کپره کپره کفک. کپک. کره. کلاش. (یادداشت مؤلف) ، شوخ برهم نشسته. (یادداشت مؤلف). چرکی که روی اشیاء بندد. (فرهنگ فارسی معین). کوره. کبره. پینه. شغه. شوغه. آنچه بر پشت دست و امثال آن بندد از شوخ. (یادداشت مؤلف). رجوع به کبره شود لغت نامه دهخدا
کوره کوره آتشدان، جای افروختن آتش، جای گداختن شیشه یا آهن، جای پختن سفال یا آجر و گچ، پزاوه، داشخُرد، کوچک، ناچیز مثلاً ده کورهناحیه، شهرستان فرهنگ فارسی عمید
کاره کاره صاحب نفوذ و تسلط، آنکه از وی کاری برمی آیدپسوند متصل به واژه به معنای کار مثلاً همه کاره، هیچ کاره، بیکاره، ستمکارهپشتواره، پشته، پشتۀ علف یا هیزم فرهنگ فارسی عمید