پور، پسر، فرزند نرینه، برای مثال خرد پورۀ آدم چه خبر دارد از این دم / که من از جملۀ عالم به دوصد پرده نهانم (مولوی۲ - ۵۸۷)، در علم زیست شناسی بچۀ ملخ، تخم ملخ نوعی خوراک که با آرد نخود، باقلا یا سیب زمینی رنده کرده یا لوبیا و عدس له کرده درست می شود
پور، پسر، فرزند نرینه، برای مِثال خرد پورۀ آدم چه خبر دارد از این دم / که من از جملۀ عالم به دوصد پرده نهانم (مولوی۲ - ۵۸۷)، در علم زیست شناسی بچۀ ملخ، تخم ملخ نوعی خوراک که با آرد نخود، باقلا یا سیب زمینی رنده کرده یا لوبیا و عدس له کرده درست می شود
جزء و قسمتی از چیزی، قطعه، تکه، دریده، شکافته، بریده یا گسیخته، پینه که بر جامه بدوزند، رشوه، رشوت، برای مثال هرآنجا که پاره شد از در درون / شود استواری ز روزن برون (عنصری - ۳۶۰) پاره پاره: پاره پار، پارپار، تکه تکه، لخت لخت، ریش ریش، جامه یا پارچه یا چیز دیگر که بیشتر جاهای آن دریده و ازهم گسیخته باشد
جزء و قسمتی از چیزی، قطعه، تکه، دریده، شکافته، بریده یا گسیخته، پینه که بر جامه بدوزند، رشوه، رشوت، برای مِثال هرآنجا که پاره شد از در درون / شود استواری ز روزن برون (عنصری - ۳۶۰) پاره پاره: پاره پار، پارپار، تکه تکه، لَخت لَخت، ریش ریش، جامه یا پارچه یا چیز دیگر که بیشتر جاهای آن دریده و ازهم گسیخته باشد
قریه پهره، محلی در حدود افغانستان و سیستان. پهرک. رجوع به فهرج شود. (تاریخ سیستان) (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 2 ص 260) ، بهیره. از نواحی هند. (تاریخ شاهی ص 157)
قریه پهره، محلی در حدود افغانستان و سیستان. پهرک. رجوع به فهرج شود. (تاریخ سیستان) (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 2 ص 260) ، بهیره. از نواحی هند. (تاریخ شاهی ص 157)
پور. پسر: خرد پورۀ آدم چه خبر دارد ازین دم که من از جملۀ عالم به دو صد پرده نهانم. مولوی (کلیات بیت 16918). ، بچۀ ملخ، تخم ملخ. پور ملخ. رجوع به پور ملخ شود، تنه درخت. (برهان). جذع. و تنه درخت خرما را عرب جذع گوید. ودر بعض لغت نامه ها به پوره معنی سر درخت داده اند، بزبان هندی بمعنی تمام باشد. (برهان) ، فضول افیون پس از سوختن آن برای کشیدن و آن غیر از شیره و سوختۀ تریاک است
پور. پسر: خرد پورۀ آدم چه خبر دارد ازین دم که من از جملۀ عالم به دو صد پرده نهانم. مولوی (کلیات بیت 16918). ، بچۀ ملخ، تخم ملخ. پور ملخ. رجوع به پور ملخ شود، تنه درخت. (برهان). جِذع. و تنه درخت خرما را عرب جذع گوید. ودر بعض لغت نامه ها به پوره معنی سر درخت داده اند، بزبان هندی بمعنی تمام باشد. (برهان) ، فضول افیون پس از سوختن آن برای کشیدن و آن غیر از شیره و سوختۀ تریاک است
آمبرواز. جرّاح فرانسوی بعهد هانری دوم و فرانسوای دوم و شارل نهم و هانری سوم. بستن شرایین را بجای کی ّ بدو نسبت کنند. مولد او بسال 1517 م. / 922 هجری قمری و وفات در سنۀ 1590 م. / 998 هجری قمری است
آمبرواز. جرّاح فرانسوی بعهد هانری دوم و فرانسوای دوم و شارل نهم و هانری سوم. بستن شرایین را بجای کی ّ بدو نسبت کنند. مولد او بسال 1517 م. / 922 هجری قمری و وفات در سنۀ 1590 م. / 998 هجری قمری است
پینه که بجامۀ کهنه زنند. رقعه. پینه. وصله. درپی. خرقه. الترویم، پاره دردادن جامه. (زوزنی). اللدّم، پاره در جامه دادن. (تاج المصادر بیهقی) : زیرا که بر پلاس نه نیک آید بر دوخته ز ششترئی پاره. ناصرخسرو. نیست آزاده را قبا نمدی که همش پاره برندوخته اند. خاقانی. ، {{صفت}} دریده. شکافته. گسیخته. ازهم گسیخته. چاک: چو بهرام نزدیک آن باره شد از اندوه یکسر دلش پاره شد. فردوسی. همی گفت مادرت بیچاره گشت بخنجر جگرگاه تو پاره گشت. فردوسی. هر آنکس که او تاج شاهی بسود بر آن تخت چیزی همی برفزود مر آنرا سکندر همه پاره کرد ز بیدانشی کار یکباره کرد. فردوسی. میان همالان نشستم بخوان که اندر تنم پاره باد استخوان. فردوسی. همیزد بر او تیغ تاپاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. پاره کردستند جامۀ دین بتو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو. دل ملوک به صد پاره و همه در خون ز بیم آن حرکت باز چون انار شده ست. سیدحسن غزنوی. ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. و در پیرهن پاره، پلاس پاره، پوستین پاره و امثال آنها بمعنی از چند جای دریده است و در شکم پاره بمعنی اسفرزه حکایت از شکل صورت تخم آن گیاه است. ، {{اسم}} عطا، چنانکه گوئی فلان را نان پاره داد. (لغت نامۀ اسدی)، هدیه. تحفه و تبرک. (برهان) : به از نیکو سخن چیزی نیابی که زی دانا بری بر رسم پاره. ناصرخسرو. ، گرز آهنین. (برهان) : بری را کوفته پاره دلی را دوخته زوبین سری راخاروخس بالین تنی را خاک و خون بستر. مسعودسعد. در زیر بارژنگ همانا بکودکی کردند...ش را ادب از پارۀ زرنگ. سوزنی. و رجوع به پاده با دال مهمله شود. ، خرقه. رکوی. کهنه. مرقّع، رشوت. (صحاح الفرس) (برهان). رشوه. (نصاب) (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (زمخشری) (صحاح الفرس) (منتهی الارب). بوالکفد. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). بلکفد. اتاوه. رشوه که قاضی را دهند. (اوبهی). راشی، پاره دهنده. رشاه، پاره داد او را. رائش، میانجی میان پاره دهنده و پاره گیرنده. (منتهی الارب) : هر آنجا که پاره شد از در درون شود استواری ز روزن برون. عنصری (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار). قاضی دعوی ّ مرا نشنود تا نبرم پیش زنش پاره... هر که به بیّاعی من... فروخت سود کند هر شب با پاره... سوزنی. چون نار پاره پاره شود حاکم گر حکم کرد باید بی پاره. ناصرخسرو. ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. فیل بچه میخوری ای پاره خوار هم برآرد خصم فیل از تو دمار. مولوی. ، رشوت بمعنی کود. کوت. سرگین. ربرب، پارۀ گاوان دشتی. (منتهی الارب) : همه دیدند دههای صفاهان که یکسر جویباران بود ویران ز ده ها مردمان آواره گشته همه بی توشه و بی پاره گشته. (ویس و رامین). ، مزد. جعل. مجاعله، پاره دادن. (منتهی الارب)، مسکوک. پول. نقد. بها. قیمت: پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. اتاوه، باج و پاره یا خاص است به پاره ای که جهت آب باشد. اتوته، اتاوه، پاره دادم او را و باج دادم. (منتهی الارب). مکن ایدوست ز جور این دلم آواره مکن جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن. مولوی. و امروز خردترین پول مسین یا نیکلین یا سیمین عثمانیان، چهل یک قروش. ، زری که در ولایت روم رائج است، نوعی از حلوا و آنرا شکرپاره نیز گویند. (برهان). و پارۀ سمرقند نوعی بهتر از آن است معمول سمرقند: زی مرد حکیم در جهان نیست خوشتر بمزه ز قند جز پند پندی بمزه چو قند بشنو بی عیب چو پارۀ سمرقند. ناصرخسرو. و در بیت ذیل ظاهراً بمعنی شکر یا قند است: بارگه عسکریست دو لب شیرینت پارۀ عسکر مگر بلب زده داری. سوزنی. و شاید حلوای عسکری بعض نقاط مازندران همین پارۀ عسکر باشد. ، {{اسم مصدر}} پرش. پروازپریدن و پرواز کردن. (برهان). گر بپرد به پر همای بود پارۀ او بدست و پای بود. سنائی. ، {{صفت}} نادوشیزه. دختر بکارت بشده، زاده چنانکه گویند مخدوم پاره یعنی مخدوم زاده. (برهان)، {{اسم}} سیماب و زیبق را گویند بهندی. (برهان)، جزء. بخش. جزو. قسم. قسمت. بعض. قطعه. (برهان). پارچه. برخ.لنگه. لت. قسط. تکّه. شطر.جزله.صنف. مرزه. جذاذ.جذاذه. (دهار) (منتهی الارب). نبذه. (دستوراللغه). لخت. لخته. (صحاح الفرس). عشر (پاره ها، اعشار). پرکاله. دسته. بضعه، پارۀ گوشت. کسره، پارۀ نان. (السامی فی الاسامی). و اندر وی [اندر معدن زررانک رنک ناحیتی از تبّت] پارۀ زر یابند چند سر گوسفند، به یک پاره. (حدود العالم) : تن پهلوان را کزو خواست کین کشیدند دوپاره زی پارگین. فردوسی. نگه کن بدین پاره های گهر کسی را فروش این و یا خود بخر. فردوسی. زمرد بر او چارصد پاره بود... دگر پنجصد پاره دندان پیل... فردوسی. چو از پادشاهی ندید ایچ بهر بدو داد پنهان یکی پاره زهر. فردوسی. دلیران نترسنداز آواز کوست که دوپاره چوب است و یک پاره پوست. فردوسی. فرود جوان را دژ آباد بود بدژ در پرستنده هشتاد بود همه بر سر باره نظاره بود ز دیبای چینی یکی پاره بود. فردوسی. وگر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان. فرخی. پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. گهرهای کانی ز پازهر و زهر چهل پیل و منشور ده پاره شهر. اسدی. ده پاره یاقوت سرخ... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان). پارۀکوهی دیدم امیر سبکتکین گفت یافتم و اسب بداشت. (تاریخ بیهقی). بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). خواجۀ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. (تاریخ بیهقی). تختی همه از زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد پاره مجلس زرّینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت صواب آمد و زیادتی خلیفت را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی. (تاریخ بیهقی). نزد وی بردندبا چهل و اند پاره نامۀ توقیعی. (تاریخ بیهقی). اندر آن خلعت کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صدهزار درم و صد پاره جامه. (تاریخ بیهقی). و دری آهنین به دو پاره بر وی آویخته. (مجمل التواریخ والقصص). سدّ یأجوج و مأجوج بست از خشتهاء آهنین ساخته... و بآتش بتافتند تا بگداخت و به یکی پاره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). اسکندر دوازده پاره شهر بنا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و از آنجا بزمین فلسطین رفت جائی که مؤتفکات خوانند و آنجا پنج پاره دیه بود. (مجمل التواریخ والقصص). و جامع اصل هم در این وقت کردند و تنگ بود بر مردم تا خصیب بن سلم دو پاره زمین بداد. (مجمل التواریخ والقصص). آرش وهادان کمان را به پنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی و بسریشم بهم استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه). دوات و قلم خواست و بر پارۀ کاغذ نبشت... (نوروزنامه). پارۀ ابرپیدا شد و اندک اندک جمیع آسمان ابر گرفت. (انیس الطالبین و عده السالکین بخاری). آنرا اردشیرخوره گویند و فیروزآباد از جملۀ آن است و چند پاره شهر و نواحی. (فارسنامۀ ابن البلخی). لطایف و عجایب و غرائب پدید آوردم و دویست و چهل و شش پاره استخوان راست کردم از فرق تا قدم با یکدیگر پیوسته گردانیدم. (قصص الانبیاء). پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی میدمیدندتا گداخته شد و بهمدیگر میرفت تا یکپاره شد. (قصص الانبیاء). ثمله، پشم پاره ای که بدان روغن و قطران بر شتران مالند و پشم پاره ای که بدان بر مشک روغن مالند. (منتهی الارب). پارۀ خون بود اول که بود نافۀ مشک قطرۀ آب بود ز اول لؤلوی خوشاب. ناصرخسرو. تا نشسته پدر بر آتش تست پاره دودی شده است آه پدر. مسعودسعد. آفتاب ارچه روشن است او را پارۀ ابر ناپدید کند. سنائی. دریغ سی و سه پاره رز و دوازده ده دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم. سوزنی. دان که هر رنجی ز مردن پاره ایست جزو مرگ از خود بران گر چاره ایست. مولوی. حور و خلاص ایام مازیاریه هفتاد و دو پاره دیه بود. (تاریخ طبرستان). داد از کسی مخواه که تاج مرصّعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). در کلمات مرکبه ای چون: آتش پاره، شکرپاره، کوه پاره، ماه پاره، جگرپاره، که پاره، مه پاره، بمعنی پاره ای از آتش پاره ای از جگر و جز آن باشد و در سی پاره و شصت پاره بمعنی سی بخش یا شصت بخش قرآن است، پارۀبا هاء گرده و همزه که نشانۀ یاء وحدت یا تنکیر است، بمعنی: قدری، کمی، اندکی، قلیلی، مقداری، بعضی، تا حدّی، لختی، قسمتی، برخی، بخشی: پاره ای (پارۀ) بخورد چند بیضه ای. (تاریخ بخارا). و منزل ششم هنعه، دو ستاره یکی خرد و دیگر پاره ای روشن تر. (التفهیم). هفت بدست نیزه به پیل اندر شد و این پیل پاره ای بشد و بیفتاد و بمرد. (تاریخ سیستان). عمرو پاره ای بشد و بسیار اسیر بگرفت. (تاریخ سیستان). جمست، چیزی بود از جوهرهای فرومایۀ کبود که پاره ای بسرخی زند. (فرهنگ اسدی). شخار، چیزی بود چون نمک پاره ای خاکسترگون که زنان با نوشادور در بالای حنا بر دست کنند. (فرهنگ اسدی). باباطاهر، پاره ای شیفته گونه بودی. (راحهالصدور). آن درویش از آن پاره ای چوب برید و به حضرت خواجه آورد. (انیس الطالبین و عدهالسالکین بخاری). فرمود مرا که پاره ای آب سرد بیار. (انیس