جدول جو
جدول جو

معنی پلکنه - جستجوی لغت در جدول جو

پلکنه
بیکاره و ولگردی که کاری جز اتلاف وقت ندارد، می جوشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پکنه
تصویر پکنه
چاق، فربه، کوتاه قد، برای مثال آن دختر پکنه عصمه الدین / سرمایۀ زهد و نیک نامی ست (انوری - مجمع الفرس - پکنه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاکنه
تصویر پاکنه
جای پا یا پله که داخل قنات، کاریز، پی آب یا جای دیگر کنده باشند
فرهنگ فارسی عمید
(پُ لُ کَ)
در لغت نامۀ اسدی چ طهران در کلمه بلکن با باء موحدۀ عربی آمده است: بلکن منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن. و بیت ذیل را از ابوالمثل بخاری شاهد آورده است:
سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن
خسته است جان عاشق وز غمزگانش بلکن.
واز اینکه اسدی آن را مخفف پیلوارافکن میگوید پس بلکن با پی مثلثه است نه باء موحده. رجوع به بلکن و پلکه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ)
آنجایی از تون که گلخن تاب ایستد تیز کردن آتش را
لغت نامه دهخدا
(پُ لُ کَ / کِ)
پلک. جفن، طعنه و سرزنش و سخنان درشت و نافهمیده گفتن باشد و سخنان کنایه آمیز که استنباط معانی بد از آن توان کرد بکسی گفتن و پلکن هم بنظر رسیده است که بجای ها نون باشد. (برهان قاطع). سخنان گوشه دار. نکوهش
لغت نامه دهخدا
(لُ نَ)
لکنه. لکنت. و رجوع به لکنت شود:
مگرلکنه ای بودش اندر زبان
که تحقیق مفحم نکردی بیان.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ / نِ)
مردم فربه کوتاه بالا را گویند. (برهان قاطع). کوتاه قد و کلفت و سروته یکی. در تداول عوام تاپو. خپله:
آن دختر پکنه عصمت الدین
سرمایۀ زهد و نیک نامی است.
انوری (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
کلکینه:
گرت گذر فتد ای کلکنه سوی حمام
به جان فوطه که یاد از برهنگان آری.
نظام قاری.
به کیش کلکنه و دین فوطۀ حمام
که بقچه کردن سجاده عین بی ادبی است.
نظام قاری.
ور بداری به جای کلکنه اش
شد به حمام نیز خدمتکار.
نظام قاری.
و رجوع به معنی دوم کلکینه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ کَ دَ / دِ)
آنکه پلکد. رجوع به پلکیدن شود. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ کَ)
پلنکا. به این اسم در روم ایلی و بلغارستان و صربستان و مجارستان عدّۀ بسیاری قصبه و قریۀ کوچک موجود است. از همه مشهورتراکری پلنکه میباشد که مرکز قضاست و در سنجاق اسکوب ولایت قوصوه در75 هزارگزی شمال شرقی اسکوب نزدیک حدودبلغارستان واقع شده عدّۀ سکنۀ آن به 4000 نفر بالغمیگردد. نهرهای اکری دره و دوراق از میان این خاک میگذرد و پلهای متعدد دارد در این مرکز دو جامع، یک حمام، یک ساعت زنگی، یک خرابۀ قلعۀ قدیم و قریب صدوپنجاه مغازه وجود دارد و باغها و باغچه های سبز و خرّم گرداگرد آن را فراگرفته است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پْلِوْ / پِ لِوْ نَ)
نام سنجاقی است که از شمال شرقی به زشتوی و از شمال غربی به راخوده و از طرف مغرب به وراچ و از جانب جنوب به سنجاق لوفجه میرسد و 100870 تن سکنه دارد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
جای پا یا پله ای که در کاریز و قنات و مانند آن کنده باشند، آنجای از تون که تونتاب برای تیز کردن آتش ایستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پکنه
تصویر پکنه
چاق و کوتاه قد، کوتاه قد و کلفت وسر و ته یکی
فرهنگ لغت هوشیار
لکنت در فارسی ژودش تاتا گرفتگی و لکنت زبان را گویند تمندگی تپغ بنگرید به لکنه بنگرید به لکنه لکنت: مگر لکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مفحم نکردی بیان. (بوستان لغ.: لکنت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکنده
تصویر پلکنده
آنکه پلکد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکن
تصویر پلکن
((پُ لُ کَ))
پلکه، طعنه، سرزنش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پکنه
تصویر پکنه
((پَ نَ یا نِ))
مردم فربه کوتاه بالا، خپله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاکنه
تصویر پاکنه
((کَ نِ یا نَ))
جای پا یا پله ای که در کاریز و قنات و مانند آن کنده باشند، جایی از تون که تونتاب برای تیز کردن آتش ایستد
فرهنگ فارسی معین
لوله آب سفالی و کم عرض
فرهنگ گویش مازندرانی
آرد برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که تلوتلو خوران راه می رود، مندرس و از کار افتاده
فرهنگ گویش مازندرانی