پیالۀ مسی که ته آن سوراخ دارد و دهقانان سابقاً موقعی که می خواستند آب قنات یا رودخانه را میان خود تقسیم کنند آن را مقیاس قرار می دادند به این طریق که پنگان را میان تغاری پر از آب می گذاشتند تا کم کم پر شود و مدتی را که پنگان پر آب می شد یک پنگان می گفتند، ساعت آبی که در قدیم با آن ساعت های شب و روز را معین می کردند، پنگان، پنگ، سرچه، فنجان برای مثال در جهانی چه بایدت بودن / که به پنگان توانش پیمودن (سنائی - ۱۴۷)، کاسه، طاس، پیاله، برای مثال این چه خیمه ست این که گویی پرگهر دریاستی / یا هزاران شمع در پنگان از میناستی (ناصرخسرو - ۲۲۵)
پیالۀ مسی که ته آن سوراخ دارد و دهقانان سابقاً موقعی که می خواستند آب قنات یا رودخانه را میان خود تقسیم کنند آن را مقیاس قرار می دادند به این طریق که پنگان را میان تغاری پر از آب می گذاشتند تا کم کم پر شود و مدتی را که پنگان پر آب می شد یک پنگان می گفتند، ساعت آبی که در قدیم با آن ساعت های شب و روز را معین می کردند، پَنگان، پَنگ، سرچه، فِنجان برای مِثال در جهانی چه بایدت بودن / که به پنگان توانش پیمودن (سنائی - ۱۴۷)، کاسه، طاس، پیاله، برای مِثال این چه خیمه ست این که گویی پرگهر دریاستی / یا هزاران شمع در پنگان از میناستی (ناصرخسرو - ۲۲۵)
داسگاله، داس کوچک، علف بر، دستگاله، دستغاله، داس، آلتی آهنی و سرکج با دستۀ چوبی که دم آن تیز و دندانه دار است و با آن گیاه ها و حاصل مزارع را از روی زمین درو می کنند، جاخسوک، مخلب، خاشوش، جاخشوک، محصد، جاغسوک
داسگاله، داس کوچک، علف بر، دَستگاله، دَستغاله، داس، آلتی آهنی و سرکج با دستۀ چوبی که دم آن تیز و دندانه دار است و با آن گیاه ها و حاصل مزارع را از روی زمین درو می کنند، جاخسوک، مِخلَب، خاشوش، جاخشوک، مِحصَد، جاغسوک
طاسی باشد از مس و امثال آن که در بن آن سوراخ تنگی کنند بقدر زمانی معین یعنی چون آن طاس را بر روی آب ایستاده نهند بقدر آن زمان معین پر شود و به ته آب نشیند و بیشتر آب یاران و مزارعان دارند چه آن را در تقسیم در میان تغار آبی نهند بقدر آنچه میان ایشان مقرر شده باشد بعضی را یک پنگان و بعضی را بیشترآب دهند که به زراعت ایشان رود و در هندوستان به جهت دانستن ساعات شبانروزی معمول است. (برهان قاطع در کلمه پنگ). کاسۀ مسین که آن را در آب انداخته اندازۀ گهری (گری ؟) گیرند و آن کاسه را نیز گهری (گری ؟) گویند... (آنندراج) (غیاث اللغات). و فنجان معرب آن است و در یزد آن را سبو گویند. (فرهنگ خطی). گری. گریال. طشت و سبو. پنگ، ساعت آبی. صندوق ساعت. طاس ساعت. بنکام (ج، بنکامات) : در این صندوق ساعت عمرها این دهر بیرحمت چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها. ناصرخسرو. که دانست از اول چه گوئی که ایدون زمان را بپیمود باید به پنگان. ناصرخسرو. از بدنیتی و ناتوانایی پرمشغله و تهی چو پنگانی. ناصرخسرو. در جهانی چه بایدت بودن که به پنگان توانش پیمودن. سنائی. ، ده برخ و بهرۀ شبانه روز چه شبانه روز را به ده هنگام کرده اند، طاس. (لغت نامۀ اسدی). هرکاسه و طاس روئین و مسین را که ظرف طعام و یا آب باشد پنگان گویند و فنجان معرب آن است. کاس. (آنندراج)، تبوک (و آن ظرفی است که بقالان در آن میوه و جز آن کنند و در ترازو نهند). سرطاس، جام. زلفه. زلفه. قرو. اجّانه. انجانه. ایجانه. (منتهی الارب) : سر و بن چون سر و بن پنگان اندرون چون درون باتنگان. بوشکور (از لغتنامۀ اسدی). چیست این گنبد که گوئی پرگهر دریاستی یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی. ناصرخسرو. که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را بدین نورسته نرگسها و زراندود پنگانها. ناصرخسرو (دیوان ص 20). و دردی روغن زیت که اندر پنگان مسین بر آتش نهاده باشند یا اندر آفتاب تا سطبر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بیمار را بنشانند و دو پنگان آب گرم بغایت، اندر زیر دامن او نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر سر آید ز تهی مغزی خصمت چه عجب زاب چون گشت تهی آید پنگان بر سر. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ خطی). چون روز شد معلوم کردند که هیچ غایب نشده بود جز یکی پنگان زرین و وزیر وی از مال خالص خود پنگانی فرمود که وزن او هفتصد مثقال بود. (تاریخ بخارا). تو همچون جمنده ای در بن پنگان آسمان و زمین مانده. (کتاب المعارف). سطل، پنگان بادسته. سیطل، پنگان بادسته. (منتهی الارب)، طشت. (آنندراج). تشت: گر بانگ بی معاینه مان باید انگشت برزنیم به پنگانی. ناصرخسرو. چو مست خفت ببالینش بر تو ای هشیار مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را. ناصرخسرو. نوبتم گر رب و سلطان میزنند مه گرفت و خلق پنگان میزنند. مولوی. - امثال: مست خفته را پنگان مزن. بر بالین مست خفته پنگان مزن. - پیروزه پنگان، کنایه از آسمان: دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق نفخۀ صور اندر این پیروزه پنگان دیده اند. خاقانی. - نیلی پنگان، کنایه از آسمان. (آنندراج) : حاصل از چشم عدوی تو و اشعار من است جمله آبی که درین نیلی پنگان دیدم. رضی الدین نیشابوری (از آنندراج). و شعر ذیل را که بعض لغت نامه ها شاهد برای معنی آسمان آورده اند، غلط است، کلمه پنگان نیست، پیکان است، جمع پیک: گر باورم نداری ازین شرح نکته ای پیکان هفت دایره دارند باورم. عطار
طاسی باشد از مس و امثال آن که در بن آن سوراخ تنگی کنند بقدر زمانی معین یعنی چون آن طاس را بر روی آب ایستاده نهند بقدر آن زمان معین پر شود و به ته آب نشیند و بیشتر آب یاران و مزارعان دارند چه آن را در تقسیم در میان تغار آبی نهند بقدر آنچه میان ایشان مقرر شده باشد بعضی را یک پنگان و بعضی را بیشترآب دهند که به زراعت ایشان رود و در هندوستان به جهت دانستن ساعات شبانروزی معمول است. (برهان قاطع در کلمه پنگ). کاسۀ مسین که آن را در آب انداخته اندازۀ گهری (گری ؟) گیرند و آن کاسه را نیز گهری (گری ؟) گویند... (آنندراج) (غیاث اللغات). و فنجان معرب آن است و در یزد آن را سبو گویند. (فرهنگ خطی). گری. گریال. طشت و سبو. پنگ، ساعت آبی. صندوق ساعت. طاس ساعت. بنکام (ج، بنکامات) : در این صندوق ساعت عمرها این دهر بیرحمت چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها. ناصرخسرو. که دانست از اول چه گوئی که ایدون زمان را بپیمود باید به پنگان. ناصرخسرو. از بدنیتی و ناتوانایی پرمشغله و تهی چو پنگانی. ناصرخسرو. در جهانی چه بایدت بودن که به پنگان توانش پیمودن. سنائی. ، ده برخ و بهرۀ شبانه روز چه شبانه روز را به ده هنگام کرده اند، طاس. (لغت نامۀ اسدی). هرکاسه و طاس روئین و مسین را که ظرف طعام و یا آب باشد پنگان گویند و فنجان معرب آن است. کاس. (آنندراج)، تبوک (و آن ظرفی است که بقالان در آن میوه و جز آن کنند و در ترازو نهند). سرطاس، جام. زُلفه. زَلَفه. قَرو. اجّانه. انجانه. ایجانه. (منتهی الارب) : سر و بن چون سر و بن پنگان اندرون چون درون باتنگان. بوشکور (از لغتنامۀ اسدی). چیست این گنبد که گوئی پرگهر دریاستی یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی. ناصرخسرو. که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را بدین نورسته نرگسها و زراندود پنگانها. ناصرخسرو (دیوان ص 20). و دردی روغن زیت که اندر پنگان مسین بر آتش نهاده باشند یا اندر آفتاب تا سطبر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بیمار را بنشانند و دو پنگان آب گرم بغایت، اندر زیر دامن او نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر سر آید ز تهی مغزی خصمت چه عجب زاب چون گشت تهی آید پنگان بر سر. