جدول جو
جدول جو

معنی پنند - جستجوی لغت در جدول جو

پنند
(پَ نَنْ)
این صورت در لغت نامۀ شعوری آمده است و به آن معنی عدد مجهول میدهد. ولیکن این کلمه مجعول و یا مصحف اند و اینند است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پژند
تصویر پژند
(پسرانه)
نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرند
تصویر پرند
(دخترانه)
ابریشم، پرن، پارچه ابریشمی بدون نقش ونگار، حریر ساده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پژند
تصویر پژند
حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، کبستو، حنظله، پهی، ابوجهل، خربزۀ ابوجهل، فنگ، کبست، گبست، شرنگ، کرنج، هندوانۀ ابوجهل، علقم، پهنور
برغست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود، هنجمک، هجند، مجّه، مچّه، بلغس، بلغست، یبست، ورغست، فرغست برای مثال نه هم قیمت لعل باشد بلور / نه هم رنگ گلنار باشد پژند (عسجدی - مجمع الفرس - پژند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسند
تصویر پسند
پسندیدن، قبول کردن، انتخاب کردن، سلیقه، دل خواه، پسوند متصل به واژه به معنای پسند کننده مثلاً خودپسند، دشوارپسند،
قبول شده توسط، پسوند متصل به واژه به معنای پذیرفته شده توسط مثلاً عامه پسند، دلپسند، گیتی پسند، خاطرپسند
پسند داشتن: پسندیدن
پسند کردن: پسندیدن، انتخاب کردن، گزینش کردن، برگزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنند
تصویر تنند
تنبل، سست، بیکار، کاهل، هنجام، کسل، جایمند، اژکهان، اژکان، اژکهن، سپوزکار، سپوزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنند
تصویر کنند
بیل، نوعی تبر یا بیل سرکج که با آن خار از زمین می کندند، برای مثال برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه / تا ناوه کشی خار زنی گرد بیایان (خجسته - شاعران بی دیوان - ۱۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرند
تصویر پرند
پریشب، شب پیش از دیشب، دو شب پیش، شب گذشته، پرندوش، پریدوش، پردوش، پرندوار
درختچه ای کوچک از تیرۀ ریواس، با بوتۀ پرشاخ، ساقۀ خاکستری، برگ های باریک و نوک تیز و میوۀ بال دار،
نوعی پارچۀ ابریشمی ساده و بی نقش، حریر، برای مثال سه نگردد بریشم ار او را / پرنیان خوانی و حریر و پرند (هاتف - ۴۹) تیغ و شمشیر برّان و جوهردار، برای مثال به زرین و سیمین دو صد تیغ هند / چه زو سی به زهرآب داده پرند (فردوسی - ۱/۲۳۸)، ز یاقوت و الماس و از تیغ هند / همه تیغ هندی سراسر پرند (فردوسی - ۷/۳۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوند
تصویر پوند
واحد پول پیشین انگلستان، لیرۀ انگلیسی، واحد اندازه گیری وزن در انگلستان، معادل ۴۵۳ گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهند
تصویر پهند
دام، تله، برای مثال چون نهاد او پهند را نیکو / قید شد در پهند او آهو (رودکی - ۵۴۶)، دامی که با آن جانوران را صید کنند
فرهنگ فارسی عمید
(پَ لَ)
نام قریه ای در سوادکوه. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 116)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ شَ)
لیف خرما که از آن رسن بافند و آنرا کپال و کپاک نیز گویند. (مجمعالفرس سروری)
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ)
فشند. نام قریه ای از اعمال طهران
لغت نامه دهخدا
(پَ)
بمعنی هوا باشد و آن کره ای است از عناصر اربعه که احاطۀ آب و زمین کرده است. (برهان قاطع). یکی از چهار آخشیج. رجوع به هوا شود
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
جامۀ ابریشمین بی نقش و ساده. فرند. (رشیدی). ابریشمینۀ سیاه بهترینش ختائی. حریر. حریر ساده. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (برهان) (غیاث اللغات). بافتۀ ابریشمی. (برهان) (غیاث اللغات). پرن. پرنا. حریر ساده یعنی پرنیان بی نقش. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پرند و پرنیان حریر باشد، پرند ساده بود و پرنیان منقش. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ طهران). حریر تنک و ساده. (اوبهی). بافته ای بود ابریشمی. (جهانگیری) : و از این ناحیت [چین] زر بسیار خیزد و حریر و پرند وخا و جیز (؟) چینی (خار چینی ؟ خار صینی ؟) و دیبا. (حدود العالم).
زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر ژاله.
رودکی.
ز گفتار او شاد شد شاه هند
بیاراست ایوان بچینی پرند.
فردوسی.
فرستاد نزدیک دانای هند
بسی اسب و دینار و چینی پرند.
فردوسی.
چو گیتی مر او [اردشیر] را همه راست شد
ز همت به کیوان همی خواست شد
چه از روم و از چین و از ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومی پرند.
فردوسی.
پدر بود در ناز و خزّ و پرند
مرا برده سیمرغ در کوه هند.
فردوسی.
گر از کابل و زابل و مرز هند
شود روی گیتی چو چینی پرند.
فردوسی.
مرا شاه ایران فرستد به هند
به چین آیم از بهر چینی پرند.
فردوسی.
خداوند ایران و توران و هند
به فرّش جهان شد چو رومی پرند.
فردوسی.
نهادش بصندوق در نرم نرم
بچینی پرندش بپوشید گرم.
فردوسی.
پری زادگان رزم را دل پسند
بپولاد پوشیده چینی پرند.
