جدول جو
جدول جو

معنی پلندر - جستجوی لغت در جدول جو

پلندر
بی حس شدن بخشی از بدن گرفتگی عضله یا بر اثر خوردن مردگی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلندر
تصویر قلندر
(پسرانه)
هر یک از افراد قلندریه، فرقه ای از صوفی که به دنیا بی توجه و نسبت به آداب و رسوم بی قید بوده اند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پدندر
تصویر پدندر
پدراندر، برای مثال از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی / مادر از کینه بر او مانند مادندر شود (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسندر
تصویر پسندر
پسراندر، برای مثال جز به مادندر نماند این جهان گربه روی / با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا (رودکی - ۵۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
مجرد، بی قید و از دنیاگذشته، درویش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلندر
تصویر غلندر
قلندر، مجرد، بی قید و از دنیاگذشته، درویش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلندر
تصویر کلندر
قوی هیکل، تنومند، درشت اندام، قلندر، چوب بزرگ و ناتراشیده
فرهنگ فارسی عمید
(پِ دَ دَ)
پدراندر. ناپدری. شوهر مادر. شوی مادر. پدر سببی. خسر. پدراندر. شوهر ننه:
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی (از صحاح الفرس).
این کلمه را برخی پدندر و بعضی پدندر نیز آورده اند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(چَ لَ دَ)
مؤلف انجمن آرا نویسد: ’نام قریه ای است در رستمدار تبرستان، نزدیک ’کورشید’ که منوچهر پس از فرار از افراسیاب بدانجا آمده خندقی برگرد خود و سپاه خود زد و آب دریا را در آن انداخت و آنجا متحصن شد و عیال و بنۀ خود را به قلعۀ ’مور’ که مانهیر می نامیده اند فرستاد، و صاحب تاریخ مازندران گفته است که در دامن آن کوه که ’ مور’ برفراز آن بوده غاری وجود داشته است که هنوز به دژ منوچهر موسوم است واﷲ اعلم’. (از انجمن آرا ذیل لغت چلندر) (از آنندراج ذیل لغت چلندر)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ دَ)
مرزنجوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
در اساطیر یونانی نام نخستین زنی که وولکن آفرید و می نرو ربه النوع عقل وی را جان بخشید و به همه لطائف و هنرها بیاراست و ژوپیتر درجی بدو هدیه کرد که همه بدیها در آن پنهان بود و آنگاه به سرزمین اپی مته نخستین مرد فرستاد و او پاندر را بزنی کرد. اپی مته آن درج شوم بگشود و بدیها و عیوب که در آن نهفته بوددر جهان بپراکند و در آن درج جز امید چیزی بنماند. پاندر نزد یونانیان بمنزلۀ حوّای اسرائیلیان است
لغت نامه دهخدا
(پَ هََ دَ)
قلعۀ بندر شیراز. فهندر. قلعه ای است در سمت شرقی شیراز، بمسافت کمتر از میلی و باغ دلگشا در پایۀ آن واقع شده است. و آن کوهیست طبیعی و ارتفاع چندانی ندارد. و یک طرف آن دامنه دار است و منتهی بصحرا میشود و اطراف دیگرش اتصال بکوه دیگر دارد ولی جوانب آن را از سنگ و گچ برج و بارو ساخته اند که از یورش دشمن مصون ماند، اکنون از آن سدها جز آثاری باقی نیست و بر سر آن کوه که وسط قلعه باشد چاهی است بسیار عمیق مربعاً حفر شده وچهارگز دور دهانۀ آن است و عمق آن قریب یکصد ذرع وآب ندارد... و نسوان فاحشۀ مقصرۀ واجب القتل را در آن برده می افکندند. این قلعه محققاً قبل از ظهور اسلام بنا شده است زیرا حجاریهای آن تقریباً نظیر حجاریهای مرودشت است. (شدالازار حاشیۀ ص 274 و 275 و 276، از آثار عجم فرصت شیرازی و کتاب ده هزار میل در ایران سرپرسی سایکس و منابع دیگر). اینکه برخی قهندز وپهندز نوشته اند مبنی بر اشتباه و تصحیف خوانی است
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
دهی است از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری نورآباد و 12هزارگزی جنوب اتومبیل رو خرم آباد به کرمانشاه. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن سردسیری مالاریائی است. سکنۀ آن 300 تن است. آب آن از سراب نیاز و محصول آن غلات، توتون، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفۀ خاوه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ دُ)
در تداول، مرد قوی هیکل و نامحرم به زن.
