جدول جو
جدول جو

معنی پژمران - جستجوی لغت در جدول جو

پژمران
(پَ مُ)
صفت فاعلی بیان حالت. در حال پژمریدن
لغت نامه دهخدا
پژمران
در حال پژمریدن
تصویری از پژمران
تصویر پژمران
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کامران
تصویر کامران
(پسرانه)
آنکه در هر کاری موفق است، چیره، مسلط
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پژمان
تصویر پژمان
(پسرانه)
افسرده، غمگین، دلتنگ، غمگین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پژمراننده
تصویر پژمراننده
پژمرده کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژمردن
تصویر پژمردن
افسرده شدن، اندوهگین شدن، در هم کشیده و پلاسیده شدن، پژمرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژوهان
تصویر پژوهان
پژوهنده، در حال پژوهیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژمان
تصویر پژمان
اندوهگین، افسرده، پژمرده، ملول، دل تنگ، پشیمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامران
تصویر کامران
عیاش، خوش گذران، خوشبخت، کامکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژمرده
تصویر پژمرده
افسرده، اندوهگین، پلاسیده، پژمریده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژمراندن
تصویر پژمراندن
پژمرده ساختن، برای مثال همی پژمراند رخ ارغوان / کند تیره دیدار روشن روان (فردوسی - ۱/۱۱۵)، افسرده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضومران
تصویر ضومران
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاه پرم، شاه سپرغم، شاسپرم، ضیمران، شاه سپرم، شاه اسپرغم، اسپرغم، اسفرم، سپرم، نازبو، سپرهم، شاه اسپرم، اسفرغم، سپرغم، اسپرم، ونجنک
فرهنگ فارسی عمید
(گَ مُ سَ چَ / چِ دَ)
پژمریدن. پژمرده شدن. پلاسیدن. خوشیدن. خشکیدن. ترنجیدن. درهم کشیده شدن. انجوخ گرفتن. (لغت نامۀ اسدی). الواء. ذب ّ. ذبوب. ذوی. ذبول. ذبل. کبو. کبو. ذأو. ذأی. قبوب. افسردن. فسردن. افسرده شدن. پخسیدن. فژولیدن:
چو دانست کامد بنزدیک مرگ
بپژمرد خواهدهمی سبز برگ.
فردوسی.
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت.
فردوسی.
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زآب گنده سمن.
فردوسی.
چو خاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد و شد چون گل شنبلید.
فردوسی.
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد تنگ و تیره روان.
فردوسی.
چو بشنید گفتار کارآگهان
بپژمرد شاداب شاه جهان.
فردوسی.
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد از آن لشکر بیشمار.
فردوسی.
چو موبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید.
فردوسی.
بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر.
فردوسی.
چو سال اندر آمد بهشتاد و شش
بپژمرد سالار خورشیدفش.
فردوسی.
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردنفراز.
فردوسی.
از آن ماند بهرام یل در شگفت
بپژمرد و اندیشه اندر گرفت.
فردوسی.
چو برزوی جنگ آور او را بدید
بپژمرد در جای و دم درکشید.
فردوسی.
ترا زین جهان روز برخوردن است
نه هنگام تیمار و پژمردن است.
فردوسی.
غمی گشت قیصر ز گفتارشان
بپژمرد از آن تیره بازارشان.
فردوسی.
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
همانگه بزین اندر آورد پای.
فردوسی.
هراسان شد از اژدها شاه جم
دلش پژمریده روان نیز هم.
فردوسی.
فروماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی.
فردوسی.
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد.
فردوسی.
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.
فردوسی.
ورا آن سخن بدترآمد ز مرگ
بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ.
فردوسی.
تا چو گل در چمن بپژمردی
رویش از خون دیده گلگون شد.
مسعودسعد.
کشت شد خشک اگر نبارد میغ
ملک پژمرد اگر نخندد تیغ.
سنائی.
، تبه گونه شدن. دگرگونه شدن:
دریغا که پژمرد رخسار من
چنین کژ چرا گشت پرگار من.
فردوسی.
، بی رونق شدن:
پژمرد بدین شعر من این شعر کسائی
’این گنبد گردان که برآورد بدین سان’.