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ خطی). چون روز شد معلوم کردند که هیچ غایب نشده بود جز یکی پنگان زرین و وزیر وی از مال خالص خود پنگانی فرمود که وزن او هفتصد مثقال بود. (تاریخ بخارا). تو همچون جمنده ای در بن پنگان آسمان و زمین مانده. (کتاب المعارف). سطل، پنگان بادسته. سَیْطَل، پنگان بادسته. (منتهی الارب)، طشت. (آنندراج). تشت: گر بانگ بی معاینه مان باید انگشت برزنیم به پنگانی. ناصرخسرو. چو مست خفت ببالینش بر تو ای هشیار مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را. ناصرخسرو. نوبتم گر رب و سلطان میزنند مه گرفت و خلق پنگان میزنند. مولوی. - امثال: مست خفته را پنگان مزن. بر بالین مست خفته پنگان مزن. - پیروزه پنگان، کنایه از آسمان: دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق نفخۀ صور اندر این پیروزه پنگان دیده اند. خاقانی. - نیلی پنگان، کنایه از آسمان. (آنندراج) : حاصل از چشم عدوی تو و اشعار من است جمله آبی که درین نیلی پنگان دیدم. رضی الدین نیشابوری (از آنندراج). و شعر ذیل را که بعض لغت نامه ها شاهد برای معنی آسمان آورده اند، غلط است، کلمه پنگان نیست، پیکان است، جمع پیک: گر باورم نداری ازین شرح نکته ای پیکان هفت دایره دارند باورم. عطار
کشور سنگال جمهوری است و در آفریقای غربی در جنوب رود سنگال است. مساحت آن 200000 کیلومتر مربع است و 2214000 تن سکنه دارد. پایتخت آن داکار و شهرهای عمده آن سن لویی، روفیسک، کائولاک، تیس، دیوربل، گره و زیگنشور. قسمت اعظم سنگال از دشتهای پست (تا 200 متر) تشکیل شده که بوسیلۀ شطوط سنگال: سالوم گامبی و کازامانس مشروب میگردد. محصول عمده پستۀ زمینی، پنبه، ذرت، و برنج است. فرانسویان از سال 1697 -1723 میلادی در آنجا مستعمره ای تشکیل دادند و آن سرزمین تا سال 1961 میلادی جزو مستعمرات فرانسه بود. اکنون جزوجامعۀ کشورهای فرانسوی است. (فرهنگ فارسی معین)
کشور سنگال جمهوری است و در آفریقای غربی در جنوب رود سنگال است. مساحت آن 200000 کیلومتر مربع است و 2214000 تن سکنه دارد. پایتخت آن داکار و شهرهای عمده آن سن لویی، روفیسک، کائولاک، تیس، دیوربل، گره و زیگنشور. قسمت اعظم سنگال از دشتهای پست (تا 200 متر) تشکیل شده که بوسیلۀ شطوط سنگال: سالوم گامبی و کازامانس مشروب میگردد. محصول عمده پستۀ زمینی، پنبه، ذرت، و برنج است. فرانسویان از سال 1697 -1723 میلادی در آنجا مستعمره ای تشکیل دادند و آن سرزمین تا سال 1961 میلادی جزو مستعمرات فرانسه بود. اکنون جزوجامعۀ کشورهای فرانسوی است. (فرهنگ فارسی معین)
سوراخ که نشانۀ تیر باشد. (برهان قاطع). سوراخهای خرد. این کلمه در اردبیل هنوز متداول است. (یادداشت بخط مؤلف). تکوک. فرجه. سوراخ. (از آنندراج) : چون دیلمان زره پوش شاه و ترکانش به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی. ، قطعه های خرد. (یادداشت بخط مؤلف) : حسین آقا می الدرو پدلر خنگال خنگال دو قریوپدلر. (یادداشت از مؤلف)
سوراخ که نشانۀ تیر باشد. (برهان قاطع). سوراخهای خرد. این کلمه در اردبیل هنوز متداول است. (یادداشت بخط مؤلف). تکوک. فرجه. سوراخ. (از آنندراج) : چون دیلمان زره پوش شاه و ترکانش به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی. ، قطعه های خرد. (یادداشت بخط مؤلف) : حسین آقا می الدرو پدلر خنگال خنگال دو قریوپدلر. (یادداشت از مؤلف)
