جدول جو
جدول جو

معنی پند - جستجوی لغت در جدول جو

پند
نصیحت، اندرز، برای مثال پند گیر از مصائب دگران / تا نگیرند دیگران به تو پند (سعدی - ۱۸۷)، گرچه دانی که نشنوند بگوی / هرچه دانی ز نیک خواهی و پند (سعدی - ۱۵۷)
زغن، پرنده ای شبیه کلاغ و کمی کوچک تر از آنکه جانوران کوچک را شکار می کند
غلیواج، کلیواج، کلیواژ، موش ربا، چوژه ربا، گوشت ربا، گنجشک سیاه، خاد، خات، جول، جنگلاهی، چنگلاهی، چنکلاهی، چنگلانی، برای مثال تا نبود چون همای فرخ کرگس / همچو نباشد به شبه باز خشین پند (فرخی - ۴۵۲)
تصویری از پند
تصویر پند
فرهنگ فارسی عمید
پند
در چاپ و نشر، واحد ضخامت فاصله هایی که بین حروف گذاشته می شود، معادل یک چهل و هشتم کوادرات، پنت
تصویری از پند
تصویر پند
فرهنگ فارسی عمید
پند
(بَ)
آن است که به عربی نصیحت گویند. (برهان قاطع). اندرز. نصح. وعظ. موعظت. موعظه. عبرت. (مهذب الاسماء). نخیله. وصاه. ذکری. ذکر. تذکیر. (منتهی الارب). صلاح گوئی. تذکره:
مرا به روی تو سوگند و صعب سوگندی
که روی از تو نپیچم نه بشنوم پندی
دهند پندم و من هیچ پندنپذیرم
که پند سود ندارد بجای سوگندی.
شهید بلخی.
سیرت آن شاه پندنامۀ اصلی است
زانکه همی روزگار گیرد از او پند
هر که سر از پند شهریار بپیچد
پای طرب را بدام گرم درافکند.
رودکی.
پس پند نپذرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی).
دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
کسائی.
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن بدرد از جگر بند بود.
فردوسی.
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچه از من شنیدی ز پند.
فردوسی.
بزانوش نام و خردمند بود
زبان و روانش پر از پند بود.
فردوسی.
دگر گفت [کیخسرو] با طوس کای نامدار
یکی پند گویم ز من یاد دار.
فردوسی.
دل شاه [کیخسرو] گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد.
فردوسی.
چو بشنید پند جهاندار نو [کیخسرو]
پیاده شد از بارۀ تندرو.
فردوسی.
بدانست [اردشیر] کآمد بنزدیک مرگ
همی زرد خواهد شدن سبز برگ
بفرمود تا رفت شاپورپیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش.
فردوسی.
سپهبد سپه را همی داد پند
همیداشت با پند لب را به بند.
فردوسی.
سخنها بر اینگونه پیوند کن
و گر پند نپذیردش بند کن.
فردوسی.
یکی تاج پرگوهر شاهوار
یکی تخت با طوق و با گوشوار
سپنجاب سغدی به گودرز داد
بسی پند و منشور آن مرز داد.
فردوسی.
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سر مایه و ارزتان.
فردوسی.
هم اندر زمان پای کردش به بند
که از بند گیرد بداندیش پند.
فردوسی.
به تن زورمند و به بازو کمند
چه روز فسوس است و هنگام پند.
فردوسی.
به گودرز گفت این سخن درخور است
لب پیر با پند نیکوتر است.
فردوسی.
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد...
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچه از من شنیدی ز پند.
فردوسی.
پذیرفت از او هر که بشنید پند
همی جست هر یک ز راه گزند.
فردوسی.
یکی گوش بگشای بر پند گو
به گفتار بدگوی از ره مشو.
فردوسی.
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر
بخواندو بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.
فردوسی.
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.
فردوسی.
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام وشاد.
فردوسی.
بکوشیم ما نیکی آریم و داد
خنک آنکه پند پدر کرد یاد.
فردوسی.
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد
بر او بر بسی پندهاکرد یاد.
فردوسی.
پس آنگاه نامه بر زال زر
نهاد و بدو داد پند پدر.
فردوسی.
دو فرزند را کرد بدرود و گفت
که این پند مارا نباید نهفت.
فردوسی.
به پیران نه زینگونه بودم امید
همی پند او باد شد من چو بید.
فردوسی.
مده شهر توران بخیره بباد
مبادا که پند من آیدت یاد.
فردوسی.