ناصرخسرو.
پژمردن یک مصدر بیش ندارد
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
پژمرانیدن. پژمرده کردن. اذواء. اذبال. الواء:
همی پژمراند رخ ارغوان
کند تیره دیدار روشن روان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پُ / پِ)
مرکب از پژم که بمعنی کوه است و الف و نون نسبت. (بهار عجم از غیاث اللغات). و این دعوی بر اساسی نیست. پژمرده. افسرده. غمناک. غمنده. غمگین. مغموم. ازغم فروپژمرده. اندوهگین. اندوهگن. اندوهناک. بی رونق. دژم. اسی. (نصاب الصبیان). آس. اسیان:
اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان.
عنصری (از اسدی در نسخۀ خطی لغت نامۀ اسدی).
از این هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد پژمان مباش اندکی.
فردوسی.
چنان چون فرستاده پژمان شود
ز دیدارتان سخت ترسان شود.
فردوسی.
بدان ملک فرمانت هزمان روان
که دشمنت را دوست پژمان روان.
اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 360).
همی حیران و بی سامان و پژمان حال گردیدی
اگر دیدی بصف ّ دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو.
حمل سرود نوا شد (کذا) بمن همی شب و روز
چنانکه بختم از او گشت رنجه و پژمان.
مسعودسعد.
گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم
گه ز عشق خانمان چون غافلان پژمان شویم.
سنائی.
در بخارا دلی مدان امروز
که نه در فرقت تو پژمان است.
سوزنی.
تو دور از من و غمهای تو بمن نزدیک
تو شاد بی من و من بی تو با غم و پژمان.
سوزنی.
در انتظار عهد شب قدر زلف تو
پژمان تر از چراغ به روزم زمان زمان.
سیف اسفرنگ (از فرهنگ جهانگیری).
، پشیمان، ناامید، مخمور. (برهان قاطع). رجوع به بی پژمان شود
لغت نامه دهخدا
(گَ مُ سَ دَ زْ / زِ)
پژمراندن. پژمرده کردن. اذواء. اذبال. الواء:
همی پژمراند رخ ارغوان
کند تیره دیدار روشن روان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ مُ نَ دَ / دِ)
که بپژمراند. پژمرده کننده
لغت نامه دهخدا
تصویری از پژوهان
تصویر پژوهان
جویان در حال پژوهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمانی
تصویر پژمانی
اندوهگینی، وحشت، نفرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمردنی
تصویر پژمردنی
افسردنی قابل پژمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمرده
تصویر پژمرده
افسرده غمناک اندوهگین، پلاسیده خشک شده خوشیده، بی طراوت بی رونق: (گیاهان ز خشک و ز تر بر گزید ز پژمرده و هر چه رخشنده دید) (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمریدن
تصویر پژمریدن
پژمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکمران
تصویر حکمران
فرمانروا فرمانران ویچارگر حاکم والی فرمانروا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژمردن
تصویر بژمردن
پژمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمران
تصویر اسمران
آب و گندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احمران
تصویر احمران
می و گوشت، زر و کرکم (زعفران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمراننده
تصویر پژمراننده
آنکه بپژمراند آنکه پژمرده کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمرانیدن
تصویر پژمرانیدن
افسرده کردن غمناک ساختن، خشک ساختن اذبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمان
تصویر پژمان
اندوهگین، افسرده، غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمردن
تصویر پژمردن
افسرده شدن، اندوهگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمراندن
تصویر پژمراندن
افسرده کردن غمناک ساختن، خشک ساختن اذبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضومران
تصویر ضومران
ناز بوی شاه اسپرم سپرغم ونجنک ضمیران نعنای آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژمان
تصویر پژمان
((پِ))
افسرده، اندوهگین، پشیمان، ناامید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژمردن
تصویر پژمردن
((پَ مُ دَ))
افسردن، غمناک شدن، پلاسیده شدن، بی رونق، پژمریدن
فرهنگ فارسی معین
افسرده، پژمرده، خسته دل، غمخوار، غمگین، غمناک، نژند، نومید
متضاد: شادمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد