جدول جو
جدول جو

معنی پفخم - جستجوی لغت در جدول جو

پفخم(پَ خَ)
در بعض لغت نامه ها و از جمله شعوری آمده است که این کلمه بمعنی بسیار است و بیت ذیل را شاهد آورده اند:
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که در آتش زنی گوگرد پفخم.
منجیک.
لیکن این کلمه بفخم است با بای موحده مکسوره نه پ . و باء جزء کلمه نیست و اصل فخم است بمعنی بسیار. رجوع به فخم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فخم
تصویر فخم
یک جرعه آب، برای مثال کسی که جوی روان است ده به باغش در / به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است (ناصرخسرو - ۴۰۷)، دل از علم او شد چو دریا مرا / چو خوردم ز دریای او یک فخم (ناصرخسرو - ۶۴)
چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، پخم، تخم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفخم
تصویر مفخم
بزرگ داشته شده، بزرگ قدر، بزرگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخم
تصویر پرخم
پرشکن، پر پیچ و تاب مثلاً زلف پرخم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افخم
تصویر افخم
بزرگوارتر، بزرگ قدرتر، گرانمایه تر، بلندپایه تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پخم
تصویر پخم
چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، فخم، تخم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخم
تصویر فخم
فهمیدن، درک کردن، دریافتن، پی بردن، فهم داشتن، حس کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلخم
تصویر پلخم
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بفخم
تصویر بفخم
بسیار، زیاد، فراوان، برای مثال بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳)، پارچه ای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند، برای مثال از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچ کس نه درم (عنصری - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ خَ)
بزرگ قدرتر. گرانمایه تر. (ناظم الاطباء). بزرگتر. (آنندراج). فخیم تر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ)
چادری که نثارچینان بر سر دو چوب بندند تا بدان از هوا نثار ستانند. (اسدی) (برهان) :
از گهر گرد کردن به فخم
نه شکر چیده هیچ کس، نه درم.
عنصری.
ز بس گوهر اندر کنار و فخم
همه پشت چینندگان شد بخم.
اسدی.
، چادرشبی که در زیر درخت میوه دار گیرند و درخت را بتکانند تا میوه در آن جمع شود. (برهان) ، شربتی از آب. (حاشیۀ دیوان ناصرخسرو چ حاج سیدنصرالله تقوی ص 264) :
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم.
ناصرخسرو (دیوان ص 264).
کسی که جوی روان است ده به باغش در
به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است.
ناصرخسرو (دیوان ص 264).
معنی اخیر در هیچ فرهنگی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(مُ فَخْ خَ)
بزرگ داشته شده. (غیاث) (آنندراج). تعظیم کرده شده. دارای جلال و سرافرازی. بزرگ. بزرگوار. کلان. (از ناظم الاطباء). معظم. موقر. (اقرب الموارد) ، پهن و آشکار تلفظ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفخیم شود
لغت نامه دهخدا
(پَ خَ)
درهم. پریشان. (از شعوری بنقل از محمودی)
لغت نامه دهخدا
(پُ خَ)
پر ماز. پر شکن. پر پیچ. پرتاب. خم اندر خم:
آویختی آفتاب را دوش
از سلسله های جعد پرخم.
خاقانی.
، کنایه است از مبالغه در تحریرات دلاویز موسیقی. (غیاث اللغات بنقل از شرح خاقانی) (؟)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
بمعنی بسیار باشد. (برهان). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بسیار. (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج) (اوبهی). بسیار و خیلی. (فرهنگ نظام). زیاد. کثیر. رجوع به فخم شود:
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش زنی گوگرد بفخم.
منجیک (از صحاح الفرس و لغت فرس اسدی و دیگران).
گه مناظره با کوه اگر سخن رانی
ز اعتراض تو بفخم شود معید صدا.
کمال اسماعیل (از رشیدی) (جهانگیری و دیگران).
، دروغ صریح. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کذب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ / پَ خِ)
فلاخن را گویند و آن کفه ای است که از پشم یا از ابریشم بافند و بر دو طرف آن دو ریسمان بندند و شبانان و شاطران بدان سنگ اندازند. (برهان قاطع). قلاب سنگ. و بعضی به بای تازی گفته اند. (فرهنگ رشیدی). قلماسنگ:
گله بانان او نهند از قدر
مهر و مه را چو سنگ در پلخم.
مؤیدالدین (از فرهنگ رشیدی).
قلخم معرب آن است
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مرد بزرگ قدر و گرامی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، منطق فخم، سخن درست استوار. خلاف رکیک. (منتهی الارب). جزل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بفخم
تصویر بفخم
بسیار فراوان، زیاد، کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفخم
تصویر مفخم
بزرگوار مرد بزرگ داشته، مرد بزرگوار: (استاد معظم مفخم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخم
تصویر فخم
بزرگ قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلخم
تصویر پلخم
قلاب سنگ قلماسنگ فلاخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افخم
تصویر افخم
بزرگ قدرتر، گرانمایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفخم
تصویر مفخم
((مُ فَ خَّ))
بزرگ داشته شده، بزرگوار، بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلخم
تصویر پلخم
((پَ لَ))
فلاخن، قلاب سنگ، ابزاری برای پرتاب کردن سنگ و آن رشته ای بوده که آن را از نخ یا ابریشم می بافتند، فلخم، فلخمه، فلماخن، فلخمان، فلاخان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بفخم
تصویر بفخم
((بَ یا بِ خَ))
فراوان، زیاد، بسیار، بفجم، فخم، پخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افخم
تصویر افخم
((اَ خَ))
بزرگوارتر، ارجمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پخم
تصویر پخم
((خَ))
فراوان، زیاد، بسیار، بفجم، فخم، بفخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخم
تصویر فخم
((فَ خَ))
جرعه ای از آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخم
تصویر فخم
((فَ خْ))
گرامی، بزرگوار، سخن جزل و فصیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخم
تصویر فخم
((خَ))
فراوان، زیاد، بسیار، بفجم، بفخم، پخم
فرهنگ فارسی معین
ارجمند، امجد، بزرگوار، فخیم، گرامی، محترم
فرهنگ واژه مترادف متضاد