جدول جو
جدول جو

معنی پسکه - جستجوی لغت در جدول جو

پسکه
کوچک، ریز، قد کوتاه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پسته
تصویر پسته
(دخترانه)
میوه ای کوچک و بیضی شکل که مغز آن خوراکی است، در شعر دهان معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پسکک
تصویر پسکک
تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، سنگک، ژاله، سنگچه، یخچه، شهنگانه، آب بسته، شخکاسه، سنگرک، پسنگک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنکه
تصویر پنکه
بادزن برقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسکله
تصویر پسکله
چوبی که پشت در بیندازند که در باز نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکه
تصویر مسکه
نوعی چربی که از شیر یا دوغ می گیرند، کره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکه
تصویر پیکه
نوعی پارچۀ نخی ضخیم نقشه دار با راه راه برجسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوکه
تصویر پوکه
غلاف فلزی فشنگ که باروت و گلولۀ آن خالی شده باشد، هر چیز پوک مثلاً زغال پوکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسته
تصویر پسته
میوه ای کوچک، بیضی شکل با پوست سخت و مغز سبز رنگ، لذیذ، مقوی و روغن دار، دارای ویتامین های ۱b و ۲b که درخت آن در آب و هوای معتدل به ثمر می رسد
پستۀ خندان: پسته ای که دهان آن باز باشد، کنایه از دهان معشوق
پستۀ زمینی: در علم زیست شناسی بادام زمینی
فرهنگ فارسی عمید
مرکز ایل پیران در ساوجبلاغ آذربایجان
لغت نامه دهخدا
(پَ سِ)
نام یکی از دیه های ناحیۀ سراوان بلوچستان. (جغرافیای سیاسی ایران کیهان). و آن در مغرب دزک مکران واقع است. و نام شعبه ای است از طائفۀ ناحیۀ سراوان از طوایف کرمان و بلوچستان، مرکب از پانصد خانوار
لغت نامه دهخدا
محلی در شمال غربی اوچ آجی حوالی جنوبی چهارجوی
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ لَ / لِ)
در تداول عامه جای نهانی. نهان جای. نهان. پنهان. پشت. نهفت. پشت و پسله و کنج پسله از اتباع است.
- در پسله، در خفا. نهانی. سرّاً
لغت نامه دهخدا
(پُ لُ کَ / کِ)
پلک. جفن، طعنه و سرزنش و سخنان درشت و نافهمیده گفتن باشد و سخنان کنایه آمیز که استنباط معانی بد از آن توان کرد بکسی گفتن و پلکن هم بنظر رسیده است که بجای ها نون باشد. (برهان قاطع). سخنان گوشه دار. نکوهش
لغت نامه دهخدا
رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 569 شود. و ظاهراً کلمه درتاریخ بیهقی برکد باشد. رجوع به معجم البلدان یاقوت کلمه برکد شود
لغت نامه دهخدا
(پِ / پُ تَ / تِ)
نام میوه ای است که درخت آن در نقاط مختلف ایران ازجمله دامغان و قزوین و رفسنجان و اردستان غرس شود و در مراوه تپه بحال وحشی است و پوست آن برای رنگ کردن مصرف میشود. مؤلف قاموس مقدس گوید که آن در اصل از آسیای صغیر بسایر امکنۀ مشرق و اروپای جنوبی انتشار یافت. فستق. بطم اخضر:
دهان دارد چو یک پسته لبان دارد به می شسته
جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد.
شهید (از لغت نامۀ اسدی).
منم خوکرده بابوسش چنان چون باز برمسته
چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته.
رودکی.
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست به تن بر، چو مغز پسته، سفال.
منجیک.
هم از خوردنیها و هر گونه ساز
که ما را بباید بروز دراز...
همان ارژن و پسته و ناردان
بیارد یکی مؤبد کاردان...
فردوسی.
دو چشمش چو دو نرگس آبگون
لبانش چو پسته رخانش چو خون.
فردوسی.
جز خوی بد فراخ جهانی را
بر تو که کرد تنگ تر از پسته.
ناصرخسرو.
گرچه کشف چو پسته بود سبز و گوژ پشت
حاشا که مثل پستۀ خندان شناسمش.
خاقانی.
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را.
(مثنوی).
نخود و کشمش و پسته خرک و میوۀ تر
قصب انجیر و دگر سرمش اسفید بیار.
بسحاق.
، دهان معشوق.
- پسته بن، درخت پسته.
- پستۀ خندان، پستۀ دهان باز:
مهرزن بر دهن خنده که در باغ جهان
سر خود میخورد آن پسته که خندان باشد.
صائب (ازفرهنگ شعوری).
- پسته دهان، لقب معشوق:
ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب
در غم عشق تو چیست چارۀ این مستمند. ؟
سوزنی.
- پستۀ زمینی، کازو.
- پستۀ شکرفشان، کنایه از لب و دهان معشوق است. (برهان قاطع).
- پستۀ غالیه، حب البان. (بحر الجواهر).
- پسته لب، کنایه از معشوق.