بگرستم زارپیش آن کام و هوا
گفتا مگری پند همی داد مرا
پنداشت مگر آب نماند فردا
نتوان کردن تهی بساغر دریا.
فرخی.
تو نشنیدی چه گفت آن مرد تیمار
که داد او را رفیقی پند بسیار
رفیقا بیش از این پندم میاموز
که بر گنبد نیاید مر ترا گوز.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین.)
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
پیوسته ویرا بنامه ها مالیدی و پند میداد که ولیعهدش بود. (تاریخ بیهقی).
این دو قصیده و با چندین تنبیه وپند نبشته آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفت درست و درشت و پند تا نبشته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391).
به مست و بدیوانه مدهید پند.
اسدی.
بدو گفت هر چند رای بلند
تو داری مرا نیست چاره ز پند.
اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 195).
پندم چه دهی نخست خود را
محکم کمری ز پند دربند
چون خود نکنی چنانکه گوئی
پند تو بود دروغ و ترفند.
ناصرخسرو.
بشنو پدرانه ای پسر پندی
این پند که داد نوح سامش را.
ناصرخسرو.
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور بس مبارک پند پدر پذیر.
ناصرخسرو.
از که دادت حجت این پند تمام
از امام خلق عالم بوتمیم.
ناصرخسرو.
چنان چون مر ترا پند است مردۀ جدّ بر جدّت.
تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی.
ناصرخسرو.
از پند مباش خامش ای حجت
هر چند که نیست پند را قابل.
ناصرخسرو.
پند چه دهی و چه گوئی سخن حکمت و علم
این خران را که چو خر یکسره از پند کرند.
ناصرخسرو.
بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست
وین شعر من مر او را جز پند و زیب و فر نیست.
ناصرخسرو.
از پند و ز علم آنچه برون نامد ازین در
از علم مگو آنرا وز پند مپندار.
ناصرخسرو.
بپذیر ز من پندی ای برادر
پندی که از آن خوبتر نباشد.
ناصرخسرو.
از عطای پند برتر نیست در عالم عطا.
ناصرخسرو.
نخستین پند خود گیر از تن خویش
وگرنه نیست پندت جز که ترفند.
ناصرخسرو.
با پند چو درّ و شعر حجت
منگر بکتاب زند و پازند
پند از حکما پذیر ازیراک
حکمت پدر است و پند فرزند.
ناصرخسرو.
چه باید پند چون گردون گردان
همه پند است بل زند است و پازند.
ناصرخسرو.
ترا گر همی پند خواهی گرفتن
زیان فلان و فلانه است فانه.
ناصرخسرو.
چو صبر تلخ باشد پند لیکن
بصبرت پند چون صبرت شود قند.
ناصرخسرو.
پند ز حجت بگوش فکرت بشنو
ورچه بتلخی چو حنظل است و مهاتل.
ناصرخسرو.
این پند نگاهدار هموار ای تن
برگرد کسی که یار خصم تو متن.
ابوالفرج رونی.
پس کیومرث گفت سخن پند و حکمت هرکه گوید قبول کنید. (قصص الانبیاء ص 35).
پند من گرچه نیکخواه توام
کی کند در تو سنگدل تأثیر.
(از کلیله و دمنه).
نیکخواهان دهند پند و لیک
نیکبختان بوند پندپذیر.
(از کلیله و دمنه).
فرزندان پند پدر و موعظه او هر چه نیکوتو بشنودند. (کلیله و دمنه). هرگز پند نپذیری. (کلیله و دمنه). و دیگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل بهم پیوستند. (کلیله و دمنه).
دادبک از رای او دست ستم بند کرد
زآنکه همی [همه ؟] رأی او حکمت نابست و پند
گر ز ره پند او داد دهد دادبک
چوزه ز بن برکند شهپر بر باز و پند.
سوزنی.
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
صدپندنو است اکنون در مغز سرش پنهان.
خاقانی.
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه.
مولوی.
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران ز تو پند.
سعدی.
پندی اگر بشنوی ای پادشاه
در همه دفتر به ازین پند نیست.
سعدی.
گوش کن پند ای پسر از بهر دنیا غم مخور
بر سر اولاد آدم هر چه آید بگذرد.
سعدی.
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.
سعدی.
گرچه دانی که نشنوند بگوی
هر چه میدانی از نصیحت و پند.
سعدی.
مرا روشن روان پیر خردمند
ز روی عقل و دانش داد این پند
که از بیدولتان بگریز چون تیر
وطن در کوی صاحب دولتان گیر.
