جدول جو
جدول جو

معنی پشنجه - جستجوی لغت در جدول جو

پشنجه
آلتی شبیه جاروب که بافنده با آن آهار به پارچه می زند
تصویری از پشنجه
تصویر پشنجه
فرهنگ فارسی عمید
پشنجه(پ / پِ شَ جَ / جِ)
بشنجه. افزاری جولاهگان را از دستۀ گیاهی یا موی و مانند آن که بدان آهار بر جامه کنند. افزاری باشد که (شومالان) جولاهگان بدان آهار بر تانه مالند و آن دستۀ گیاهی بود که مانند جاروب برهم بسته باشند و بعضی گویند آهاری باشد که بر تانه مالند. (برهان قاطع در لفظ پشنجه و بشنجه). آبگیر بود که جولاهان دارند و عرب مرطم و مرشﱡه گویند. (صحاح الفرس). آبگیری بود که جولاهان دارند و در السامی فی الاسامی آن دستۀ گیاه که شومالان بدان شو بر کار افشانند.
لغت نامه دهخدا
پشنجه
جاروب مانندی از موی یا گیاه و مانند آن که بدان آهار بر جامه و تانه افشانند
فرهنگ لغت هوشیار
پشنجه((پَ شَ جِ))
جاروب مانندی از موی یا گیاه و مانند آن که بدان آهار بر جامه و تانه افشانند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پنجه
تصویر پنجه
پنجاه، عدد بعد از چهل ونه یا عدد مرکب از پنج ده تا، «۵۰ »
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنجه
تصویر پنجه
پنج انگشت دست یا پا در انسان، ناخن های دست و پای جانوران درنده، چنگال پرندگان، هر چیزی که شبیه پنج انگشت دست انسان باشد،
در آیین زردشتی پنج روز آخر سال که مصادف با آخرین روزهای فروردینگان است، عبارتند از اهنود، اشتود، سپنتمد، هوخشتر و وهشتواش،
، پنجۀ دزدیده، پنجۀ بزرگ، پنجۀ مسترقه، خمسۀ مسترقه، پنجک، بهیزک، وهیزک، اندرگاه، پنجه وه
پنجه وه: در آیین زردشتی پنج روز آخر سال که مصادف با آخرین روزهای فروردینگان است، عبارتند از اهنود، اشتود، سپنتمد، هوخشتر و وهشتواش
پنجۀ بزرگ: در آیین زردشتی پنج روز آخر سال که مصادف با آخرین روزهای فروردینگان است، عبارتند از اهنود، اشتود، سپنتمد، هوخشتر و وهشتواش
پنجۀ دزدیده: در آیین زردشتی پنج روز آخر سال که مصادف با آخرین روزهای فروردینگان است، عبارتند از اهنود، اشتود، سپنتمد، هوخشتر و وهشتواش
پنجک: در آیین زردشتی پنج روز آخر سال که مصادف با آخرین روزهای فروردینگان است، عبارتند از اهنود، اشتود، سپنتمد، هوخشتر و وهشتواش
پنجۀ مسترقه: در آیین زردشتی پنج روز آخر سال که مصادف با آخرین روزهای فروردینگان است، عبارتند از اهنود، اشتود، سپنتمد، هوخشتر و وهشتواش
اندرگاه: در آیین زردشتی پنج روز آخر سال که مصادف با آخرین روزهای فروردینگان است، عبارتند از اهنود، اشتود، سپنتمد، هوخشتر و وهشتواش
پنجه زدن: چنگ زدن، با پنجه کسی را آزردن، با کسی درافتادن، نبرد کردن
پنجۀ مریم: گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، بخور مریم، چنگ مریم، گل سرنگون، گل نگون سار، سیکلامن
چنگ مریم: گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، بخور مریم، پنجۀ مریم، گل سرنگون، گل نگون سار، سیکلامن
بخور مریم: گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، چنگ مریم، پنجۀ مریم، گل سرنگون، گل نگون سار، سیکلامن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ شَنْ نَ جَ)
فراخ و وسیع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ نِ جَ)
ید شنجه، ضیقهالکف. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، دستی انجوغ گرفته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ /جِ)
پنج انگشت با کف دست و پا باشد از انسان و حیوانات دیگر. (برهان قاطع). پنج انگشت دست از مچ تا سر انگشتان. راحه. (منتهی الارب). تمام کف با انگشتان و نیز انگشتان به تنهائی بی کف. (زمخشری) (منتهی الارب) ، برثن (در شیر و سایر درندگان). مخلب (در عقاب و سایر پرندگان شکاری) :
چو دیلمان زره پوش شاه، مژگانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گوئی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
برداشت تاجهای همه تارک سمن
برداشت پنجه های همه ساعد چنار.
منوچهری.
تا نشود بسته لب جویبار
پنجۀ دعوی نگشاید چنار.
