جدول جو
جدول جو

معنی پنیره - جستجوی لغت در جدول جو

پنیره
(پَ رَ / رِ)
پنیرک. خبازی. ملوکیه. نان کلاغ. و صاحب برهان گوید که آفتاب گردک را نیز گویند که نیلوفر است و جانوری هم باشد که به سریانی حربا گویند. لکن این دو معنی اخیر هر دو غلط است و از ترجمه پنیره به آفتاب گردک به اشتباه افتاده اند. رجوع به پنیرک شود
لغت نامه دهخدا
پنیره
تاول، قرمز شدن پوست، حساسیت پوستی، برفک دهان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منیره
تصویر منیره
(دخترانه)
مؤنث منیر، آنچه از خود نور داشته باشد، درخشان، تابان، روشن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیره
تصویر نیره
(دخترانه)
مؤنث نیر، روشن و منور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پتیره
تصویر پتیره
پتیاره، برای مثال به در می روم زاین پتیره سرای / نماند جهان نام ماند به جای (زجاجی - لغتنامه - پتیره)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پذیره
تصویر پذیره
قبول، پسند، پیشواز، استقبال
پذیره شدن: جلو رفتن، پیشواز کردن، پذیرفتن، قبول کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنیرک
تصویر پنیرک
گیاهی با برگ های پهن و چین خورده که همیشه رو به آفتاب دارد و با گردش آفتاب می گردد، ورتاج، توله، خبّازی، نخیلک، نان کلاغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنجره
تصویر پنجره
دریچه، دریچۀ مشبک و سوراخ سوراخ آهنی یا چوبی که در دیوار اتاق یا جای دیگر کار بگذارند
فرهنگ فارسی عمید
(مَنْ نی رَ)
نام گیاهی است که در مفردات ابن البیطار شرح شده است. (از دزی ج 2 ص 620). گیاهی است با ساقی کاواک به بلندی دو ذراع و در میان آن چیزی مانند پنبه. برگش شبیه حبق که هرچه به زمین نزدیکتر بزرگ تر باشد درون برگ به لون فرفیری و چون اره دندانه دندانه است و بر بالای ساق او را اکلیلی بود چون شبت به رنگ فرفیری و ریشه آن خشبی است و در نزدیکی آب روید و نام دیگر آن ارجونیه است و چون خشک آن را کوفته و بر قروح خبیثه پاشند سودمند بود و خوردن آن کشنده است. (از ابن البیطار جزء رابع ص 167) (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شِنْ نی رَ)
به معانی شنیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شنیر شود
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ / رِ)
استقبال. (برهان). پیشواز. (برهان). پیشباز:
کسی را که بد زآمدنش آگهی
پذیره برفتند با فرّهی.
فردوسی.
چو خسرو بر اینگونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره سپاه
دریده درفش و نگون کرده کوس
رخ نامداران شده آبنوس.
فردوسی.
جز نیکوئی پذیره نیاید تراگذر (کذا)
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی.
فرخی.
سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون
همی عطای تو آید پذیره پیش سؤال.
عنصری (دیوان چ دبیر سیاقی ص 172).
و بوعاصم را آنجا بکشتند و پذیرۀ سلیمان بن عبداﷲ الکندی بازشدند و او را به سیستان آوردند. (تاریخ سیستان) .و افریدون پذیرۀ وی [گرشاسپ] بازآمد و او را بر تخت نشاند. (تاریخ سیستان). فرمود نقیبی را دو که پذیرۀ وی [امیر یوسف] روند. (تاریخ بیهقی). امیر [مسعود] دو حاجب را فرمود پذیرۀ سپاهسالار روید. (تاریخ بیهقی). استادم به تهنیت برنشست... حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و هر دو تن شکر کردن گرفتند. (تاریخ بیهقی).
، مستقبل. استقبال کننده. پیشبازشونده:
پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.
فردوسی.
پذیره فرستاد خسرو سوار
گرانمایگان گرامی هزار.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بکاوس کی
از آن پهلوان زادۀ نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه.
فردوسی.
چو بینند بار نمک ناگهان
پذیره دوندت کهان و مهان.
فردوسی.
به هیچگونه باور نداشته بودندکه علی به هرات آید و معتمدان میفرستادند پذیرۀ وی دمادم با هر یکی لطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی. (تاریخ بیهقی).
پذیره فرستادشان سر بسر
بسی گونه گون هدیه با هر پسر.
اسدی.
همه لشکر و کوس و بالا و پیل
پذیره فرستاد بر چند میل.