سعدی.
بیاددار که این پندم از پدر یاد است
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک.
سعدی.
امحوضه، پند خالص از غرض و از تهمت. (منتهی الارب). لفظ پند با افعال پذیرفتن و شنیدن و شنودن و کردن و بردن و دادن و گفتن و گرفتن صرف شود.
- پندپذیر، پندگیر.
- پندشنو، نصیحت پذیر. اندرزپذیر. نصیحت آموز. اندرزنیوش:
در مجلس دین گوش سرت پندشنو باد
در عالم جان چشم دلت نادره بین باد.
سنائی.
- پندگیر، نصیحت آموز. عبرت آموز:
مزن نیز با مردبدخواه رای
اگر پند گیری به نیکی گرای.
فردوسی.
- پندنیوش، پندشنو.
، چاره. تدبیر. بند. فند. مکر. حیله:
نداند مشعبد ورا پند چون
نداند مهندس ورا دور چند.
منجیک.
همه مر ترا پند و تنبل فروخت
به اروند چشم خرد را بدوخت.
فردوسی.
یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود سیصدوشصت پند فاخر بدانستی... مگر گوشۀ خاطرش با جمال یکی از شاگردان خویش میلی داشت سیصدوپنجاه ونه پندش در آموخت مگر یک پند... استاد دانست که جوان بقوت از او برتر است بدان پند غریب که از او نهان داشته بود با او درآویخت. (گلستان)، زغن. غلیواج. (برهان قاطع). غلیواژ. غلیو. چوزه ربا. چوزه لوا. گوشت ربای. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). موش گیر. حداه. بند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). خاد. اخاد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). موش ربای:
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه بتذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری (از لغت نامۀ اسدی).
تا نبود چون همای فرخ، کرکس
همچو نباشد بشبه باز خشین پند...
فرخی (از لغت نامۀ اسدی).
دادبک از رای او دست ستم بند کرد
زانکه همی [همه ؟] رای او حکمت نابست و پند
گر ز ره پند او داد دهد دادبک
چوزه ز بن بر کند شهپر بر باز و پند.
سوزنی.
پند را فر هما آید پدید اندر هوا
از بر کاخ همایونت ار بود پرواز پند.
سوزنی.
، عهد. میثاق
نشستگاه را گویند و به عربی مقعد خوانند. (برهان قاطع). دبر (پندی کنایه از امرد است) :
پند و نرۀ حامدی آن کشته مفاجا
بر... نجوم آژخ بر خایۀ طب فنج.
سیف اسفرنگ (از جهانگیری)
قسمتی است از تقسیمات باغستان (در قزوین). فند. هر قطعه باغ انگور دارای پنجاه بوتۀ رز
لغت نامه دهخدا
پند
(پَ)
نام کوهی در شمال یونان قدیم میان تسالی و اپیر، مخصوص اپولون و موزها. اکنون آن را آگرافا خوانند
لغت نامه دهخدا
پند
(پُ)
گلولۀ پنبۀ حلاجی کرده باشد. (برهان قاطع). گلولۀ پنبۀزده. پاغنده. غنده. (فرهنگ جهانگیری). گاله. پنجش. پنجک. پندش. پنده. پندک. و رجوع به پاغنده شود، برآمدگی روی شاخۀ درخت که مبدل به جوانه شود و آن را برای پیوند می برند (در گناباد خراسان)
لغت نامه دهخدا
پند
نصیحت، اندرز
تصویری از پند
تصویر پند
فرهنگ لغت هوشیار
پند
((پِ))
مقعد، نشستنگاه، دبر
تصویری از پند
تصویر پند
فرهنگ فارسی معین
پند
چاره، تدبیر، بند، فند، مکر، حیله، فن کشتی گیری، حیله کشتی
تصویری از پند
تصویر پند
فرهنگ فارسی معین
پند
((پَ))
اندرز، نصیحت، عهد، پیمان
تصویری از پند
تصویر پند
فرهنگ فارسی معین
پند
عبرت
تصویری از پند
تصویر پند
فرهنگ واژه فارسی سره
پند
اندرز، تذکیر، درس، رهنمون، رهنمود، عبرت، موعظه، نصیحت، وعظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپند
تصویر سپند
(پسرانه)
اسفند، اسپند دانه سیاه و خوشبویی که برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پندار
تصویر پندار
(پسرانه)
فکر، اندیشه، وهم، گمان، ریشه پنداشتن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپند
تصویر سپند
اسفند، در علم زیست شناسی گیاهی خودرو، با گل های سفید کوچک و دانه های ریز سیاه، در علم زیست شناسی دانۀ خوش بوی این گیاه که آن را برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند، اسپندارمذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پندش
تصویر پندش
غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، بنجک، پنجک، غندش، کندش، بندش، کلن، غند، گل غنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پندک
تصویر پندک
فندق، درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، بندق، گلوژ، گلوز
فرهنگ فارسی عمید
(پِ دَ / دِ)
قطره را گویند اعم از قطرۀ آب و قطرۀ باران و قطرۀ خون و امثال آن. (برهان قاطع). چکه. یوجه. لک. لکه. اشک. خال، نقطه و ذرات. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
مخفف ’اسپند’ که کوهی بوده است در سیستان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کوهی هم هست. (برهان). نام کوهی. (غیاث) (شرفنامه). نام کوهی بوده به سیستان و در آن حصاری محکم که رعد غماز و گروهی دزدان در آن راه زنی میکرده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). نام کوهی است در سیستان. (فرهنگ ایران باستان ص 79) (یشتها ج 1 ص 70) :
بخون نریمان میان را ببند
برو تازیان تا بکوه سپند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 233).