الطالبین بخاری). در قصر عارفان به منزل ما پاره ای هیزم آورده است. (انیس الطالبین بخاری). پاره ای نان و سیب خوردم و پاره ای از شب توقف کردم و در همان شب به قصر عارفان رفتم. (انیس الطالبین بخاری). در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود. (انیس الطالبین بخاری). به این فقیر اشارت کردند که پاره ای بادام بگیر که بدریافت صحبت مولانا حمیدالدین شاشی میرویم. (انیس الطالبین بخاری). قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت، و برابر تخت، پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست. (نوروزنامه). موسی پاره ای خاربر سر عصا بست و بر سر درخت داشت تا آتش درگیرد. (قصص الانبیاء). بدان سخن پاره ای غضب او تسکین یافت. (رشیدی). ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای از حال من ضعیف بجو نیزپاره ای. رودکی. آرزومند آن شده تو بگور که رسد نانت پاره ای برزم. رودکی. هر ساعتی بخیر درون پاره ای بفزایم و ز شرّش نقصان کنم. ناصرخسرو. روز کی چند بنده را بفرست اندکی آرد پاره ای چربو. سوزنی. هر که او نزدیکتر حیرانتر است کار دوران پاره ای آسانتر است. عطار. ، پاس، مدت اندک: پاره ای از شب، پاسی از شب، قسمتی از آن. طائفه ای از لیل. انوٌ من اللیل، انی ٌ من اللیل. طائفهٌ من اللیل. پاره ای از روز، بخشی از آن. ساعت یا ساعاتی از آن. - پاره ای از عمر، مدتی از آن. ، سهم. بهر: دو پاره از شب، دو بهر از آن: برابر صبح دروغین است و بیک پاره از شب بماند. (التفهیم ابوریحان بیرونی). ، یک جزو از سی جزوقرآن: در سی پاره. یک جزو از شصت بخش قرآن در شصت پاره، جزو به اصطلاح حساب، کسر مقابل عددصحیح: او [عدد اول] را هیچ پاره نبود مگر آنک همنام او بود. (التفهیم). اما یکی بحقیقت پاره نشود. (التفهیم). - پاره زدن، در پی کردن. وصله کردن. رقعه دوختن. پینه کردن. ترقیع. - پاره شدن، دریده شدن. ریش شدن. انخراق. - پاره کردن، خرق. دریدن. صیر. (تاج المصادر بیهقی). گسیختن. قسم کردن. بخش کردن. جزء: سراسر بخنجر تنش پاره کرد ز خونش همه گل شده خاک و گرد. فردوسی. وی گفت:...که هم وی اندر آن میاندیشید و دانست که خطاست آنراپاره کرد. (تاریخ بیهقی). باز میگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. (تاریخ بیهقی). گفت شلغم پاره باید کرد خرد پاره کرد آن خادم آنرا پیش برد. عطار. - گز نکرده پاره کردن، نااندیشیده کاری کردن. - پارۀ آجر، چارکه و هر نوع شکسته آجر. - پارۀ آرد، اوماج. آش اوماج، آشی که با گلوله هائی بمقدار دانۀ گندم از آرد راست کنند. آش آردی است که به اوماج شهرت دارد و آنرا بقدر گندمی از خمیر سازند و پزند. (برهان). - پارۀ اسب، قطعهالفرس. صورتی از صور فلکی: و از بهر این او را [فرس اول را] گه گاه پارۀ اسب خوانند. (التفهیم). - پاره بردوخته، وصله زده. - پارۀ تن، عزیزترین کسی نزد آدمی. خویش و قریب. وصلۀ تن، پارۀ جگر. فلذه. جگرپاره. - پارۀ دل،عزیزترین کس نزد آدمی چون فرزند. پارۀ جگر. پارۀ تن. جگرگوشه. - پارۀ زر، قراضه. - پارۀ زرد، غیار. غیاره. پارچۀ زردی که بر کتف یهودان دوختندی امتیاز را. زردپاره: گردون یهودیانه بکتف کبود خویش آن زردپاره بین که چه پیدا برافکند. خاقانی. - پارۀ سنگ، قطعه ای از سنگ. - پاره ها، اعشار. - پاره ها و کناره ها، اجزاء و اطراف. (دانشنامۀ علائی). - ترکیب ها: آتش پاره. آجرپاره. آهن پاره. پاره پاره. پلاس پاره. پوست پاره. پوستین پاره. پیرهن پاره. پیش پاره. جگرپاره. چارپاره. چرم پاره. چغزپاره. چهارپاره. خمپاره. سی پاره. شصت پاره. شکرپاره. کاغذپاره. کفش پاره. کلاه پاره. کوه پاره. که پاره. گلیم پاره. گوشت پاره. (فردوسی). ماه پاره. مه پاره. نعل پاره. نمدپاره. ورق پاره. یک پاره. (فردوسی). و غیره. رجوع به این ترکیب هاشود