مرکّب از: چنگ + آل، پسوند، پنجۀ مردم. پنجۀ دست. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دست. مشت. پنجۀ آدمی چون کمی خم کنند: چو دیوان بدیدند کوپال اوی بدرید دلشان ز چنگال اوی. فردوسی. بکوهم درانداز تا ببر و شیر ببینند چنگال مرد دلیر. فردوسی. بدین کتف و این قوت یال او شود کشته رستم بچنگال او. فردوسی. فرنگیس را دید چون بیهشان گرفته ورا روزبانان کشان بچنگال هر یک یکی تیغ تیز ز درگاه برخاسته رستخیز. فردوسی. مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال. فرخی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی. - آهنین چنگال، قوی پنجه: درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی (از فرهنگ اسدی). سست بازو بجهل میفکند پنجه با مرد آهنین چنگال. سعدی (گلستان). رجوع به آهنین چنگ شود. - از چنگال رها کردن،آزاد کردن. خلاصی دادن: سرت از دوش به شمشیر جدا کردم چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم. منوچهری. - از چنگال کسی جستن، از دست کسی خلاص یافتن. آزاد شدن. فرار کردن: ای کرۀ جهنده ز چنگال مرگ روگر ز حیله جست توانی بجه. ناصرخسرو. - از چنگال کسی خلاص طلبیدن، از آزار و تسلط وی رهایی خواستن: یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). - از چنگال کسی رستن، از بند وی خلاص شدن. آزاد شدن: بدین رست آخر از چنگال دنیا بتقدیر خدای فرد قهار. ناصرخسرو. - بچنگال کسی اسیر بودن، در دست کسی گرفتار بودن: که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر بچنگال دشمن اسیر. سعدی (بوستان). - چنگال دراز کردن، پنجه دراز کردن. دست یازیدن. درازدستی کردن: هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال. غضایری. - چنگال کند شدن، از کار افتادن. درمانده و ناتوان شدن. فروماندن: بچنگال و دندان جهان را گرفتی ولیکن شدت کند چنگال و دندان. ناصرخسرو. ، هر یک از انگشتان آدمی: چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمیداری مر این را زین گرفتستی بده چنگال و سی دندان. ناصرخسرو. ، پنجۀ جانوران. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخلب. (دهار). چنگ. چنگل. برثن. مجموع ناخن های بعضی مرغان یا درندگان. چنگال ببر، شیر، گرگ، عقاب، باز و غیره. (یادداشت مؤلف) : از آن مرغ کس روی هامون ندید جز اندام و چنگال پرخون ندید. فردوسی. چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون آوریدم به رای و بجنگ. فردوسی. مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لالۀ حمرا گرفته در چنگال. معزی. آدمی گرچه ز چنگال هزبر است به بیم هم بزر گیرد وتعویذ کند آن چنگال. ازرقی. در مرغ همچو چرغ به چنگالان می کاود و جغاره نمی یابد. سوزنی. بفر دولت او شیر فرش ایوانش تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال. انوری. پیش زلفت چو کبک خسته جگر زیر چنگال باز می غلطم. خاقانی. جان ایشان از چنگال هلاک و مخلب احتناک بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331). کز گله دور داشتی همه سال دزد را چنگ و گرگ را چنگال. نظامی. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. دو بدین چنگ و دو بدان چنگال یک بدندان چو شیر غرانا. عبید زاکانی. - بچنگال برآوردن، کندن. برکندن. بیرون آوردن: نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. - تیزچنگال، جانور قوی پنجه. پرندۀ تیزچنگ. چنگال تیز: چنان اندیشد او از دشمن خویش چو باز تیزچنگال از کراکا. دقیقی. نباید که گیرد بتن زود جنگ شود تیزچنگال همچون پلنگ. فردوسی. عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی. سعدی (طیبات). رجوع به چنگال تیز و چنگال تیز و چنگال تیز کردن شود. - چنگال شیر، پنجۀ شیر و کنایه از صاحب قدرت و زورمند است: یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. ایا باد بگذر به ایران زمین پیامی زمن بر بشاه گزین (کیخسرو)... بگویش که بیژن به سختی در است تنش زیر چنگال شیر نر است. فردوسی. چنین گفت هومان بطوس دلیر که آهو چه باشد بچنگال شیر. فردوسی. - چنگال