- قلندرباز. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
قلندر بر وزن سمندر عبارت از ذاتی است که از نقوش و اشکال عادتی و آمال بی سعادتی مجرد و باصفا گشته باشد و به مرتبۀ روح ترقی کرده و از قیود تکلفات رسمی و تعریفات اسمی دامن وجود خود را از همه درچیده و از همه دست کشیده به دل و جان از همه بریده و طالب جمال و جلال حق شده و بدان حضرت رسیده و اگر ذره ای به کونین و اهل آن میلی داشته باشد از اهل غرور است نه قلندر و فرق میان قلندر و ملامتی و صوفی آن است که قلندر تجرید و تفرید به کمال دارد و در تخریب عادات و عبادات کوشد و ملامتی آن را گویند که کتم عبادت از غیر کند و اظهار هیچ خیر و خوبی نکند و هیچ شر و بدی را نپوشد و صوفی آن است که اصلاً دل او بخلق مشغول نشود و التفات برد و قبول ایشان نکند و مرتبۀ صوفی از هر دو بلندتر است زیرا که ایشان با وجود تجرید و تفرید مطیع و پیرو پیغمبرانند و قدم بر قدم ایشان می نهند. (برهان). در دائره المعارف لاروس آمده است: اول کس که نام قلندر بر خویش نهاد یوسف نامی از بکتاشیان بود و او را به علت خشونتی که در طبع داشت بکتاشیان از خویش براندند یوسف در مائۀ 14 میلادی خود بانی طریقه و سلسله ای گشت باسنن و آدابی بغایت صعب و از جمله آنکه قلندران یعنی پیروان طریقت او بایستی دائم باپای برهنه در سفر باشند و نان خویش از خواهندگی و سؤال بدست کنند. پس از او رفته رفته سنت های نهادۀ اومتروک ماند تا آنجا که قلندران میگفتند کبایر معاصی را با روح کاری نباشد و اثر سیآت از جسم تجاوز نتواند کرد و حتی از پاکیزگی و نظافت و استعمال آب تن زدند و از اینرو مردم از آنان نفرت و کراهت می نمودند. و کار آنان برای تحصیل رزق به شعبده بازی و بلعجبی کشید (از لاروس به اختصار). لغت نویسان مغرب چون بیشتر معلومات اسلامی خویش را بتوسط ترکان گرفته اند و آنان نیز هیچوقت افق اطلاعات و دائرۀ معلوماتشان از آسیای صغیر تجاوز نکرد این است که اول قلندر و نام قلندر را از یوسف نامی (بوده و یا برساخته) گمان برده اند. قلندر را به همه صفات ممتازۀ آن در شعرهای سعدی و حافظ و پاره ای شعرای دیگر میتوان یافت پیشتر از مائه چهاردهم و ازینرو اعتماد و اعتدادی به این افسانه نیست. صاحب تاج العروس مینویسد: قلندر کسمندر لقب جماعه من قدماء الشیوخ العجم و لاادری معناه:
تا حضرت عشق را ندیمیم
درکوی قلندران مقیمیم.
خاقانی.
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
؟
- قلندرمشرب، که بر آیین قلندران بود.
- قلندروار، بسان قلندر:
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من.
سعدی.
- امثال:
از قلندر هویی، از خرس مویی.
شب دراز است وقلندر بیکار.
قلندر دیده گوید.
مثل عروس قلندره ا، بی لباس کافی برای پوشانیدن همه بدن مثل قلندر.
