین. ج، رکب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رکاب زین مانند غرز (رکاب چرمین) است در پالان. (از اقرب الموارد). حلقۀ آهنی که بر دو سوی زین آویخته است و سوار پای در آن حلقه استوار کند. (یادداشت مؤلف). حلقه مانندی است از فلزات که به دو طرف زین اسب آویزند به وقت سواری پای را در آن کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر) : مدخلان را رکاب زرآگین پای آزادگان نیابد سر. رودکی. ز بس تیرو ژوبین و نوک سنان نداند کنون کس رکاب از عنان. فردوسی. ز سام نریمانش نشناخت باز از آن یال سفت ورکاب دراز. فردوسی. مرا رفت باید بدین چاره زود رکاب و عنان را بباید بسود. فردوسی. به دیبا بیاراسته ده شتر رکابش همه سیم و پالانش زر. فردوسی. هنوز پادشه هندوان بطبع نکرد رکاب او را نیکو به دست خویش بشار. فرخی. شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ مر اسب نشاط را رکابی یا رخ. عنصری. شبدیزوار مرکب او را به کر و فر دولت رکاب سازد و نصرت عنان کند. مسعودسعد. از اسب فرودآمد و رکاب را بوسه داد. (تاریخ بیهق ابن فندق). گه طعنه ای از این که رکابش دراز کن گه بذله ای از آن که عنانش فروگذار. انوری (از آنندراج). طرف رکابت چنانک روح امین معتبر بند عنانت چنانک حبل متین معتصم. خاقانی. در سایۀ رکابش فتنه بخفت و دین را در جذبۀ عنانش جولان تازه بینی. خاقانی. شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس تا برای سد آتش بندها سازد ترا. خاقانی. زری که گوی گریبان جبرئیل سزد رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا. خاقانی. نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند. ظهیرفاریابی. عنان یکران عبارت کشیده دار و رکاب خاموشی گشاده. (سندبادنامه ص 67). چون در فتد این عنان به دستت در هیچ رکاب نادویده. اوحدی. گفتم که روم به کعبۀ وصل بگسست عنان، رکاب بشکست. ابونصر بدخشانی (ازآنندراج). رضا بر گرد کلکش گر رسیدی رکابش را به عباسی کشیدی. محسن تأثیر (از آنندراج). - با رکاب تو خاک است، کنایه از مطیع و رام، ای هنگام سواری تو مطیع است و رام. انوری در تعریف اسب گوید: تبارک اﷲ ازین آب سرد آتش نعلی که با رکاب تو خاک است با عنانت هوا. (آنندراج) (هفت قلزم) (مؤیدالفضلاء). - با رکاب محمد عنان درآر، یعنی از محمد (ص) باش، کذا فی الاصطلاح الشعرا و درفرهنگی با سایۀ رکاب محمد عنان درآر نیز دیده شد. (آنندراج). - بوتراب رکاب، کسی که چون بوتراب ’علی (ع)’ برنشیند. که مانند علی در سوارکاری پیروز و غالب باشد: نظام کشور پنجم اجل رضی الدین رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب. خاقانی. - به زیر رکاب کشیدن یا گرفتن کسی را، مطیع و منقاد ساختن. وی را بکار واداشتن. به تبعیت واداشتن: می کشد عقل را به زیر رکاب چون رکاب گران کشند احرار. خاقانی. به پی اسب جبرئیل برو تا نگیردت دیو زیر رکاب. (؟) - پا بر رکاب، آمادۀ حرکت. مهیای رفتن و کوچ کردن: وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط که جهان پا به رکاب است و زمان این همه نیست. صائب. - جنبیدن رکاب کسی، کنایه از تهیۀ سوارکاری او. (آنندراج). کنایه از عزیمت و رحیل اوست: چون بجنبد رکاب منصورت ای قیامت که آن زمان باشد. انوری (از آنندراج). - چابک رکاب، سوارکار ماهر و زبردست که تواند بسرعت و با مهارت اسب دواند: سوار هنرمند چابک رکاب. نظامی. - در رکاب کسی یا چیزی بودن، مطیع او بودن. پیرو او بودن. همراه و ملازم او بودن. در خدمت او بودن: ای دولت در رکاب