اسدی.
همه لشکر و پیل و بالای خویش
بشادی پذیره فرستاد پیش.
اسدی.
پذیره فرستادش از چند میل
سپه یکسر و کوس و بالا و پیل.
اسدی.
خبر شد بیوسف که آمد پدر
پذیره فرستاد فرخ پسر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
منزل عفو او بدشت گناه
لشکر لطف او پذیرۀ آه.
سنائی.
، قبول امر کسی. (نسخۀ میرزا). استقبال فرمانی. فرمانبرداری. قبول کردن، امر کسی قبول کننده، راهگذر. (برهان)، بمقابله، بجنگ: قتیبه چهارصد مرد بگزید از خویشان و یاران و مهتران لشکر و به سمرقند درآمد و غورک پذیرۀ او آمد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
پذیره شده دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد بروی.
فردوسی.
چون خبر او [حسین بن علی علیهماالسلام] بشنید دیگر روز بیرون شدند پذیرۀ محمد بن حمدان. (تاریخ سیستان). عمر سعد را پذیره با سپاه بازفرستاد به کربلا. (تاریخ سیستان). یکچند ببغداد متواری بود [یزید بن فرید] تا روزی بجسر خواست که بگذرد جماعتی از خوارج سیستان پذیرۀ او بازخوردند و او را بشناختند و با او حرب کردند. (تاریخ سیستان). چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد. (تاریخ بیهقی). در وقت ساخته با سواری انبوه پذیرۀ بنۀ او رودی و همه بند پاک غارت کندی. (تاریخ بیهقی). و سپاه سالار غازی از پذیرۀ بنۀ وی بازگشت. (تاریخ بیهقی).
ز کینه بخون پهلوان شست چنگ
سبک با سپه شد پذیره بجنگ.
اسدی.
پذیره فرستاد پرخاشجوی
پسر سوی پیکار بنهاد روی.
اسدی.
پس ایشان [ایرانیان] بهمن جادو را پذیره [خالد بن ولید را] فرستادند وخالد ایشان را هزیمت کرد. (مجمل التواریخ والقصص). به هر جانب که میشتافت شیر محنت چنگال تیز کرده پذیره میدید. (ترجمه تاریخ یمینی).
- پذیره آمدن، به استقبال شدن. به استقبال آمدن: چون به نیمۀ بادیه رسید فرزدق شاعر و همام بن غالب پذیرۀ او آمدند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). چون ارباط بیرون آمد ابرهه پذیرۀ وی آمد و گفت بچه کار آمدی گفت بدانکه ملک فرموده است که سپاه و مملکت از تو بستانم و ترا بدر ملک فرستم. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
سیاوش نکرد ایچ بر من نگاه
پذیره نیامد مرا خود براه.
فردوسی.
چورستم درفش سرافراز شاه [کیخسرو]
نگه کرد کآمد پذیره براه
فرودآمد و خاک را داد بوس
خروش سپاه آمد و بوق و کوس.
فردوسی.
پذیره بدین راه چون آمدی
که با دیدگان پر ز خون آمدی.
فردوسی.
که از بهر من برنخیزی ز گاه
بپیشم پذیره نیائی براه.
فردوسی.
چو رستم بفرّ جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه
پیاده شد از اسب و بردش نماز
غمی گشت از رنج راه دراز.
فردوسی.
عباس گوید که من بزرگ بودم از پس پدر همی رفتم تا کهنۀ قریش پذیرۀ او آمدند. (تاریخ سیستان). چون یعقوب [لیث] به کرمان رسید محمد بن واصل پذیرۀ او آمد با سپاه خویش بطاعت و فرمانبرداری. (تاریخ سیستان). چون به میان سرای برسید حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را [احمد بن حسن را] پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی). امیر [مسعود] گفت عمّم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد. (تاریخ بیهقی).
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع ازرحمت خدای رحیم
پذیره آمدش ابلیس و گفت کای فرزند
چگونه آمدی اینجا بگوی گفت چو سیم.
سوزنی.
بر او بجان گرامی اگر سؤال کنند
پذیره آمده باشد عطا به پیش سؤال.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 160).
- ، بمقابله آمدن. بجنگ آمدن:
منم گفت نستور پور زریر
پذیره نیایدمرا نره شیر.
دقیقی.
قلون دلاور شد آگه ز کار
پذیره بیامد سوی کارزار.
فردوسی.