شیرخاریدن، کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن: با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری. منوچهری. - چنگال گرگ، پنجۀ گرگ: بدرد دل و گوش غرم سترگ اگر بشنود نام چنگال گرگ. فردوسی. که در سینۀ اژدهای بزرگ بگنجد بماند بچنگال گرگ. فردوسی. که از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی. سعدی. رجوع به چنگال شود. - چنگال یوز، پنجۀ یوز: ز چنگال یوزان همه دشت غرم. فردوسی. - در چنگال گرفتن، به پنجه گرفتن: تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لاله حمرا گرفته در چنگال. معزی. ، قلاب: کلب، چنگال آهنین پالان که مسافر توشه دان را در آن آویزد. کلاّب، چنگال آهنین که مسافر توشه دان از وی درآویزد بر پالان. (منتهی الارب). رجوع به قلاب شود. ، نشانه باشد چون سوراخی. (فرهنگ اسدی). بمعنی هدف و نشانۀ و تیر هم آمده است و به این معنی (خنگال) هم گفته اند. (برهان). هدف و نشانۀ تیر. (ناظم الاطباء) ، نان گرمی را گویند که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند و آن را چنگالی نیز گویند. (از جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). مالیده ای که از نان و روغن و شیرینی سازند و بر این تقدیر کلمه ’ال’ برای نسبت بود. چنگالی مالیده گر. (آنندراج). خورشی که در فارس متداول است که نان را ریزه کنند و در روغن ریزند و شیرینی از قبیل شکر و قند یا عسل و دوشاب بر نان ریزه ریزند و چندان با پنجۀ بمالند که با یکدیگر ممزوج و مخلوط شود و آن را مالیده نیز گویند. (انجمن آرا). نوعی از خوراک است که از روغن و خردۀ نان تازه و شیرۀ انگور یا عسل میسازند. (لغت محلی گناباد). طعامی از روغن و انگبین یا شکر که نان در آن ترید کنند. دلیک. دلیکه. غذایی از روغن تفته و شیره یا قند که نان در آن اشکنه کنند. (یادداشت مؤلف). حلوای آرد گندم. (یادداشت مؤلف) : آردی روغن برم لال آمده ست نام من از غیب چنگال آمده ست. بسحاق اطعمه. افسوس که آن دنبه پروار تو بگداخت در روغن آن یک دو سه چنگال نمشتیم. (مشتن درلهجه شیرازی بمعنی مالیدن است) بسحاق اطعمه (از انجمن آرا). این زمان در چنگ چنگالم اسیر میخورم مالش ز هر برنا و پیر. بسحاق اطعمه. ، افزاری دسته دار و فلزی و یا چوبی و دارای چهار پنجۀ که بدان غذا خورند و چیزی را برگیرند. (ناظم الاطباء). رفیق قاشق. آلتی چوبین یا فلزین که شاخ شاخ است و بدان سبزی یا گوشت را گرفته و بدهان گذارند. گزلک هایی که سرش سه چهار شاخه و تیز است و آن را بغذا فروبرده بدهان گذارند. (یادداشت مؤلف). به آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری اطلاق شود که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است. (حواشی برهان چ معین)
مُرَکَّب اَز: چنگ + آل، پَسوَند، پنجۀ مردم. پنجۀ دست. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دست. مشت. پنجۀ آدمی چون کمی خم کنند: چو دیوان بدیدند کوپال اوی بدرید دلشان ز چنگال اوی. فردوسی. بکوهم درانداز تا ببر و شیر ببینند چنگال مرد دلیر. فردوسی. بدین کتف و این قوت یال او شود کشته رستم بچنگال او. فردوسی. فرنگیس را دید چون بیهشان گرفته ورا روزبانان کشان بچنگال هر یک یکی تیغ تیز ز درگاه برخاسته رستخیز. فردوسی. مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال. فرخی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی. - آهنین چنگال، قوی پنجه: درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی (از فرهنگ اسدی). سست بازو بجهل میفکند پنجه با مرد آهنین چنگال. سعدی (گلستان). رجوع به آهنین چنگ شود. - از چنگال رها کردن،آزاد کردن. خلاصی دادن: سرت از دوش به شمشیر جدا کردم چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم. منوچهری. - از چنگال کسی