بختت چون جنت درعنان کعبه. خاقانی. - رستم رکابی، چون رستم سوارکار بودن. مانند رستم در اسب راندن مهارت و چابکی داشتن: به رستم رکابی روان کرده رخش. نظامی. - رکاب با رکاب زدن، کنایه از همراه رفتن است در سواری. (آنندراج) : آسمان اندر زر مهر از چه رو می گیردش با رکاب ماه نو گرنه رکابی می زند. ثنایی (از آنندراج). - رکاب دراز، به کنایه نمودار بلندقامتی سوار است. - رکاب دوال، بند رکاب و تسمۀ رکاب. (ناظم الاطباء). - رکاب زدن،اسب را با ضربات آهن مهمیز که سوار بر دو پهلوی او زند بحرکت تند واداشتن. رکاب کشیدن. تهییج کردن سواراسب را برای حرکت. - رکاب زر زدن، کنایه از رکاب زرین ساختن است. (آنندراج) : از پی شبدیز شب دیشب رکاب زر زدند نقره خنگ آسمان را نعل زرین برزدند. سلمان ساوجی (از آنندراج). - رکاب ساییدن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج). - ، کنایه از رهسپار شدن بجایی و عزیمت کردن و گذشتن از جایی است: هر کجا ساید رکاب و هر کجا راند سپاه نصرت او را همره است و دولت اوراراهبر. امیرمعزی (از آنندراج). - رکاب کش، بتاخت.رجوع به این ترکیب در جای خود شود. - رکاب کشیدن، رجوع به این ترکیب در جای خود شود. - رکاب گران شدن، برنشستن. سوار شدن. کنایه از سوار شدن و حمله کردن. (از شرفنامۀ منیری) (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 871). کنایه از استوار نشستن سوار است بر پشت اسب بهنگام حمله وری و تاختن برخصم یا تاختن خصم بر وی: گران شد رکاب یل اسفندیار بغرید با گرزۀگاوسار. فردوسی. - رکاب گران کردن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج). کنایه از تند راندن مرکوب. بسرعت حرکت دادن ستور. (فرهنگ فارسی معین). استوار بنشستن و اسب را بحرکت تند داشتن است: مر او را به ریگ فرب در بیافت رکابش گران کرد و اندر شتافت. فردوسی. زو دل دشمن گران گردد سر دشمن سبک چون سبک کردی عنان و چون گران کردی رکاب. امیرمعزی (از آنندراج). او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت. (سندبادنامه ص 284). عنان انصراف بر عزم توجه به حضرت سبک کرد و رکاب عزیمت گران. (تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 248). - رکاب گران کرده، تند و به تاخت: باد شمال.... رکاب گران کرده در آمد. (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رکاب ساییدن و مادۀ رکاب افشاندن شود. - رکاب گردان شدن، سوار شدن. (ناظم الاطباء). بر اسب نشستن. - ، حمله کردن. (ناظم الاطباء). - رکاب گردون جناب، رکاب سلطنتی که برزین اسب خاصۀ پادشاهی آویزند. (ناظم الاطباء). - رکاب گرفتن، رکاب کشیدن. - ، دوال گرفتن در وقت سواری دادن. (آنندراج). به علامت احترام و بسبب شخصیت سوار مهتران و چاکران بازوی او را میگرفتند و رکاب او را به دست نگاه میداشتند تا وی پای بر آن نهد و بر اسب بنشیند: چو تو سوار شدی ماه نو رکاب گرفت. ؟. - رکاب گشادن از جایی، رفتن و عزیمت کردن از آنجا. ترک آنجا گفتن: رکاب از شهربند گنجه بگشای عنان شیر داری پنجه بگشای. نظامی. - زیر رکاب یا به زیر رکاب، مرکوب: دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ. خاقانی. - ، مسخر. به اطاعت: قوت جزم ترا کوه به زیر رکاب سرعت عزم ترا باد به زیر عنان. خاقانی. زیر رکابش نگر حلقه بگوش آسمان پیش عنانش ببین غاشیه کش روزگار. خاقانی. ، اسب سواری. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 18) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) .