پینه که بجامۀ کهنه زنند. رقعه. پینه. وصله. دَرپی. خرقه. الترویم، پاره دردادن جامه. (زوزنی). اَللدّم، پاره در جامه دادن. (تاج المصادر بیهقی) : زیرا که بر پلاس نه نیک آید بر دوخته ز ششترئی پاره. ناصرخسرو. نیست آزاده را قبا نمدی که همش پاره برندوخته اند. خاقانی. ، {{صِفَت}} دریده. شکافته. گسیخته. ازهم گسیخته. چاک: چو بهرام نزدیک آن باره شد از اندوه یکسر دلش پاره شد. فردوسی. همی گفت مادرت بیچاره گشت بخنجر جگرگاه تو پاره گشت. فردوسی. هر آنکس که او تاج شاهی بسود بر آن تخت چیزی همی برفزود مر آنرا سکندر همه پاره کرد ز بیدانشی کار یکباره کرد. فردوسی. میان همالان نشستم بخوان که اندر تنم پاره باد استخوان. فردوسی. همیزد بر او تیغ تاپاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. پاره کردستند جامۀ دین بتو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو. دل ملوک به صد پاره و همه در خون ز بیم آن حرکت باز چون انار شده ست. سیدحسن غزنوی. ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. و در پیرهن پاره، پلاس پاره، پوستین پاره و امثال آنها بمعنی از چند جای دریده است و در شکم پاره بمعنی اسفرزه حکایت از شکل صورت تخم آن گیاه است. ، {{اِسم}} عطا، چنانکه گوئی فلان را نان پاره داد. (لغت نامۀ اسدی)، هدیه. تحفه و تبرک. (برهان) : به از نیکو سخن چیزی نیابی که زی دانا بری بر رسم پاره. ناصرخسرو. ، گرز آهنین. (برهان) : بری را کوفته پاره دلی را دوخته زوبین سری راخاروخس بالین تنی را خاک و خون بستر. مسعودسعد. در زیر بارژنگ همانا بکودکی کردند...ش را ادب از پارۀ زرنگ. سوزنی. و رجوع به پاده با دال مهمله شود. ، خرقه. رکوی. کهنه. مرقّع، رشوت. (صحاح الفرس) (برهان). رِشوه. (نصاب) (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (زمخشری) (صحاح الفرس) (منتهی الارب). بوالکفد. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). بلکفد. اِتاوه. رشوه که قاضی را دهند. (اوبهی). راشی، پاره دهنده. رشاه، پاره داد او را. رائش، میانجی میان پاره دهنده و پاره گیرنده. (منتهی الارب) : هر آنجا که پاره شد از در درون شود استواری ز روزن برون. عنصری (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار). قاضی دعوی ّ مرا نشنود تا نبرم پیش زنش پاره... هر که به بیّاعی من... فروخت سود کند هر شب با پاره... سوزنی. چون نار پاره پاره شود حاکم گر حکم کرد باید بی پاره. ناصرخسرو. ما پادشاه پاره و رِشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. فیل بچه میخوری ای پاره خوار هم برآرد خصم فیل از تو دمار. مولوی. ، رشوت بمعنی کود. کوت. سرگین. رَبرب، پارۀ گاوان دشتی. (منتهی الارب) : همه دیدند دههای صفاهان که یکسر جویباران بود ویران ز ده ها مردمان آواره گشته همه بی توشه و بی پاره گشته. (ویس و رامین). ، مزد. جعل. مجاعله، پاره دادن. (منتهی الارب)، مسکوک. پول. نقد. بها. قیمت: پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. اِتاوَه، باج و پاره یا خاص است به پاره ای که جهت آب باشد. اَتوته، اِتاوه، پاره دادم او را و باج دادم. (منتهی الارب). مکن ایدوست ز جور این دلم آواره مکن جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن. مولوی. و امروز خردترین پول مسین یا نیکلین یا سیمین عثمانیان، چهل یک قروش. ، زری که در ولایت روم رائج است، نوعی از حلوا و آنرا شکرپاره نیز گویند. (برهان). و پارۀ سمرقند نوعی بهتر از آن است معمول سمرقند: زی مرد حکیم در جهان نیست خوشتر بمزه ز قند جز پند پندی بمزه چو قند بشنو بی عیب چو پارۀ سمرقند. ناصرخسرو. و در بیت ذیل ظاهراً بمعنی شکر یا قند است: بارگه عسکریست دو لب شیرینت پارۀ عسکر مگر بلب زده داری. سوزنی. و شاید حلوای عسکری بعض نقاط مازندران همین پارۀ عسکر باشد. ، {{اِسمِ مَصدَر}} پَرِش. پروازپریدن و پرواز کردن. (برهان). گر بپرد به پر همای بود پارۀ او بدست و پای بود. سنائی. ، {{صِفَت}} نادوشیزه. دختر بکارت بشده، زاده چنانکه گویند مخدوم پاره یعنی مخدوم زاده. (برهان)، {{اِسم}} سیماب و زیبق را گویند بهندی. (برهان)، جزء. بخش. جزو. قسم. قسمت. بعض. قطعه. (برهان). پارچه. برخ.لنگه. لَت. قسط. تکّه. شطر.جزله.صنف. مِرزَه. جذاذ.