تن خود بکوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 234).
یکی شهر بد پشت اسپندکوه
بسی رهزنان گشته آنجا گروه.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
نام قلعه ای است به بالای کوه در حوالی شیراز
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ)
گلولۀ پنبۀ حلاجی کرده را گویند. (برهان قاطع). پنجک. (فرهنگ جهانگیری). پندک و پند. پاغند. پاغنده. کلوچ پنبه. گلوله. و نیز رجوع به پند شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دِ)
در قاموس الاعلام ترکی آمده است: پندک نام قریۀ بزرگی است در ساحل بحر مرمر کنار خط آهن ازمید در نزدیکی استانبول. این قریه تابع قضای قرتال است که بامانت شهر ملحق میباشد و در 24هزارگزی اسکدار و 7هزارگزی جنوب شرقی قرتال واقع گشته قصور و خانه های تابستانی و دکانهای بسیار داشته ولی در اثر آتش سوزی اخیر بکلی ویران شده است. پندک از قصبه های قدیم و نام باستانی آن پندیخیون است. ایستگاه راه آهن و اسکلۀ کشتی دارد - انتهی
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ)
پنجک. (فرهنگ جهانگیری). پندش است که گلولۀ پنبه حلاجی کرده باشد. (برهان قاطع). و نیز رجوع به پند و پندش شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
جرجیر. ککژ. ککج. ایهقان. انداو. تره تیزک. کیکیز. کیکش. شاهی. تندک. تره تندک. حرف. خردل فارسی
لغت نامه دهخدا
(پِ)
در فرهنگ شعوری (ج 1 ص 261) بمعنی آواز آب و کنه آمده است. لکن بفرهنگ شعوری اعتماد نمیتوان کرد
لغت نامه دهخدا
(پَ)
درتاج المصادر بیهقی در معنی کلمه حجلان گوید: برجستن مرغ و پندی و شتر پی کرده در رفتن - انتهی. ظاهراً پندی زاغ و کلاغ باشد یا صورتی از پند بمعنی غلیواژ
لغت نامه دهخدا
(پَ)
منسوب به پند:
پذیرند از تو شاهنشاه صاحب
همه گفتارها بندی و پندی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سپند
تصویر سپند
اسپند، تخمی باشد که به جهت چشم زخم سوزانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پندش
تصویر پندش
گلوله پنبه حلاجی کرده پنجک پند پندک پاغنده گلوج پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله پنبه حلاجی کرده پنجک پند پندک پاغنده گلوج پنبه. در فصل 27 بندهشن یا دین آگاسی در پاره 23 آمده: (... . ده سرتک (گونه) دیگر است که اندرون شاید خوردن و بیرون نشاید خوردن چون بادام انار نارگیل پندک (فندق) شاهبلوط پسته و جز اینها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پندش
تصویر پندش
((پُ دَ))
پند. پندک. پنجش، گلوله پنجه حلاجی کرده، پنجک، بند، بندک، باغنده، گلوج پنبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپند
تصویر سپند
((س پَ))
اسفند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپند
تصویر سپند
مقدس
فرهنگ واژه فارسی سره
اسفند، سپنج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پس انداز
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابعدهستان فریم ساری
فرهنگ گویش مازندرانی