اسب سواری خاصه را گویند. (انجمن آرا). اما این معنی ظاهراً در فارسی متداول است نه در عرب: چون نبایدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. بر رکاب فلک جنیبت تو آفتی کز فلک رسد مرساد. خاقانی. - رکاب السحاب، باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - یک رکاب، سوار تنها. (از فرهنگ جهانگیری). ، بندی که بر دو سوی دهانۀ زیرین شلوار پیوسته است و زیر کف پای افتد استواری را. (یادداشت مؤلف). نوار یا بند که دو سوی پاچۀ شلوار را بهم پیوند دهد و مماس کف پا واقع شود، رکاب در ترکیب ’رکابخانه’ به معنی رخت و البسه و پوشیدنیهای شاه است یا جامه خانه شاه (شاید از لحاظ اینکه در مسافرت این وسایل در جامه دانها و در رکاب شاه برده می شده به این نام مشهور شده باشد) (سازمان اداری حکومت صفوی ص 131). رجوع به رکابخانه شود، ج، رکوب. (دهار). رجوع به رکوب شود، کشتی. (ناظم الاطباء)، موکب. مجازاً حشم و خدمی که همراه شاه حرکت کنند: در رکاب یا التزام رکاب شاه حرکت کرد. (از یادداشت مؤلف) : هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 14). به قدرخان... بباید نبشت تا رکابداری به تعجیل ببرد... آنگاه چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... کرده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 75). در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده اند. خاقانی. پس چون رکاب او ز نشابور دررسید تبریز شد هزار نشابور زاحتشام. خاقانی. گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم اندر رکاب خسرو در موکب جلالش. خاقانی. سلطان را سخن کردن او (دهقان) مطبوع آمد بامدادانش خلعت و نعمت فرمود قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت در قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاک انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). من اینجا مدتی رنجور ماندم بدین عذر از رکابش دور ماندم. نظامی. من بیچارۀ گردن بکمند چه کنم گر به رکابش نروم. سعدی. آزاد بنده ای که بود در رکاب تو خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی. سعدی. - در رکاب رای کسی آمدن، مطیع رای و عقیدۀ وی شدن: ملایک با روارو در سرای عصمت او شد خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد. خاقانی. - سلیمان رکاب، آنکه موکبی چون سلیمان دارد. که خدم و حشم وی همچون خدم و حشم سلیمان است: مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب. خاقانی. ، پیالۀ هشت پهلو و دراز. (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). پیاله باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی قدح و پیاله است و ساقی را رکابدار گویند. (از شعوری ج 2 ورق 3). برهان نوشته که در فارسی رکاب به معنی پیالۀ دراز هشت پهلو و بعضی نوشته که به معنی پیالۀ دراز مجاز است و حقیقت به معنی کشتی است. (انجمن آرا). پیاله که می خورند با آن. (فرهنگ خطی) : خورده اند از می رکابی چند و اسباب سلاح بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده اند. خاقانی. - رکاب باده یا می، پیالۀ بادۀ دراز و پهلودار. (از ناظم الاطباء) : زهد بس کن رکاب باده بگیر که نگیرد صلاح جای صبوح. خاقانی. درده رکاب می که شعاعش عنان زنان بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند. خاقانی. بر غبب و دم خره خیز و رکاب باده ده چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری. خاقانی. عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد. خاقانی. - رکاب سه گانه، کنایه از سه پیالۀ خمارشکن باشد که ثلاثۀ غساله گویند. (فرهنگ خطی) : ساقیا اسب چارگامه بران تا رکاب سه گانه بستانیم. خاقانی. - رکاب گران کشیدن، باده پیمودن.قدح درکشیدن: می کشد عقل را به زیر رکاب چون رکاب گران کشند احرار. خاقانی. رجوع به رکابی شود. ، در اصطلاح بنایان سوراخ که به دیوار کنند فروبردن سر شمع را. (از یادداشت مؤلف)