جذاذه. (دَهار) (منتهی الارب). نبذه. (دستوراللغه). لخت. لخته. (صحاح الفرس). عِشر (پاره ها، اعشار). پرکاله. دسته. بضعه، پارۀ گوشت. کِسرَه، پارۀ نان. (السامی فی الاسامی). و اندر وی [اندر معدن زررانک رنک ناحیتی از تبّت] پارۀ زر یابند چند سر گوسفند، به یک پاره. (حدود العالم) : تن پهلوان را کزو خواست کین کشیدند دوپاره زی پارگین. فردوسی. نگه کن بدین پاره های گهر کسی را فروش این و یا خود بخر. فردوسی. زمرد بر او چارصد پاره بود... دگر پنجصد پاره دندان پیل... فردوسی. چو از پادشاهی ندید ایچ بهر بدو داد پنهان یکی پاره زهر. فردوسی. دلیران نترسنداز آواز کوست که دوپاره چوب است و یک پاره پوست. فردوسی. فرود جوان را دژ آباد بود بدژ در پرستنده هشتاد بود همه بر سر باره نظاره بود ز دیبای چینی یکی پاره بود. فردوسی. وگر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان. فرخی. پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. گهرهای کانی ز پازهر و زهر چهل پیل و منشور ده پاره شهر. اسدی. ده پاره یاقوت سرخ... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان). پارۀکوهی دیدم امیر سبکتکین گفت یافتم و اسب بداشت. (تاریخ بیهقی). بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). خواجۀ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. (تاریخ بیهقی). تختی همه از زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد پاره مجلس زرّینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت صواب آمد و زیادتی خلیفت را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی. (تاریخ بیهقی). نزد وی بردندبا چهل و اند پاره نامۀ توقیعی. (تاریخ بیهقی). اندر آن خلعت کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صدهزار درم و صد پاره جامه. (تاریخ بیهقی). و دری آهنین به دو پاره بر وی آویخته. (مجمل التواریخ والقصص). سدّ یأجوج و مأجوج بست از خشتهاء آهنین ساخته... و بآتش بتافتند تا بگداخت و به یکی پاره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). اسکندر دوازده پاره شهر بنا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و از آنجا بزمین فلسطین رفت جائی که مؤتفکات خوانند و آنجا پنج پاره دیه بود. (مجمل التواریخ والقصص). و جامع اصل هم در این وقت کردند و تنگ بود بر مردم تا خصیب بن سلم دو پاره زمین بداد. (مجمل التواریخ والقصص). آرش وهادان کمان را به پنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی و بسریشم بهم استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه). دوات و قلم خواست و بر پارۀ کاغذ نبشت... (نوروزنامه). پارۀ ابرپیدا شد و اندک اندک جمیع آسمان ابر گرفت. (انیس الطالبین و عده السالکین بخاری). آنرا اردشیرخوره گویند و فیروزآباد از جملۀ آن است و چند پاره شهر و نواحی. (فارسنامۀ ابن البلخی). لطایف و عجایب و غرائب پدید آوردم و دویست و چهل و شش پاره استخوان راست کردم از فرق تا قدم با یکدیگر پیوسته گردانیدم. (قصص الانبیاء). پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی میدمیدندتا گداخته شد و بهمدیگر میرفت تا یکپاره شد. (قصص الانبیاء). ثمله، پشم پاره ای که بدان روغن و قطران بر شتران مالند و پشم پاره ای که بدان بر مشک روغن مالند. (منتهی الارب). پارۀ خون بود اول که بود نافۀ مشک قطرۀ آب بود ز اول لؤلوی خوشاب. ناصرخسرو. تا نشسته پدر بر آتش تست پاره دودی شده است آه پدر. مسعودسعد. آفتاب ارچه روشن است او را پارۀ ابر ناپدید کند. سنائی. دریغ سی و سه پاره رز و دوازده ده دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم. سوزنی. دان که هر رنجی ز مردن پاره ایست جزو مرگ از خود بران گر چاره ایست. مولوی. حور و خلاص ایام مازیاریه هفتاد و دو پاره دیه بود. (تاریخ طبرستان). داد از کسی مخواه که تاج مرصّعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). در کلمات مرکبه ای چون: آتش پاره، شکرپاره، کوه پاره، ماه پاره، جگرپاره، کُه پاره، مه پاره، بمعنی پاره ای از آتش پاره ای از جگر و جز آن باشد و در سی پاره و شصت پاره بمعنی سی بخش یا شصت بخش قرآن است، پارۀبا هاء گرده و همزه که نشانۀ یاء وحدت یا تنکیر است، بمعنی: قدری، کمی، اندکی، قلیلی، مقداری، بعضی، تا حدّی، لختی، قسمتی، برخی، بخشی: پاره ای (پارۀ) بخورد چند بیضه ای. (تاریخ بخارا). و منزل ششم هنعه، دو ستاره یکی خرد و دیگر پاره ای روشن تر. (التفهیم). هفت بدست نیزه به پیل اندر شد و این پیل پاره ای بشد و بیفتاد و بمرد. (تاریخ سیستان). عمرو پاره ای بشد و بسیار اسیر بگرفت. (تاریخ سیستان). جمست، چیزی بود از جوهرهای فرومایۀ کبود که پاره ای بسرخی زند. (فرهنگ اسدی). شخار، چیزی بود چون نمک پاره ای خاکسترگون که زنان با نوشادور در بالای حنا بر دست کنند. (فرهنگ اسدی). باباطاهر، پاره ای شیفته گونه بودی. (راحهالصدور). آن درویش از آن پاره ای چوب برید و به حضرت خواجه آورد. (انیس الطالبین و عدهالسالکین بخاری). فرمود مرا که پاره ای آب سرد بیار. (انیس الطالبین بخاری). در قصر عارفان به منزل ما پاره ای هیزم آورده است. (انیس الطالبین بخاری). پاره ای نان و سیب خوردم و پاره ای از شب توقف کردم و در همان شب به قصر عارفان رفتم. (انیس الطالبین بخاری). در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود. (انیس الطالبین بخاری). به این فقیر اشارت کردند که پاره ای بادام بگیر که بدریافت صحبت مولانا حمیدالدین شاشی میرویم. (انیس الطالبین بخاری). قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت، و برابر تخت، پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست. (نوروزنامه). موسی پاره ای خاربر سر عصا بست و بر سر درخت داشت تا آتش درگیرد. (قصص الانبیاء). بدان سخن پاره ای غضب او تسکین یافت. (رشیدی). ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای از حال من ضعیف بجو نیزپاره ای. رودکی. آرزومند آن شده تو بگور که رسد نانت پاره ای برزم. رودکی. هر ساعتی بخیر درون پاره ای بفزایم و ز شرّش نقصان کنم. ناصرخسرو. روز کی چند بنده را بفرست اندکی آرد پاره ای چربو. سوزنی. هر که او نزدیکتر حیرانتر است کار دوران پاره ای آسانتر است. عطار. ، پاس، مدت اندک: پاره ای از شب، پاسی از شب، قسمتی از آن. طائفه ای از لیل. انوٌ من اللیل، انی ٌ من اللیل. طائفهٌ من اللیل. پاره ای از روز، بخشی از آن. ساعت یا ساعاتی از آن. - پاره ای از عمر، مدتی از آن. ، سهم. بهر: دو پاره از شب، دو بهر از آن: برابر صبح دروغین است و بیک پاره از شب بماند. (التفهیم ابوریحان بیرونی). ، یک جزو از سی جزوقرآن: در سی پاره. یک جزو از شصت بخش قرآن در شصت پاره، جزو به اصطلاح حساب، کسر مقابل عددصحیح: او [عدد اول] را هیچ پاره نبود مگر آنک همنام او بود. (التفهیم). اما یکی بحقیقت پاره نشود. (التفهیم). - پاره زدن، در پی کردن. وصله کردن. رقعه دوختن. پینه کردن. ترقیع. - پاره شدن، دریده شدن. ریش شدن. انخراق. - پاره کردن، خرق. دریدن. صیر. (تاج المصادر بیهقی). گسیختن. قسم کردن. بخش کردن. جزء: سراسر بخنجر تنش پاره کرد ز خونش همه گل شده خاک و گرد. فردوسی. وی گفت:...که هم وی اندر آن میاندیشید و دانست که خطاست آنراپاره کرد. (تاریخ بیهقی). باز میگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. (تاریخ بیهقی). گفت شلغم پاره باید کرد خرد پاره کرد آن خادم آنرا پیش برد. عطار. - گز نکرده پاره کردن، نااندیشیده کاری کردن. - پارۀ آجر، چارکه و هر نوع شکسته آجر. - پارۀ آرد، اوماج. آش اوماج، آشی که با گلوله هائی بمقدار دانۀ گندم از آرد راست کنند. آش آردی است که به اوماج شهرت دارد و آنرا بقدر گندمی از خمیر سازند و پزند. (برهان). - پارۀ اسب، قطعهالفرَس. صورتی از صور فلکی: و از بهر این او را [فرس اول را] گه گاه پارۀ اسب خوانند. (التفهیم). - پاره بردوخته، وصله زده. - پارۀ تن، عزیزترین کسی نزد آدمی. خویش و قریب. وَصلۀ تن، پارۀ جگر. فلذه. جگرپاره. - پارۀ دل،عزیزترین کس نزد آدمی چون فرزند. پارۀ جگر. پارۀ تن. جگرگوشه. - پارۀ زر، قراضه. - پارۀ زرد، غیار. غیاره. پارچۀ زردی که بر کتف یهودان دوختندی امتیاز را. زردپاره: گردون یهودیانه بکتف کبود خویش آن زردپاره بین که چه پیدا برافکند. خاقانی. - پارۀ سنگ، قطعه ای از سنگ. - پاره ها، اعشار. - پاره ها و کناره ها، اجزاء و اطراف. (دانشنامۀ علائی). - ترکیب ها: آتش پاره. آجرپاره. آهن پاره. پاره پاره. پلاس پاره. پوست پاره. پوستین پاره. پیرهن پاره. پیش پاره. جگرپاره. چارپاره. چرم پاره. چغزپاره. چهارپاره. خمپاره. سی پاره. شصت پاره. شکرپاره. کاغذپاره. کفش پاره. کلاه پاره. کوه پاره. که پاره. گلیم پاره. گوشت پاره. (فردوسی). ماه پاره. مه پاره. نعل پاره. نمدپاره. وَرَق پاره. یک پاره. (فردوسی). و غیره. رجوع به این ترکیب هاشود