، راه قلندر، راهی است از موسیقی. (یادداشت مؤلف). آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود، زر خالص. (لاروس)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
نام ناحیتی از مشرق هند بنابر آنچه در سنگهت آمده است. (ماللهند بیرونی ص 153 و 314)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
ابوالوفاء. از شاعران و از مردم کرمان و از دراویش شاه نعمت الله ولی است. موزون است و به این مطلع خود خیلی عقیده داشت:
منم که شهرۀ شهرم ز ماه تا ماهی
ابوالوفای وفادار نعمت اللهی.
(مجمع الخواص ص 301)
امیرعلی. یکی از امرای سلطان طاهر بن سلطان احمد. (حبیب السیر چ سنگی ج 2 ص 167)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ دَ)
شخص بیکار بیعار که در لباس درویشی گدایی کند. (از فرهنگ نظام). این لفظ مبدل گلندر به معنی کندۀ ناتراشیده است و مجازاً در معنی بیکار گدا استعمال شده است. مطابق قاعده تبدیل حروف به همدیگر تبدیل گاف به حرف قریب المخرج خود غین درست است، و چون لفظ فارسی است با قاف نوشتن (قلندر) غلط مشهور است، در اصطلاح صوفیان شخص بی پروا از دنیا که سالک راه خدا باشد. (از فرهنگ نظام). قلندر. رجوع به قلندر شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ)
دهی از دهستان بالای شهرستان نهاوند است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ دَ)
مخفف بلندتر. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به بلند و بلندتر در ترکیبات بلند شود، جمع واژۀ بلصوص، و گویند بلنصی اسم جمع است. (از اقرب الموارد). رجوع به بلصوص شود
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ دَ)
در تداول عامه، حیران. متحیر. (یادداشت بخط مؤلف). سرگردان. ویلان. (فرهنگ فارسی معین). که نداند تکلیف او چیست. سرگردان و سلندر. سخت سرگشته و آواره
لغت نامه دهخدا
(پُ / پِ سَ دَ)
مخفف پسراندر است که پسر زن باشد از شوی دیگر یا پسر شوهر باشد از زن دیگر. (برهان قاطع). پسر پدر باشد یعنی برادر پدری. (اوبهی). ناپسری. پسرشوهر. پسرشوی. پسرزن. ربیب:
جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(پِ / پَ لَ گَ)
نام پادشاه زادۀ زنگیان که در میدان بدست اسکندر کشته شد. (برهان قاطع). پادشاه زنگبار در جنگ با اسکندر:
پلنگر که او بود سالار زنگ
بترسید کآمد ز دریا نهنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پُ دُ)
نام یکی از فرزندان پریام پادشاه ترواست. هنگام محاصرۀ تروا پدر او وی را با خزاین موفور نزد داماد خود پلیم نستر روانه کرد و او وی را بکشت
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلندر
تصویر بلندر
بلندتر
فرهنگ لغت هوشیار
مردم نا تراشیده و نا هموار، چوب کنده نا تراشیده که گاه آنرا در پس در اندازند تا گشوده نگردد و گاه سوراخ کنند و پای مجرمان را بدان محکم نمایند: (بر گردن مخالف و بر پای دشمنت نکبت کند دو شاخی و محنت کلندری)، (پور بهای جامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
در تداول، مرد قوی هیکل و زورمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلندر
تصویر غلندر
بمعنای شخص بی پروا از دنیا که سالک راه خدا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علندر
تصویر علندر
ستبر، خار دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلندر
تصویر سلندر
حیران، متحیر، سرگردان، ویلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسندر
تصویر پسندر
پسر زن از شوی دیگر پسر پدر از زن دیگر ناپسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدندر
تصویر پدندر
پدر سببی شوهر مادر پدر اندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلندر
تصویر کلندر
((کَ لَ دَ))
مرد درشت اندام و قلندر، چوب ناتراشیده که در پشت در اندازند تا در گشوده نشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
((قَ لَ دَ))
شخص مجرد و بی قید، درویش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلندر
تصویر سلندر
((سَ لَ دَ))
سرگردان
فرهنگ فارسی معین