شتران که بدان سفر کرده شود (واحد ندارد) یا واحد آن راحله است. ج، رُکُب و رِکابات و رَکائِب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شتر که واحد آن راحله است و ج، رکائب و رکب و رکابات. (از اقرب الموارد). شتران که بر آن سفر کنند. اشتران باری نر و همه یکسان و این کلمه جمع است بی واحد. (یادداشت مؤلف). شتران که برنشستن را شاید. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 47). شتران سواری. (غیاث اللغات)، رکاب زین. ج، رُکُب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رکاب زین مانند غرز (رکاب چرمین) است در پالان. (از اقرب الموارد). حلقۀ آهنی که بر دو سوی زین آویخته است و سوار پای در آن حلقه استوار کند. (یادداشت مؤلف). حلقه مانندی است از فلزات که به دو طرف زین اسب آویزند به وقت سواری پای را در آن کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر) : مدخلان را رکاب زرآگین پای آزادگان نیابد سر. رودکی. ز بس تیرو ژوبین و نوک سنان نداند کنون کس رکاب از عنان. فردوسی. ز سام نریمانش نشناخت باز از آن یال سفت ورکاب دراز. فردوسی. مرا رفت باید بدین چاره زود رکاب و عنان را بباید بسود. فردوسی. به دیبا بیاراسته ده شتر رکابش همه سیم و پالانش زر. فردوسی. هنوز پادشه هندوان بطبع نکرد رکاب او را نیکو به دست خویش بشار. فرخی. شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ مر اسب نشاط را رکابی یا رخ. عنصری. شبدیزوار مرکب او را به کر و فر دولت رکاب سازد و نصرت عنان کند. مسعودسعد. از اسب فرودآمد و رکاب را بوسه داد. (تاریخ بیهق ابن فندق). گه طعنه ای از این که رکابش دراز کن گه بذله ای از آن که عنانش فروگذار. انوری (از آنندراج). طرف رکابت چنانک روح امین معتبر بند عنانت چنانک حبل متین معتصم. خاقانی. در سایۀ رکابش فتنه بخفت و دین را در جذبۀ عنانش جولان تازه بینی. خاقانی. شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس تا برای سد آتش بندها سازد ترا. خاقانی. زری که گوی گریبان جبرئیل سزد رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا. خاقانی. نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند. ظهیرفاریابی. عنان یکران عبارت کشیده دار و رکاب خاموشی گشاده. (سندبادنامه ص 67). چون در فتد این عنان به دستت در هیچ رکاب نادویده. اوحدی. گفتم که روم به کعبۀ وصل بگسست عنان، رکاب بشکست. ابونصر بدخشانی (ازآنندراج). رضا بر گرد کلکش گر رسیدی رکابش را به عباسی کشیدی. محسن تأثیر (از آنندراج). - با رکاب تو خاک است، کنایه از مطیع و رام، ای هنگام سواری تو مطیع است و رام. انوری در تعریف اسب گوید: تبارک اﷲ ازین آب سرد آتش نعلی که با رکاب تو خاک است با عنانت هوا. (آنندراج) (هفت قلزم) (مؤیدالفضلاء). - با رکاب محمد عنان درآر، یعنی از محمد (ص) باش، کذا فی الاصطلاح الشعرا و درفرهنگی با سایۀ رکاب محمد عنان درآر نیز دیده شد. (آنندراج). - بوتراب رکاب، کسی که چون بوتراب ’علی (ع)’ برنشیند. که مانند علی در سوارکاری پیروز و غالب باشد: نظام کشور پنجم اجل رضی الدین رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب. خاقانی. - به زیر رکاب کشیدن یا گرفتن کسی را، مطیع و منقاد ساختن. وی را بکار واداشتن. به تبعیت واداشتن: می کشد عقل را به زیر رکاب چون رکاب گران کشند احرار. خاقانی. به پی اسب جبرئیل برو تا نگیردت دیو زیر رکاب. (؟) - پا بر رکاب، آمادۀ حرکت. مهیای رفتن و کوچ کردن: وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط که جهان پا به رکاب است و زمان این همه نیست. صائب. - جنبیدن رکاب کسی، کنایه از تهیۀ سوارکاری او. (آنندراج). کنایه از عزیمت و رحیل اوست: چون بجنبد رکاب منصورت ای قیامت که آن زمان باشد. انوری (از آنندراج). - چابک رکاب، سوارکار ماهر و زبردست که تواند بسرعت و با مهارت اسب دواند: سوار هنرمند چابک رکاب. نظامی. - در رکاب کسی یا چیزی بودن، مطیع او بودن. پیرو او بودن. همراه و ملازم او بودن. در خدمت او بودن: ای دولت در رکاب بختت چون جنت درعنان کعبه. خاقانی. - رستم رکابی، چون رستم سوارکار بودن. مانند رستم در اسب راندن مهارت و چابکی داشتن: به رستم رکابی روان کرده رخش. نظامی. - رکاب با رکاب زدن، کنایه از همراه رفتن است در سواری. (آنندراج) : آسمان اندر زر مهر از چه رو می گیردش با رکاب ماه نو گرنه رکابی می زند. ثنایی (از آنندراج). - رکاب دراز، به کنایه نمودار بلندقامتی سوار است. - رکاب دوال، بند رکاب و تسمۀ رکاب. (ناظم الاطباء). - رکاب زدن،اسب را با ضربات آهن مهمیز که سوار بر دو پهلوی او زند بحرکت تند واداشتن. رکاب کشیدن. تهییج کردن سواراسب را برای حرکت. - رکاب زر زدن، کنایه از رکاب زرین ساختن است. (آنندراج) : از پی شبدیز شب دیشب رکاب زر زدند نقره خنگ آسمان را نعل زرین برزدند. سلمان ساوجی (از آنندراج). - رکاب ساییدن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج). - ، کنایه از رهسپار شدن بجایی و عزیمت کردن و گذشتن از جایی است: هر کجا ساید رکاب و هر کجا راند سپاه نصرت او را همره است و دولت اوراراهبر. امیرمعزی (از آنندراج). - رکاب کش، بتاخت.رجوع به این ترکیب در جای خود شود. - رکاب کشیدن، رجوع به این ترکیب در جای خود شود. - رکاب گران شدن، برنشستن. سوار شدن. کنایه از سوار شدن و حمله کردن. (از شرفنامۀ منیری) (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 871). کنایه از استوار نشستن سوار است بر پشت اسب بهنگام حمله وری و تاختن برخصم یا تاختن خصم بر وی: گران شد رکاب یل اسفندیار بغرید با گرزۀگاوسار. فردوسی. - رکاب گران کردن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج). کنایه از تند راندن مرکوب. بسرعت حرکت دادن ستور. (فرهنگ فارسی معین). استوار بنشستن و اسب را بحرکت تند داشتن است: مر او را به ریگ فرب در بیافت رکابش گران کرد و اندر شتافت. فردوسی. زو دل دشمن گران گردد سر دشمن سبک چون سبک کردی عنان و چون گران کردی رکاب. امیرمعزی (از آنندراج). او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت. (سندبادنامه ص 284). عنان انصراف بر عزم توجه به حضرت سبک کرد و رکاب عزیمت گران. (تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 248). - رکاب گران کرده، تند و به تاخت: باد شمال.... رکاب گران کرده در آمد. (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رکاب ساییدن و مادۀ رکاب افشاندن شود. - رکاب گردان شدن، سوار شدن. (ناظم الاطباء). بر اسب نشستن. - ، حمله کردن. (ناظم الاطباء). - رکاب گردون جناب، رکاب سلطنتی که برزین اسب خاصۀ پادشاهی