، تصادف کردن. مصادف شدن.تلاقی کردن. برخوردن به: [امیر ابوجعفر] رسولی فرستاد سوی ماکان به میانۀ زره رسول پذیرۀ بوالحسین خارجی آمد بوالحسین گفت کجا روی گفت نزدیک ماکان همی فرستد ملک بنده را به رسولی. (تاریخ سیستان).
- پذیره رفتن، به استقبال رفتن. به پیشباز رفتن. به پیشواز شدن:
کسی را که بد زآمدنش آگهی
پذیره برفتند با فرّهی.
فردوسی.
چو آمد شادمان در کشور ماه
پذیره رفت شاه و لشکر شاه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چون... خبر رسید که رسول به دو فرسنگی از شهر رسید مرتبه داران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند. (تاریخ بیهقی). هر دو برنشستند و پذیرۀ سلطان برفتند و بخدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند. (تاریخ بیهقی). بوسهل همدانی دبیر، بفرمان سلطان نامزد شد تا پذیرۀ حاجب بزرگ و لشکر رود و دل ایشان خوش کند بدینحال که رفت. (تاریخ بیهقی).
- ، بمقابله رفتن، بجنگ رفتن: از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند و نیک کوشش بود و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند. (تاریخ بیهقی).
- پذیره شدن کسی را، به استقبال او رفتن. پیشباز وی شدن. برای ورود او مهیا گشتن: چون خالد به مدینه اندرآمد پیغمبر صلی اﷲعلیه و سلم پذیرۀ ایشان شد با مسلمانان. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
چون نزدیک شهر جهاندار شاه
فراز آمد آن گرد لشکر پناه
پذیره شدش شهریار جهان
نگهدار گردان و تاج مهان.
فردوسی.
پذیره شدن را بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند.
فردوسی.
پذیره شدن را بر خویش خواند
بمردیش بر چرخ گردان نشاند.
فردوسی.
بفرمود او را پذیره شدن
همه سرکشان با تبیره شدن.
فردوسی.
پذیره شدش دختر شهریار
بپرسید و دینار کردش نثار.
فردوسی.
مهان سرافراز برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
فردوسی.
همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن.
فردوسی.
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدن را همه با نثار.
فردوسی.
پذیره شدش نامداری بزرگ
کجانام او بود جنگی طورگ.
فردوسی.
یکی کشور از جای برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
فردوسی.
ز بهر زمانه پذیره مشو
بنزدیک بدخواه خیره مشو.
فردوسی.
پذیره شدن را جبیره شدند
سپاه و سپهبد پذیره شدند.
فردوسی.
چو نزدیک آمد پذیره شدند
از آن اسب و شمشیر خیره شدند.
فردوسی.
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه.
فردوسی.
چو آمد بنزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1594).
خبر یافت ماهوی سوری که شاه [یزدگرد]
به سوی دهستان برآمد ز راه
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران.
فردوسی.
چو زو [کیخسرو] آگهی یافت کاوس کی
که آمد زره پور فرخنده پی
پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان.
فردوسی.
چو نرسی و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوی
پیاده بمالید بر خاک روی.
فردوسی.
بدان تا پذیره شدندی سپاه
بیاراستی تخت فیروز شاه.
فردوسی.
چو تنگ اندرآمد بنزدیکشان...
پذیره شدندش به آئین خویش
سپه سر بسر بازبردند پیش
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر بباز آمدن.
فردوسی.
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان هر شهر و گندآوران.
فردوسی.
چو منذر بیامد به شهر یمن
پذیره شدندش همه مرد و زن.
فردوسی.
چو آگاهی آمد سوی پهلوان
از آن خلعت شهریار جهان
ز خاقان چینی که از نزد شاه
چنان شاد برگشت و آمد براه
پذیره شدش پهلوان سوار
وز ایران هر آنکس که بد نامدار.
فردوسی.
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نامداران و نیک اختران
پسر نیز چون روی مادر [قیدافه] بدید
پیاده شد و آفرین گسترید.
فردوسی.
پذیره شدش با فراوان سپاه
ابا برده و بدره و تاج و گاه.
فردوسی.
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل.
فردوسی.
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.
فردوسی.
چو آگاهی آمد به ایران زمین
از آن نیک پی مرد با آفرین [سوفرای]
بزرگان فرزانه برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
فردوسی.
ز ره چون بشاه [کیخسرو] آمد این آگهی
که برگشت رستم ابا فرّهی...
پذیره شدن را بیاراست شاه
بسر برنهادند گردان کلاه.
فردوسی.
گوان چون ازو آگهی یافتند
پذیره شدن زود بشتافتند.