نظامی.
بسر پنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجۀ شیرافکنی هست.
نظامی.
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای.
نظامی.
بسر پنجه شدی با پنجۀ شیر
ستونی را قلم کردی بشمشیر.
نظامی
سرو ز بالای سر پنجۀ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار.
خاقانی.
پنجۀ ساقی گرفت مرغ صراحی بدام
ز آتش صبح اوفتاد دانۀ دلها بتاب.
خاقانی.
سعدی هنر نه پنجۀ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
پنجه نهان کن چو بشیران رسی.
خواجو.
از بس به ره عشق در او خار خلیدست
همچون دم ماهی شده هر پنجۀ پایم.
سلیم (از آنندراج).
قبض، به پنجه گرفتن. (منتهی الارب) ، پنج انگشت بدون کف: این دستکش پنجه ندارد. ضباث، پنجۀ شیر. (منتهی الارب). فقاحه، پنجۀ دست. فقحه، پنجۀ دست. (منتهی الارب). همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. فتوخ، بندهای پنجۀ شیر. (منتهی الارب). حطا، پنجه بر پشت کسی زدن. (تاج المصادر بیهقی). عجس، به پنجه گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) ، دست:
همان روز قیدافه آگاه بود
که اندر کفت پنجۀ شاه بود.
فردوسی.
، صورت دستی که از نقره و طلا کنند و به مشاهد مقدسه فرستند نیاز را، رقصی را گویند که جمعی دست یکدیگر را گرفته با هم رقصند، و معرب آن فنزج است. (برهان قاطع). پاکوبیدن که گروهی دست هم گرفته و بازی کنند. نوعی رقص که دستهای یکدیگر می گیرند و رقص میکنند. پنجک. پنجه. دست بند. چوپی. پنزه. پنژه. (فرهنگ رشیدی) : فنزج، معرب پنجه و آن رقصی است مر عجم را که جمعی دست یکدیگر را گرفته رقصند. (منتهی الارب) ، گلوله های سنگ باشد که دیدبانان برای جنگ نگاه دارند، سنگ منجنیق، سنگی که از کشتی بکشتی غنیم اندازند، گیاهی که بر درخت پیچد و آن را عشقه خوانند، و به این معنی بکسر اول هم آمده است. (برهان قاطع) ، آلتی که بدان گندم و نوع آن را باد دهند. دندانه. پنج انگشت. رجوع به پنج انگشت شود، فنجه. پنجک. خمسۀ مسترقه: پنجۀ دزدیده، ایام المسترقه. ایام المختاره. پنجۀ گزیده. فروردگان. فروردجان، ماهی. (برهان قاطع) ، دام و قلاب و شست ماهی را هم گفته اند، (اصطلاح موسیقی) قسمت زبرین دستۀ تار که گوشی بدان پیوندد.
- پنجۀ آفتاب یا پنجۀ خورشید، آفتاب را بنا بر خطوط شعاعی که مانا به انگشت است و مشابهت تمام به پنجه دارد چنین گویند. (از آنندراج) :
چون بقصد رقص گردد پای کوبان سرو او
آسمان از پنجۀ خورشید دستک میزند.
تأثیر (از آنندراج)
ماه من از ضیا رخش بس که به آب و تاب شد
سهره چو بست عارضش پنجۀ آفتاب شد.
خالص (از آنندراج).
- ، بکنایه، رخسار و عارض:
کف شکرانه کشم بر رخ چون زر و آنگه
پنجه در پنجۀ خورشید درخشان نزنم.
سنائی (از آنندراج در شرح کلمه پنجه درپنجه کردن).
در تداول عوام مثل پنجۀ آفتاب، تشبیهی مبتذل است که از آن کمال جمال خواهند.
- پنجه بخون کسی تر کردن، کشتن او. بقتل رسانیدن وی.
- پنجۀ تاک، برگ رز:
از آن شراب مرا شیرگیر کن ساقی
که هم چو پنجۀ شیر است پنجۀ تاکش.
صائب.
- پنجۀ چنار، برگ چنار.
- پنجۀ خونی، مجازاً که تهمت زود زند: فلان پنجۀ خونیست.
- پنجۀ خونین بر کسی زدن وکشیدن، او را در معرض تهمت قرار دادن.
- پنجه در پنجۀ کسی کردن، پنجه در پنجۀ کسی داشتن و افکندن، با او ستیزه کردن. مبارزه کردن با کسی:
حیرت وصل تو چون دست و دل از کار ببرد
پنجه در پنجۀ خورشیدتوانم کردن.
مسیح کاشی (از آنندراج).
دل شیرین غبارآلودۀ غیرت بود صائب
وگرنه پنجه ای در پنجۀ فرهاد میکردم.
صائب (از آنندراج).
اشک عقیق از بن مژگان همی کنم
تا پنجه ای به پنجۀ مرجان درافکند.