جستن، از دست کسی خلاص یافتن. آزاد شدن. فرار کردن: ای کرۀ جهنده ز چنگال مرگ روگر ز حیله جست توانی بجه. ناصرخسرو. - از چنگال کسی خلاص طلبیدن، از آزار و تسلط وی رهایی خواستن: یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). - از چنگال کسی رستن، از بند وی خلاص شدن. آزاد شدن: بدین رست آخر از چنگال دنیا بتقدیر خدای فرد قهار. ناصرخسرو. - بچنگال کسی اسیر بودن، در دست کسی گرفتار بودن: که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر بچنگال دشمن اسیر. سعدی (بوستان). - چنگال دراز کردن، پنجه دراز کردن. دست یازیدن. درازدستی کردن: هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال. غضایری. - چنگال کند شدن، از کار افتادن. درمانده و ناتوان شدن. فروماندن: بچنگال و دندان جهان را گرفتی ولیکن شدت کند چنگال و دندان. ناصرخسرو. ، هر یک از انگشتان آدمی: چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمیداری مر این را زین گرفتستی بده چنگال و سی دندان. ناصرخسرو. ، پنجۀ جانوران. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخلب. (دهار). چنگ. چنگل. برثن. مجموع ناخن های بعضی مرغان یا درندگان. چنگال ببر، شیر، گرگ، عقاب، باز و غیره. (یادداشت مؤلف) : از آن مرغ کس روی هامون ندید جز اندام و چنگال پرخون ندید. فردوسی. چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون آوریدم به رای و بجنگ. فردوسی. مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لالۀ حمرا گرفته در چنگال. معزی. آدمی گرچه ز چنگال هزبر است به بیم هم بزر گیرد وتعویذ کند آن چنگال. ازرقی. در مرغ همچو چرغ به چنگالان می کاود و جغاره نمی یابد. سوزنی. بفر دولت او شیر فرش ایوانش تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال. انوری. پیش زلفت چو کبک خسته جگر زیر چنگال باز می غلطم. خاقانی. جان ایشان از چنگال هلاک و مخلب احتناک بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331). کز گله دور داشتی همه سال دزد را چنگ و گرگ را چنگال. نظامی. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. دو بدین چنگ و دو بدان چنگال یک بدندان چو شیر غرانا. عبید زاکانی. - بچنگال برآوردن، کندن. برکندن. بیرون آوردن: نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. - تیزچنگال، جانور قوی پنجه. پرندۀ تیزچنگ. چنگال تیز: چنان اندیشد او از دشمن خویش چو باز تیزچنگال از کراکا. دقیقی. نباید که گیرد بتن زود جنگ شود تیزچنگال همچون پلنگ. فردوسی. عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی. سعدی (طیبات). رجوع به چنگال ِ تیز و چنگال ْتیز و چنگال تیز کردن شود. - چنگال شیر، پنجۀ شیر و کنایه از صاحب قدرت و زورمند است: یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. ایا باد بگذر به ایران زمین پیامی زمن بر بشاه گزین (کیخسرو)... بگویش که بیژن به سختی در است تنش زیر چنگال شیر نر است. فردوسی. چنین گفت هومان بطوس دلیر که آهو چه باشد بچنگال شیر. فردوسی. - چنگال شیرخاریدن، کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن: با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری. منوچهری. - چنگال گرگ، پنجۀ گرگ: بدرد دل و گوش غرم سترگ اگر بشنود نام چنگال گرگ. فردوسی. که در سینۀ اژدهای بزرگ بگنجد بماند بچنگال گرگ. فردوسی. که از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی. سعدی. رجوع به چنگال شود. - چنگال یوز، پنجۀ یوز: ز چنگال یوزان همه دشت غرم. فردوسی. - در چنگال گرفتن، به پنجه گرفتن: تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لاله حمرا گرفته در چنگال. معزی. ، قلاب: کلب، چنگال آهنین پالان که مسافر توشه دان را در آن