- پسته مغز، مغز پسته
لغت نامه دهخدا
(پُ تِ)
حریر بود که عطاران مشک در او بندند:
از نقش و ازنگار همه جوی و جویبار
پستۀ حریر دارد ووشی معمدا.
معروفی
لغت نامه دهخدا
(بَ کِ)
چه بسیار که. چندانکه:
بسکه بر گفته پشیمان بوده ام
بسکه بر ناگفته شادان بوده ام.
رودکی (از امثال و حکم دهخدا).
بسکه بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان.
خاقانی.
گلگون اشک بسکه دواند به هر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم.
سلمان ساوجی.
بسکه اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت.
مولوی.
بسکه بوسیدم امسال لب نازک او
از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار.
قاآنی (از فرهنگ ضیاء).
بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت
بسکه ماندم بغریبی وطن از یادم رفت.
(امثال و حکم دهخدا).
- امثال:
بسکه گفتم زبان من فرسود. (امثال و حکم دهخدا).
بسکه گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا).
- از بسکه، چندانکه. آنقدر که. ز بسکه، مخفف بسم اﷲ. (آنندراج) :
نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل
نگفته بسم، بالحمد چون کنی مبدا.
خاقانی.
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هم سه حرف و اﷲ چار.
خاقانی.
ورق چو کار فروبسته بازنگشاید
بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست.
حیاتی گیلانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
فشنگ که باروت وگلوله در آن ننهاده باشند. غلاف فشنگ بی سرب و باروت یا خالی شده از سرب و باروت پس از تیراندازی. فشن’ که مادۀ سوزنده و گلوله ندارد، پوک.
- زغال پوکه، زغال که یکبار آن را افروخته و کشته باشند. پوکه زغال. زغال که یکبار آتش شده بود و بار دیگر آتش و سپس زغال شود.
- ، زغالی از چوبهای سست.
- مروارید پوکه، مروارید که صلابت و سختی آن بواسطۀ کهنگی و مرور زمان بر او بشده باشد
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ / کِ)
بادزن که از سقف آویزند و با برق یا بی آن به حرکت آید
لغت نامه دهخدا
ظاهراً نام محلی است: و از عباس آباد کوچ کرد و به پسکله نزول فرمود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(پِ کُ)
نام شهری است کرسی و مرکز ایالتی بهمین نام در ملتقای رود پسکوه و لیکایه دارای 52 هزار تن سکنه. خانه های این شهر از چوب است و ایالت پسکو از شمال به ایالت پطرزبورگ و نووگراد محدود است واز جانب شرق به توار و اسملینسک و از سمت جنوب به ایالت وی توسک و از غرب به ایالت ریگا، طول آن 340 و عرض 225 هزارگز است و سکنۀ آن نزدیک 800 هزار تن است. و چون اراضی آنجا نهایت حاصل خیز است می توان محصولات بسیار از آنجا بدست آورد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
روغن ناگداخته چربیی که از شیر یا دوغ گیرند: اینک شما را کاک و مسکه می باید از بهر آن دانستم که آرزوانها در خود بکشتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکه
تصویر پیکه
فرانسوی راهراهی همدرزه
فرهنگ لغت هوشیار
بادبزن که از سقف آویزان کنند وبا برق یا بی آن بحرکت آید، بادبزن برقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوکه
تصویر پوکه
غلاف فلزی فشنگ که باروت و گلوله آن خالی شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
درختی از تیره سماقیها که دسته مخصوص را تشکیل میدهد. این درخت دو پایه است و بحالت خود رو در سوریه و افغانستان میروید (در ایران نیز در قسمتهای شمال خراسان بصورت وحشی دیده میشود) و در کرمان آذربایجان قزوین و دامغان بفراوانی کشت میگردد. یا مغز پسته. مغز میوه درخت پسته که خوراکی است و نوعی از آجیل میباشد و مطبوع است، دهان معشوق. یا پسته زمینی. گیاهی از تیره پروانه واران جزو دسته اسپرسها که علفی و یک ساله است و ساقه اش بارتفاع 30 تا 50 سانتیمتر میرسد. گل آن زرد و دارای خطوط قرمز است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسله
تصویر پسله
نهانی، در خفا، پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسکه
تصویر بسکه
چندانکه ظنقدر که یا از بسکه. چندانکه
فرهنگ لغت هوشیار
((پِ تِ))
درختی است از تیره سماقی ها که دسته مخصوصی را تشکیل می دهد. میوه اش دانه ای است، دارای پوست سخت، مغز آن سبزرنگ و لذید و مقوی و روغن دار است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکه
تصویر مسکه
((مَ کِ))
کره و چربی که از دوغ گیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوکه
تصویر پوکه
((کِ))
غلاف فشنگ بی سرب و باروت، فشنگ که ماده سوزنده ندارد، پوک، زغال پوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنکه
تصویر پنکه
((پَ کِ))
بادبزن برقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پسله
تصویر پسله
((پَ سَ یا س ِ لِ))
جای نهانی، پنهان
فرهنگ فارسی معین
چای تلخ، چای تلخ
فرهنگ گویش مازندرانی