فردوسی.
چو رستم بیامد بنزدیک شاه
پذیره شدندش بیک روز راه.
فردوسی.
خردمند چون روی گشتاسب دید
پذیره شد و جایگاهش گزید.
فردوسی.
پذیره شدش تا کند خواستار
که بیژن کجا ماند و چون بود کار.
فردوسی.
همه پهلوانان پذیره شدند
ابا ژنده پیل و تبیره شدند.
فردوسی.
خود و گرد مهراب کابل خدای
پذیره شدن را نهادند رای.
فردوسی.
پذیره شدندش همه سرکشان
که بودند درپادشاهی نشان.
فردوسی.
پذیره شدش سام یل شادمان
همی داشت اندر برش یک زمان.
فردوسی.
پذیره شدندش سران سپاه
سری کو کشد پهلوانی کلاه.
فردوسی.
چو نزدیک گستهم شد نیکخواه
بگفتش که جهن آمد از سوی شاه
چو گستهم از آن کار آگاه شد
پذیره بر جهن در راه شد.
فردوسی.
چو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه.
فردوسی.
چو بشنید لهراسپ با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران
جهانجوی روی پدر دید باز
فرود آمد از اسب و بردش نماز.
فردوسی.
بفرمود او را پذیره شدن
همه سرکشان با تبیره شدن.
فردوسی.
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که ازمردمی بود بهر.
فردوسی.
چو کشواد نزدیک زابل رسید
پذیره شدش زال زر چون سزید.
فردوسی.
چو دیدند مر پهلوان را براه
پذیره شدندش از آن جایگاه.
فردوسی.
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه.
فردوسی.
چو آورد از آنروی ایران سپاه
پذیره شدندش بزرگان براه.
فردوسی.
پذیره شدش با نبرده سران
دلاور سواران و نیزه وران.
فردوسی.
چو زین کار سام یل آگاه شد
پذیره سوی پورکی شاه شد.
فردوسی.
همه بر درش با تبیره شدند
بزرگان لشکر پذیره شدند.
فردوسی.
سیاوش چو بشنید کآمد سپاه
پذیره شدن را بیاراست راه.
فردوسی.
سه منزل پذیره شدش با سپاه
پسرزاده همچون دو صد پادشاه.
فردوسی.
چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با اسپ و استرببار
چو آمد بسهراب از ایشان خبر
پذیره شدن را به بستش کمر.
فردوسی.
ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود
عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه.
فرخی.
پذیره ناشده او را سپهبد
بدرگاهش درآمد شاه موبد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و بوقت درآمدن همه تا یک منزل پذیرۀ او شدند. (تاریخ سیستان). چون به شهر نزدیک رسید حاجبی و بوالحسن کرخی ندیم و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ و سواری هزار پذیره شدند. (تاریخ بیهقی).
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را به غم هوشدار.
اسدی.
چو برگشت گرشاسب ز آوردگاه
پذیره شدش زود مهراج شاه.
اسدی.
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه.
اسدی.
مه ده پذیره شدش با گروه
بیاراست بزمی بفرّ و شکوه.
اسدی.
چو آمد بنزدیک دوروزه راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه.
اسدی.
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش.
اسدی (گرشاسبنامه ص 332).
پذیره پیش جفاهای او شوم شب و روز
برای آنکه نسب دارد از جفای رضاش.
سنائی.
حارث با همه بزرگان و محتشمان خویش پذیره ٔوی شدند. (تاریخ بخارا). جمعی از رجوم فساد و نجوم عناد از فسحت حال و وسعت مجال و بطر رفاهیت و شیطنت عصبیت خود را بدیوار بلا مالیدند و پذیرۀ عنا و شقا شدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- ، بمقابله شدن، به برابری شدن، بجنگ شدن (کسی یا سپاهی را) :... مردمان شام و عراق چون خبر یافتند که ابوعون آمد پذیرۀ او شدند بر دو فرسنگی شهر زور و با وی حرب کردند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
چو شاه اردشیر اندر آمد بتنگ
پذیره شدش گرد بی مر بجنگ.
فردوسی.
پذیره شدش اهرمن جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد بروی.
فردوسی.
سکندر چو بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بپیمود راه.
فردوسی.
ز گردان بیداردل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار.
فردوسی.
وز آنروی گستهم بشنید نیز
که بهرام [چوبینه] یل را برآمد قفیز
همان کردیه با سپاهی بزرگ
برفت از بر نامداری سترگ...
