مخفف پنجاه است: بدین اندرون سال پنجاه رنج ببرد و ازین ساز بنهاد گنج دگر پنجه اندیشۀ جامه کرد که پوشند هنگام بزم و نبرد. فردوسی. ز سالش چو یک پنجه اندررسید سه فرزندش آمد گرامی پدید. فردوسی. صد اشترز گنج و درم کرد بار (قیصر روم) ز دینار پنجه ز بهر نثار... به مریم فرستاد و چندی گهر یکی نغز طاوس کرده بزر. فردوسی. دگر پنجه از نامداران چین بفرمود تا کرد پیران گزین. فردوسی. ز لشکر گزین کرد پنجه هزار جهاندیده گرد ازدر کارزار. فردوسی. چو عارض برآورد پنجه هزار دلیران و مردان خنجرگزار. فردوسی. صد اسب گرانمایه پنجه بزین همه کرده از آخور ما گزین. فردوسی. من یقینم که درین پنجه سال ایچ کسی درخور نامۀ او نامه بکس نفرستاد. فرخی. که خواند تختۀ عصیان تو که درنفتاد ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز. سوزنی. مرا از بعد پنجه ساله اسلام نزیبد چون صلیبی بند بر پا. خاقانی. پس از پنجه نباشد تندرستی بصر کندی پذیرد پای سستی. نظامی. نه پنجه سال اگر پنجه هزار است سرش برنه که هم ناپایدار است. نظامی. چهل پنجه هزاران مرد کاری گزین کرد از یلان کارزاری. نظامی. بسا زن کو صد از پنجه نداند عطارد را بزرق از ره براند. نظامی