عنصری.
چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار.
فرخی.
گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت
گفتا یکی پرند سیاه ویکی پرن.
فرخی.
بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش ز فولاد کردی پرند.
اسدی.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم.
لامعی.
این نیابد همی برنج پلاس
وآن نپوشد همی ز ناز پرند.
مسعودسعد.
پرند آسمان گون بر میان زد [شیرین]
بشد در آب و آتش در جهان زد.
نظامی (خسرو و شیرین).
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی.
نظامی.
دیده ای آتش که چون سوزد پرند
برق هجرت آنچنانم سوخته.
خاقانی.
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.
هاتف.
، حریر که بر آن نوشتندی:
ز زابلستان تا بدریای سند
نوشتیم عهد ترا بر پرند.
فردوسی.
سپینود را داد منشور هند
نوشته خطی هندوی بر پرند.
فردوسی.
یکی نامه دارم بر شاه هند
نبشته خط پهلوی بر پرند.
فردوسی.
نویسیم پس نامه ای بر پرند
که کید است تا باشد او شاه هند.
فردوسی.
، پرنیان منقش را نیز گفته اند. (برهان)، تیغ و شمشیر. (برهان). شمشیر برّاق. (ولف). فرند. (رشیدی) :
بزرین و سیمین چو صد تیغ هند
جز او سی بزهر آب داده پرند.
فردوسی.
نه سقلاب مانم بر ایشان نه هند
نه شمشیر چینی نه هندی پرند.
فردوسی.
ز یاقوت و الماس و از تیغ هند
همه تیغ هندی سراسر پرند.
فردوسی.
چو دیبهی که برنگ پرند هندی تیغ
زبرجدینش بود پود و زمردینش تار.
عنصری.
تیر اندر سپر آسان گذراند چوزند
چون کمان خواست عدورا چه پرند و چه سپر.
فرخی.
به یک دستش پرند آب داده
بدیگر موی مشکین تاب داده.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
بر هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کز او نروید جز دار پرنیان.
مسعودسعد.
ز شادروان بخاک اندر فکندش
ز دستش بستد آن هندی پرندش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 294).
خنجر تو چون پرند روشن و بازینت است
خون دل عاشقان نقش پرند تو باد.
خاقانی.
، جوهر شمشیر. (رشیدی). جوهر تیغ و شمشیر و امثال آن. (برهان). فرند. (رشیدی). گوهر (در شمشیر و مانند آن). گهر. پرنگ. اثر (در شمشیر و جز آن) :
مبارزان قدرقدرت قضاقوت
برای تیغ خود ازخنجرت پرند برند.
ازرقی.
، خیار صحرائی. (برهان) (جهانگیری) (اوبهی)، مرغ و فریز را هم گفته اند و آن سبزه نورسته باشد که دواب آنرا برغبت تمام خورند، زین پوش، بمعنی پروین هم هست که ستاره های کوهان ثور باشد. (برهان). ثریا، بیدگیا. (کازیمیرسکی) (شلیمر). گیاهی در خشک جنگلهای شمال ایران. (گائوبا)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
بمعنی پرندوش است. (جهانگیری). و رجوع به پرندوش شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ)
بلغت ولایت خوارزم نان را گویند و بعربی خبز خوانند. (برهان قاطع). بزبان خوارزم نان چنانکه سوپ آب و در نسخۀ سروری به کسر پی گفته اند و آن اصح است. (فرهنگ رشیدی) :
محنت سوپ و پکند او که از بیخم بکند
طبع موزونم همی زاندیشه ناموزون کند.
انوری
لغت نامه دهخدا
تصویری از پهند
تصویر پهند
تله، دامی باشد که با آن آهو گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشند
تصویر پشند
لیف خرما که از آن رسن بافند کپاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسند
تصویر پسند
قبول کرده، خوش آیند
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از برغست و آن گیاهی است خود روی و خوشبوی مانند اسفناج که داخل آش کنند قثاء الحمار خیارصحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوند
تصویر پوند
سکه طلای انگلیسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پکند
تصویر پکند
نان خبز
فرهنگ لغت هوشیار
افزاری است چاه کنان و گلکاران را که بدان زمین کنند: بر گیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. (خجسته)، بیلی که سر آن خمیده است و برزیگران (مخصوصا در ماورا النهر) با آن کار میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژند
تصویر پژند
((پَ ژَ))
گیاهی است خودرو و خوشبو مانند اسفناج که خام و پخته آن را می خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهند
تصویر پهند
((پَ هَ))
دامی باشد که بدان آهو گیرند، تله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژند
تصویر پژند
گیاهی است خودرو و بیابانی با گل های ریز و سفید مانند اسفناج که در پختن بعضی از خوراک ها بکار می رود، برغست، ورغست، بلغست، بلغس، مچه، هنجمک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنند
تصویر کنند
((کَ نَ))
افزاری که چاه کنان و گل کاران با آن زمین را می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پسند
تصویر پسند
((پَ سَ))
گزینش، انتخاب، پسندیده، مقبول، نیک، خوب، دلخواه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پکند
تصویر پکند
((پَ کَ))
نان، خبز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرند
تصویر پرند
((پَ رَ))
حریر ساده، ابریشم بی نقش، شمشیر، شمشیر جوهردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوند
تصویر پوند
((پُ))
پول رایج انگلستان، واحد وزن در انگلستان برابر با 453 گرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرند
تصویر پرند
اکلیون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پسند
تصویر پسند
توافق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پناد
تصویر پناد
آتمسفر
فرهنگ واژه فارسی سره