آویزد. کَلاّب، چنگال آهنین که مسافر توشه دان از وی درآویزد بر پالان. (منتهی الارب). رجوع به قلاب شود. ، نشانه باشد چون سوراخی. (فرهنگ اسدی). بمعنی هدف و نشانۀ و تیر هم آمده است و به این معنی (خنگال) هم گفته اند. (برهان). هدف و نشانۀ تیر. (ناظم الاطباء) ، نان گرمی را گویند که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند و آن را چنگالی نیز گویند. (از جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). مالیده ای که از نان و روغن و شیرینی سازند و بر این تقدیر کلمه ’ال’ برای نسبت بود. چنگالی مالیده گر. (آنندراج). خورشی که در فارس متداول است که نان را ریزه کنند و در روغن ریزند و شیرینی از قبیل شکر و قند یا عسل و دوشاب بر نان ریزه ریزند و چندان با پنجۀ بمالند که با یکدیگر ممزوج و مخلوط شود و آن را مالیده نیز گویند. (انجمن آرا). نوعی از خوراک است که از روغن و خردۀ نان تازه و شیرۀ انگور یا عسل میسازند. (لغت محلی گناباد). طعامی از روغن و انگبین یا شکر که نان در آن ترید کنند. دلیک. دلیکه. غذایی از روغن تفته و شیره یا قند که نان در آن اشکنه کنند. (یادداشت مؤلف). حلوای آرد گندم. (یادداشت مؤلف) : آردی روغن برم لال آمده ست نام من از غیب چنگال آمده ست. بسحاق اطعمه. افسوس که آن دنبه پروار تو بگداخت در روغن آن یک دو سه چنگال نمشتیم. (مشتن درلهجه شیرازی بمعنی مالیدن است) بسحاق اطعمه (از انجمن آرا). این زمان در چنگ چنگالم اسیر میخورم مالش ز هر برنا و پیر. بسحاق اطعمه. ، افزاری دسته دار و فلزی و یا چوبی و دارای چهار پنجۀ که بدان غذا خورند و چیزی را برگیرند. (ناظم الاطباء). رفیق قاشق. آلتی چوبین یا فلزین که شاخ شاخ است و بدان سبزی یا گوشت را گرفته و بدهان گذارند. گزلک هایی که سرش سه چهار شاخه و تیز است و آن را بغذا فروبرده بدهان گذارند. (یادداشت مؤلف). به آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری اطلاق شود که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است. (حواشی برهان چ معین)
ناحیه ای است در شبه قارۀ هند که امروز بین هند (بنگال غربی، کرسی کلکته) و پاکستان (بنگال شرقی، شهرعمده دکا) تقسیم شده. مرکز کشت برنج و کنف است. خلیج بنگال، خلیجی است متشکل از اوقیانوس هند بین هند وبیرمانی. بنگال شرقی، چون در سال 1947 میلادی هندوستان بدو قسمت شد بنگال نیز تقسیم گردید، بنگال شرقی جزو پاکستان گردید که اکنون به پاکستان شرقی معروف است وبنگال غربی متعلق بدولت هند است. مساحت بنگال شرقی 54000 میل مربع و قریب 42 میلیون تن جمعیت دارد. که از این جمعیت 29540000 تن مسلمان میباشند. بنگال غربی از استانهای شمال شرقی هند هم مرز پاکستان شرقی (بنگال شرقی). وسعت آن 23945 میل مربع است و جمعیت آن 859000 تن است. حاکم نشین آن بندر بزرگ کلکته است که دارای دو شهرستان است. محصول عمده کشاورزی آنجا: برنج، گندم، نیشکر، کنف است. و وسعت جنگل 30230 جریب مربع. صنعت عمده نساجی با 3598 کارخانه و 680000 کارگر و یک دانشگاه دارد. (فرهنگ فارسی معین). بنگاله
ناحیه ای است در شبه قارۀ هند که امروز بین هند (بنگال غربی، کرسی کلکته) و پاکستان (بنگال شرقی، شهرعمده دکا) تقسیم شده. مرکز کشت برنج و کنف است. خلیج بنگال، خلیجی است متشکل از اوقیانوس هند بین هند وبیرمانی. بنگال شرقی، چون در سال 1947 میلادی هندوستان بدو قسمت شد بنگال نیز تقسیم گردید، بنگال شرقی جزو پاکستان گردید که اکنون به پاکستان شرقی معروف است وبنگال غربی متعلق بدولت هند است. مساحت بنگال شرقی 54000 میل مربع و قریب 42 میلیون تن جمعیت دارد. که از این جمعیت 29540000 تن مسلمان میباشند. بنگال غربی از استانهای شمال شرقی هند هم مرز پاکستان شرقی (بنگال شرقی). وسعت آن 23945 میل مربع است و جمعیت آن 859000 تن است. حاکم نشین آن بندر بزرگ کلکته است که دارای دو شهرستان است. محصول عمده کشاورزی آنجا: برنج، گندم، نیشکر، کنف است. و وسعت جنگل 30230 جریب مربع. صنعت عمده نساجی با 3598 کارخانه و 680000 کارگر و یک دانشگاه دارد. (فرهنگ فارسی معین). بنگاله