آویزند. (ناظم الاطباء). - رکاب گرفتن، رکاب کشیدن. - ، دوال گرفتن در وقت سواری دادن. (آنندراج). به علامت احترام و بسبب شخصیت سوار مهتران و چاکران بازوی او را میگرفتند و رکاب او را به دست نگاه میداشتند تا وی پای بر آن نهد و بر اسب بنشیند: چو تو سوار شدی ماه نو رکاب گرفت. ؟. - رکاب گشادن از جایی، رفتن و عزیمت کردن از آنجا. ترک آنجا گفتن: رکاب از شهربند گنجه بگشای عنان شیر داری پنجه بگشای. نظامی. - زیر رکاب یا به زیر رکاب، مرکوب: دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ. خاقانی. - ، مسخر. به اطاعت: قوت جزم ترا کوه به زیر رکاب سرعت عزم ترا باد به زیر عنان. خاقانی. زیر رکابش نگر حلقه بگوش آسمان پیش عنانش ببین غاشیه کش روزگار. خاقانی. ، اسب سواری. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 18) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) .اسب سواری خاصه را گویند. (انجمن آرا). اما این معنی ظاهراً در فارسی متداول است نه در عرب: چون نبایدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. بر رکاب فلک جنیبت تو آفتی کز فلک رسد مرساد. خاقانی. - رکاب السحاب، باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - یک رکاب، سوار تنها. (از فرهنگ جهانگیری). ، بندی که بر دو سوی دهانۀ زیرین شلوار پیوسته است و زیر کف پای افتد استواری را. (یادداشت مؤلف). نوار یا بند که دو سوی پاچۀ شلوار را بهم پیوند دهد و مماس کف پا واقع شود، رکاب در ترکیب ’رکابخانه’ به معنی رخت و البسه و پوشیدنیهای شاه است یا جامه خانه شاه (شاید از لحاظ اینکه در مسافرت این وسایل در جامه دانها و در رکاب شاه برده می شده به این نام مشهور شده باشد) (سازمان اداری حکومت صفوی ص 131). رجوع به رکابخانه شود، ج، رَکوب. (دهار). رجوع به رکوب شود، کشتی. (ناظم الاطباء)، موکب. مجازاً حشم و خدمی که همراه شاه حرکت کنند: در رکاب یا التزام رکاب شاه حرکت کرد. (از یادداشت مؤلف) : هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 14). به قدرخان... بباید نبشت تا رکابداری به تعجیل ببرد... آنگاه چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... کرده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 75). در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده اند. خاقانی. پس چون رکاب او ز نشابور دررسید تبریز شد هزار نشابور زاحتشام. خاقانی. گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم اندر رکاب خسرو در موکب جلالش. خاقانی. سلطان را سخن کردن او (دهقان) مطبوع آمد بامدادانش خلعت و نعمت فرمود قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت در قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاک انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). من اینجا مدتی رنجور ماندم بدین عذر از رکابش دور ماندم. نظامی. من بیچارۀ گردن بکمند چه کنم گر به رکابش نروم. سعدی. آزاد بنده ای که بود در رکاب تو خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی. سعدی. - در رکاب رای کسی آمدن، مطیع رای و عقیدۀ وی شدن: ملایک با روارو در سرای عصمت او شد خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد. خاقانی. - سلیمان رکاب، آنکه موکبی چون سلیمان دارد. که خدم و حشم وی همچون خدم و حشم سلیمان است: مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب. خاقانی. ، پیالۀ هشت پهلو و دراز. (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). پیاله باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی قدح و پیاله است و ساقی را رکابدار گویند. (از شعوری ج 2 ورق 3). برهان نوشته که در فارسی رکاب به معنی پیالۀ دراز هشت پهلو و بعضی نوشته که به معنی پیالۀ دراز مجاز است و حقیقت به معنی کشتی است. (انجمن آرا). پیاله که می خورند با آن. (فرهنگ خطی) : خورده اند از می رکابی چند و اسباب سلاح بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده اند. خاقانی. - رکاب باده یا می، پیالۀ بادۀ دراز و پهلودار. (از ناظم الاطباء) : زهد بس کن رکاب باده بگیر که نگیرد صلاح جای صبوح. خاقانی. درده رکاب می که شعاعش عنان زنان بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند. خاقانی. بر غبب و دم خره خیز و رکاب باده ده چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری. خاقانی. عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد. خاقانی. - رکاب سه گانه، کنایه از سه پیالۀ خمارشکن باشد که ثلاثۀ غساله گویند. (فرهنگ خطی) : ساقیا اسب چارگامه بران تا رکاب سه گانه بستانیم. خاقانی. - رکاب گران کشیدن، باده پیمودن.قدح درکشیدن: می کشد عقل را به زیر رکاب چون رکاب گران کشند احرار. خاقانی. رجوع به رکابی شود. ، در اصطلاح بنایان سوراخ که به دیوار کنند فروبردن سر شمع را. (از یادداشت مؤلف)
بهله، و آن پوستی باشد که به اندام پنجۀ دست دوزند و میرشکاران بر دست کشند به جهت برداشتن بازو شاهین و امثال آن و به این معنی با بای فارسی (نکاپ) هم آمده است. (برهان قاطع). نکاف. نکاپ. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). دستکش و آستین مانندی که در هواهای سرد دستها را در میان آن گذارند و بهله و دستکش از تیماج که شکارچیان بر دست کشیده باز و شاهین و جز آن را نگاه دارند. (ناظم الاطباء) : این نکاب از بهر شاهین بر کف دست من است. شعوری (از حاشیۀ برهان قاطع). ، خبر (؟)، شکل و نقشه ای که با مداد کشند و با سوزن سازند (؟). (ناظم الاطباء)
بهله، و آن پوستی باشد که به اندام پنجۀ دست دوزند و میرشکاران بر دست کشند به جهت برداشتن بازو شاهین و امثال آن و به این معنی با بای فارسی (نکاپ) هم آمده است. (برهان قاطع). نکاف. نکاپ. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). دستکش و آستین مانندی که در هواهای سرد دستها را در میان آن گذارند و بهله و دستکش از تیماج که شکارچیان بر دست کشیده باز و شاهین و جز آن را نگاه دارند. (ناظم الاطباء) : این نکاب از بهر شاهین بر کف دست من است. شعوری (از حاشیۀ برهان قاطع). ، خبر (؟)، شکل و نقشه ای که با مداد کشند و با سوزن سازند (؟). (ناظم الاطباء)
حلقه ای فلزی در دو طرف زین که سوار هنگام سوار شدن پا را در آن قرار می دهد، جمع رکب، پله مانندی از فلز در بخش ورودی و خروجی اتوبوس، پا در، بودن حاضر بودن، آماده بودن، گران کردن تند راندن
حلقه ای فلزی در دو طرف زین که سوار هنگام سوار شدن پا را در آن قرار می دهد، جمع رُکَب، پله مانندی از فلز در بخش ورودی و خروجی اتوبوس، پا در، بودن حاضر بودن، آماده بودن، گران کردن تند راندن
ته آب، بخش کم عمق آب، گرداب، راه و پله ای که از آن بتوان به ته چاه یا قنات رفت، گذرگاه، مقاومت و ایستادگی، کنایه از موقعیتی که خطر تقریباً رفع شده باشد، گدار، پایاب
ته آب، بخش کم عمق آب، گرداب، راه و پله ای که از آن بتوان به ته چاه یا قنات رفت، گذرگاه، مقاومت و ایستادگی، کنایه از موقعیتی که خطر تقریباً رفع شده باشد، گدار، پایاب