ظهوری (از آنندراج).
- پنجۀ لاله و پنجۀ گل و پنجۀ بنفشه، کنایه ازچند گل که از یک شاخ رسته و بهم پیوسته باشد و در غنچگی به پنجۀ انگشتان ماند. (آنندراج) :
به آویزش سنبل زلف خویش
نهد شانه از پنجۀ لاله پیش.
طغرا (از آنندراج)
مکن ای باغبان منعم چه تاراج آید از دستی
که از سستی بزور پنجۀ گل برنمی آید.
دانش (از آنندراج).
- پنجۀ مرجان، شاخ مرجان:
بیهوده دست بر دل ما میزند طبیب
با شور بحر پنجۀ مرجان چه میکند.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ جَهْ)
مخفف پنجاه است:
بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازین ساز بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشۀ جامه کرد
که پوشند هنگام بزم و نبرد.
فردوسی.
ز سالش چو یک پنجه اندررسید
سه فرزندش آمد گرامی پدید.
فردوسی.
صد اشترز گنج و درم کرد بار (قیصر روم)
ز دینار پنجه ز بهر نثار...
به مریم فرستاد و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
دگر پنجه از نامداران چین
بفرمود تا کرد پیران گزین.
فردوسی.
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده گرد ازدر کارزار.
فردوسی.
چو عارض برآورد پنجه هزار
دلیران و مردان خنجرگزار.
فردوسی.
صد اسب گرانمایه پنجه بزین
همه کرده از آخور ما گزین.
فردوسی.
من یقینم که درین پنجه سال ایچ کسی
درخور نامۀ او نامه بکس نفرستاد.
فرخی.
که خواند تختۀ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز.
سوزنی.
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا.
خاقانی.
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی.
نظامی.
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است.
نظامی.
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کارزاری.
نظامی.
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را بزرق از ره براند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پُ جَ)
پیشانی به زبان ماوراءالنهر. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی). رجوع به بنجه شود، بمعنی پیشانی باشد که عربان ناصیه گویند. (برهان قاطع). و نیز رجوع به بنجه شود.
به تیغ طره ببرد ز پنجۀ خاتون
به گرز پست کند تاج بر سر چیپال.
منجیک.
بپیچد دلم چون ز پنجه بتم
گشاید به رغم دلم پنجه بند.
عسجدی (از لغت نامۀ اسدی).
، موی را نیز گفته اند که از سر زلف ببرند و آن را پیچ و خم داده بر پیشانی گذارند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ / جِ)
منسوب به پوشنج (پوشنگ). بوشنجه:
نوشم قدح نبید پوشنجه
هنگام صبوح و ساقیان رنجه.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(بِ شَ / شِ جَ / جِ)
پشنجه. افزاری باشد که جولاهکان بدان آهار بر تانه مالند و آن دستۀ گیاهی بود که مانندجاروب برهم بسته باشند. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). دست افزار جولاهان که بدان آهار بر تار کشند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 196 و 209 و پشنجه شود:
بشنجه روی و ازرق چشم و اشقر
سر او را خم گل نی خم زر.
نظامی (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
تار و پود مراد من نشود
تافته بی بشنجۀ لطفت.
قریعالدهر (از فرهنگ نظام) (از انجمن آرا) (آنندراج).
، بدخلق بودن. (ناظم الاطباء) ، بدطبیعت بودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ جَ / جِ)
خشک جامه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پنجه
تصویر پنجه
پنج انگشت دست یا پا در انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوشنجه
تصویر پوشنجه
صفت) منسوب به پوشنج
فرهنگ لغت هوشیار
افزاری که جولاهگان بدان آهار برتانه مالند و آن دسته گیاهی است مانند جاروب برهم بسته، آهاری که بر تانه مالند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشنگه
تصویر پشنگه
((پَ شَ گِ))
قطره، چکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنجه
تصویر پنجه
((پَ جِ))
مخفف پنجاه، پنج انگشت با کف دست و پا باشد از انسان و حیوانات دیگر، پنج انگشت دست از مچ تا سر انگشتان، چنگال، جنگ، برثن، مخلب، پنج انگشت بدون کف دست، دست، صورت دستی که از طلا و نقره سازند و به مشاهد مقدس برای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنجه
تصویر پنجه
((پُ جِ یا جَ))
پیشانی، بنجه، پنچه، ناصیه
فرهنگ فارسی معین
((بِ شَ جمع یا جَ))
افزاری که جولاهگان بدان آهار بر تانه مالند و آن دسته گیاهی است مانند جاروب برهم بسته، آهاری که بر تانه مالند
فرهنگ فارسی معین
برثن، چنگال، چنگول، مخلب، دست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مچ انداختن، از انواع بازی های بومی استدر شب های عروسی، شب.، نوبت مرتبه
فرهنگ گویش مازندرانی