بندری بیونان، واقع در 7هزارگزی جنوب غربی آتن و در حکم اسکلۀ پای تخت یونان دارای 290 هزار تن سکنه. لنگرگاهی استوار و قشنگ، کوچه های وسیع و مستقیم، کارخانه های ریسمان بافی، کار خانه ابریشم و کار خانه بلورسازی، دو سه خرابۀ تآتر و پاره ای از آثار عتیقه دارد و پرازدحامترین اسکلۀ تجارت یونان است، سفائن بسیار به این بندرگاه آمد و شد میکند و یکی از شهرهای باستانی است. در ازمنۀ سالفه و مخصوصاً در زمان تمیستوکل و پریکلس بغایت معمور و بوسیلۀ دو رشته دیوار محفوظ با شهر آتن مربوط بوده. در عصر رومیان بدست سیلا ویران شده قریب بدو هزار سال خراب مانده و سپس بدنبال استقلال یونان از نو بنا شده و روزبروز رو بتوسع و ترقی است. (قاموس الاعلام ترکی)
بندری بیونان، واقع در 7هزارگزی جنوب غربی آتن و در حکم اسکلۀ پای تخت یونان دارای 290 هزار تن سکنه. لنگرگاهی استوار و قشنگ، کوچه های وسیع و مستقیم، کارخانه های ریسمان بافی، کار خانه ابریشم و کار خانه بلورسازی، دو سه خرابۀ تآتر و پاره ای از آثار عتیقه دارد و پرازدحامترین اسکلۀ تجارت یونان است، سفائن بسیار به این بندرگاه آمد و شد میکند و یکی از شهرهای باستانی است. در ازمنۀ سالفه و مخصوصاً در زمان تمیستوکل و پریکلس بغایت معمور و بوسیلۀ دو رشته دیوار محفوظ با شهر آتن مربوط بوده. در عصر رومیان بدست سیلا ویران شده قریب بدو هزار سال خراب مانده و سپس بدنبال استقلال یونان از نو بنا شده و روزبروز رو بتوسع و ترقی است. (قاموس الاعلام ترکی)
پاره. پول. تنک ریزه. فلوس. فلوس کوچک بسیارتنک بغایت ریزه. (برهان). پشیز. (رشیدی) (جهانگیری). و بعضی بمعنی دینار گفته اند. (رشیدی) : درست گشت که خورشید در خزانۀ تو قراضه ای است دغل بر مثال پرپره ای. شمس الدین ورکانی
پاره. پول. تنک ریزه. فلوس. فلوس کوچک بسیارتنک بغایت ریزه. (برهان). پشیز. (رشیدی) (جهانگیری). و بعضی بمعنی دینار گفته اند. (رشیدی) : درست گشت که خورشید در خزانۀ تو قراضه ای است دغل بر مثال پرپره ای. شمس الدین ورکانی
فرانسوی خور کوب خوراکیکه از کوفتن و پختن کدو یا مرجمک یا سیب زمینی فراهم می آید خوراکی است که با سیب زمینی آرد شده و کدوی نرم گشته یا لوبیا و عدس و اسفناج و دیگر حبوبات و سبزیها حل و کوبیده شده تهیه میگردد. یا پوره کدو. یک قطعه بزرگ کدو تنبل یا کدو مربایی را خرد کرده در استکان آب نمک دار یا قند دار مدت نیم ساعت بپزند. سپس آبش را گرفته از الک خارج کرده دو تخم مرغ زده شده و قدری کره و شیر بدان اضافه کنند و چند دقیقه روی آتش نگاهدارندظنگاه در آب سرد خنک کنند. یا پوره لوبیا و عدس. لوبیا یا عدس یا حبوبات دیگر را در آب می پزند تا نرم شود. آنگاه با کوشت کوب آنرا له کرده یا از الک خارج نموده با کمی آب گوشت مخلوط کنند. سپس ادویه زده روی آن کره گذارند و قدری پیاز یا خرده نان سرخ کرده و جعفری خرد کرده اطراف آن میریزند و سر سفره می برند
فرانسوی خور کوب خوراکیکه از کوفتن و پختن کدو یا مرجمک یا سیب زمینی فراهم می آید خوراکی است که با سیب زمینی آرد شده و کدوی نرم گشته یا لوبیا و عدس و اسفناج و دیگر حبوبات و سبزیها حل و کوبیده شده تهیه میگردد. یا پوره کدو. یک قطعه بزرگ کدو تنبل یا کدو مربایی را خرد کرده در استکان آب نمک دار یا قند دار مدت نیم ساعت بپزند. سپس آبش را گرفته از الک خارج کرده دو تخم مرغ زده شده و قدری کره و شیر بدان اضافه کنند و چند دقیقه روی آتش نگاهدارندظنگاه در آب سرد خنک کنند. یا پوره لوبیا و عدس. لوبیا یا عدس یا حبوبات دیگر را در آب می پزند تا نرم شود. آنگاه با کوشت کوب آنرا له کرده یا از الک خارج نموده با کمی آب گوشت مخلوط کنند. سپس ادویه زده روی آن کره گذارند و قدری پیاز یا خرده نان سرخ کرده و جعفری خرد کرده اطراف آن میریزند و سر سفره می برند