پذیره شدن را سپه برنشاند
وز آن بیشه [نارون] چون باد لشکر براند.
فردوسی.
کثیر محمد بن القاسم را با سپاهی پذیرۀ بواسحاق فرستاد حرب کردند آخر هزیمت بر بواسحاق افتاد. (تاریخ سیستان). سوی عراق آمد و داراالاکبر او را پذیره شد بکارزار و بحرب اندر کشته شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون امیر ناصرالدین از معاودت او خبر یافت بدلی قوی و امیدی فسیح رایات اسلام باستقبال او روان کرد و پذیره شد واثق بلطف باری تعالی. (ترجمه تاریخ یمینی).
- پذیره شدن سخنی را، قبول کردن آن، پذیرفتن آن:
وزآن پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسه رود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه.
فردوسی.
- پذیره فرستادن کسی را، او را بجنگ فرستادن: و افراسیاب تاختنها آوردو منوچهر چند بار زال را پذیره فرستاد تا ایشان را از جیحون ز آن سوتر کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
- ، به استقبال فرستادن او را، به پیشواز فرستادن او را:
چو آمد خرامان بنزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی سپاه.
فردوسی.
پذیره فرستاد چندی سپاه
سکندر بیامد گرازان براه.
فردوسی.
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه.
فردوسی.
محمود را خبر شد مسرعی را پیغام داد و پذیرۀ اسرائیل فرستاد که درین ساعت به مدد لشکر حاجت نیست مقصود دیداری و استظهاری است لشکر همانجای بمان و تو با خاصگیان و اعیان جریده بیای. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ / رِ)
امری مکروه طبع. چیزی که مکروه طبیعت باشد. (جهانگیری) (رشیدی). و ظاهراً این کلمه صورتی از پتیاره است:
بدر میروم زین پتیره سرای
نماند جهان نام ماند بجای.
زجاجی
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
جنسی از اوانی که اکثر گلشکر و آچار در آن دارند. (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
کنگرۀ طاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کمان یا کمان بی زه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کمانچۀ پنبه زدن زنان. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). کمانچۀ پنبه زنی. (ناظم الاطباء) ، عقد مضروب که به آن پهنا نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عقد مضروب لیس بذلک العریض. (اقرب الموارد). طاق زده شده. (ناظم الاطباء). ج، حنیر و حنائر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هر چیز منحنی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
گیاهی است که در مناطق معتدله روید با گلی سرخ و روشن و در طب بکار است. و شبیه به خطمی با برگهای خرد و همیشه میل به جانب آفتاب دارد و با گردش آفتاب بگردد. در فرهنگ اسدی خطی آقای نخجوانی آمده است: پنیرک گیاهی است ستبر و برگ او گرد هر جا که قرص خورشید میرود از آنسو همی گردد - انتهی. خبازی. ملوکیّه. نان کلاغ. ورتاج. آفتاب گردک. خطمی. خوشک. توله. پنیره. و تخم پنیرک را به شیرازی تخم خرو نامند.
، و بعض لغت نامه ها که به پنیرک معنی نیلوفر و حرباء داده اند غلط است چون یکی از معانی پنیرک آفتاب گردک است و آفتاب گردک بمعنی حربا و نیلوفر نیز هست، این دو معنی را به پنیرک نیز داده اند:
ذبولی که خیزد ز داءالثمانین
تلافیش مشکل بود از پنیرک.
اثیر اخسیکتی
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ رَ / رِ)
دریچه ای بود در دیوار که به بیرون نگرند. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی). آنچه در بعضی عمارات مشبک سازند. (غیاث اللغات). دریچه ای بود مشبک. مشبکی باشد که در سرایها بر دریچه ها نهند. (صحاح الفرس). بالگانه (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی). غلو کن در. غلبکن در:
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
بونصر (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی).
بدل پنجره بر گردش سیمین جوشن
بدل کنگره بر برجش زرّین مغفر.
فرخی.
پس هر پنجره بنهاده برافشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر.
فرخی.
در آرزوی آنکه ببینی شگفتیی
بر منظری نشسته و چشمت به پنجره.
ناصرخسرو.
، هرچه مشبک باشد. (غیاث اللغات) ، تنکۀ آهنی پرسوراخ، دیده بان کشتی، خانه چوبین که برای درندگان و طیور سازند. (غیاث اللغات). قفص. (لغت نامۀ مقامات حریری) (منتهی الارب). قفس.
- پنجرۀ لاجورد، کنایه از آسمان است. (برهان قاطع).