بر وزن و معنی پرگار است که افزار دایره کشیدن باشد. (برهان). معرّب آن فرجار است: پای ازاین دایره بیرون ننهم یکسر موی گر سراپای چو پرگال کنندم بدو نیم. سلمان. ، سامان و جمعیت و اشیاء عالم. (برهان)
بر وزن و معنی پرگار است که افزار دایره کشیدن باشد. (برهان). معرّب آن فرجار است: پای ازاین دایره بیرون ننهم یکسر موی گر سراپای چو پرگال کنندم بدو نیم. سلمان. ، سامان و جمعیت و اشیاء عالم. (برهان)
طاسی باشد از مس و امثال آن که در بن آن یوراخ تنگی کنند بقدر زمانی معین یعنی چون آن طاس را بر روی آب ایستاده نهند بقدر آن زمان معین پر شود و به ته آب نشیند و بیشتر آبیاران و مزارعان دارند، ظرف آبی که در قدیم با آن پاسهاو ساعتهای شبانروز را معین میکرده اند ساعت آبی صندوق ساعت طاس ساعت بنکام، هر کاسه و طاس رویین و مسین را که ظرف طعام و یا آب باشد پنگان گویند کاس، تبوک سرطاس، جام زلفه اجانه انجانه، طشت تشت، ده برخ شبانروز (چه شبانروز را بده هنگام کرده اند)، یا پیروزه پنگان. آسمان نیلی پنگان. یا نیلی پنگان
طاسی باشد از مس و امثال آن که در بن آن یوراخ تنگی کنند بقدر زمانی معین یعنی چون آن طاس را بر روی آب ایستاده نهند بقدر آن زمان معین پر شود و به ته آب نشیند و بیشتر آبیاران و مزارعان دارند، ظرف آبی که در قدیم با آن پاسهاو ساعتهای شبانروز را معین میکرده اند ساعت آبی صندوق ساعت طاس ساعت بنکام، هر کاسه و طاس رویین و مسین را که ظرف طعام و یا آب باشد پنگان گویند کاس، تبوک سرطاس، جام زلفه اجانه انجانه، طشت تشت، ده برخ شبانروز (چه شبانروز را بده هنگام کرده اند)، یا پیروزه پنگان. آسمان نیلی پنگان. یا نیلی پنگان
آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره، شاغول، فلک کدار گیتی گردون جهان عالم، قضا و قدر سرنوشت، مکر و حیله تدبیر افسون، دایره حلقه طوق چنبر، اسباب سامان جمعیت، اشیای عالم، آشیانه. یا پرگار دوسر. بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را به قسمتهای مساوی بخش نمود. یا از پرگار افتادن، از سامان افتادن از نظم افتادن، یا پرگار (کسی) کژ بودن، بختذ او بد و باژگونه بودن، یا پرگار چرخ. پرگار فلک. دور فلک، منطقه فلک. یا تنگ شدن پرگار کسی. بدبخت شدن او. یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک
آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره، شاغول، فلک کدار گیتی گردون جهان عالم، قضا و قدر سرنوشت، مکر و حیله تدبیر افسون، دایره حلقه طوق چنبر، اسباب سامان جمعیت، اشیای عالم، آشیانه. یا پرگار دوسر. بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را به قسمتهای مساوی بخش نمود. یا از پرگار افتادن، از سامان افتادن از نظم افتادن، یا پرگار (کسی) کژ بودن، بختذ او بد و باژگونه بودن، یا پرگار چرخ. پرگار فلک. دور فلک، منطقه فلک. یا تنگ شدن پرگار کسی. بدبخت شدن او. یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک
کاسه ای مسی که ته آن سوراخ داشت و دهقانان در گذشته از آن برای تعیین مدت زمان استفاده از آب چشمه یا قنات استفاده می کردند. به این طریق که این کاسه را روی ظرفی از آب قرار می دادند، مدت زمان پر شدن این کاسه، فرصت استفاده هر دهقان از آب
کاسه ای مسی که ته آن سوراخ داشت و دهقانان در گذشته از آن برای تعیین مدت زمان استفاده از آب چشمه یا قنات استفاده می کردند. به این طریق که این کاسه را روی ظرفی از آب قرار می دادند، مدت زمان پر شدن این کاسه، فرصت استفاده هر دهقان از آب