- مثل پنجره، شبکه دار. مشبک. دریچه دار. مغربل
لغت نامه دهخدا
(پِ رَ / رِ)
احمق و بی وقوف. (آنندراج). ظاهراً مجعول است
لغت نامه دهخدا
(پَ رِ)
آلکساندر گی. عالم فلکی فرانسوی، دارای مؤلفات معتبر در ذوات الاذناب. مولد، پاریس 1711م. وفات 1796
لغت نامه دهخدا
تصویری از پذیره
تصویر پذیره
استقابل، پیشواز
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی زینتی از تیره مرکبان جزو گونه های سینره. گلهایش کاملا شبیه سینره است منتهی قدری کوچکتر و برگهایش نیز دراز تر (بیضوی شکل) و تقریبا بدون بریدگی است ارنیکا ارنیکای کوهی خانق الفهد ارنیکای جبلیه تنباکوی کوهی داغ توتونی داغ کسترسی اوکوز گوزو دخان الفوخ
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی ازتیره پنیر کیان که پایاست و ارتفاعش 30 تا 60 سانتیمتر و دارای کرکهای درازاست که بحالت خودرو در جنلگلها و اراضی غیر مزروع روییده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
دریچه ای بود در دیوار که ببیرون نگرند مشبکی باشد که در سرایها بر دریچها نهند، هر چه مشبک باشد، تنکه آهنی پر سوراخ، دیده بان کشتی، خانه چوبین که برای درندگان و طیور سازند قفص قفس. یا پنجره لاجورد. آسمان. یا مثل پنجره. مشبک شبکه دریچه دار مغربل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پتیره
تصویر پتیره
زشت و نامطبوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنیرک
تصویر پنیرک
((پَ رَ))
گیاهی است بیابانی دارای برگ های پهن و گل های سرخ و بنفش، بلندیش تا 60 سانت می رسد، همراه با گردش آفتاب می چرخد. آفتاب گردک، ختمی کوچک، نان فلاخ هم می گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پذیره
تصویر پذیره
((پَ رِ))
پیشواز، استقبال، فرمانبرداری، قبول امر، غارت، نهب، استقبال کننده، پیشباز شونده، قبول کننده امر کسی را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنجره
تصویر پنجره
((پَ جِ رِ))
ساختاری در دیوار اتاق، ساختمان یا وسیله نقلیه برای وارد شدن روشنایی، هوا یا هر دو و دیده شدن قضای بیرون یا درون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پذیره
تصویر پذیره
استقبال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیره
تصویر پیره
محافظت
فرهنگ واژه فارسی سره
پادگانه، دریچه، روزنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نگاه کردن از پنجره: یک دیدار منتفی شده، وارد شدن از پنجره: شکست خوردن یک اقدام، بسته: موانع بر سر راه برنامه های ریخته شده، باز: حمایت آسان، نورگیر: اضطراب - لوک اویتنهاو
۱ـ دیدن پنجره در خواب، علامت آن است که تلاشهای شما برای رسیدن به آرزوهای درخشان، نقش بر آب خواهد شد. ، ۲ـ دیدن پنجره های بسته در خواب، علامت آن است که از عزیزان خود جدا خواهید شد. ، ۳ـ دیدن پنجره های شکسته در خواب، علامت آن است که سوء ظن هایی مصیبت بار به شما هجوم خواهد آورد. ، ۴ـ نشستن بر لب پنجره در خواب، علامت آن است که قربانی حماقت خود خواهید شد. ، ۵ـ اگر خواب ببینید از پنجره وارد خانه می شوید، علامت آن است که برای رسیدن به مقصود خود، از ابزار و وسایلی نادرست استفاده می کنید. ، ۶ـ اگر خواب ببینید از پنجره ای فرار می کنید و به بیرون می روید، علامت آن است که با درد سری دست به گریبان می شوید که شما را از حرکت باز می دارد. ، ۷ـ اگر در خواب از پنجره ای به بیرون نگاه کنید و چیزهایی عجیب به چشمتان بخورد، علامت آن است که در پیش بردن شغل مورد علاقه خود با شکست روبرو می شوید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
گل ختمی، مغز ساقه ی درخت خرما که از الیاف به هم تنبیده و
فرهنگ گویش مازندرانی
تاول زدن و قرمز شدن پوست که نوعی حساسیت پوستی است، برفک
فرهنگ گویش مازندرانی
پرزین
فرهنگ گویش مازندرانی
گرما و حرارت برخاسته از آتش، لهیب آتش
فرهنگ گویش مازندرانی