جدول جو
جدول جو

معنی پرگنه - جستجوی لغت در جدول جو

پرگنه
ناحیه، ایالت، استان، قسمتی از کشور
ترکیبی از داروهای خوش بو
تصویری از پرگنه
تصویر پرگنه
فرهنگ فارسی عمید
پرگنه
پرگناه، آنکه گناه بسیار مرتکب شده، گناهکار
تصویری از پرگنه
تصویر پرگنه
فرهنگ فارسی عمید
پرگنه
(پْرُ/ پِ رُ نِ)
نوعی از طیور خواننده، از خانوادۀ ئیروندی نیده دارای ده نوع فرعی که در اتازونی بسیار دیده میشود
لغت نامه دهخدا
پرگنه
(پُ گُ نَهْ)
پرگناه:
برین بر شدن بنده را دستگیر
مر این پرگنه را تو کن دلپذیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پرگنه
(پَ گَ نَ /نِ)
زمینی را گویند که از آن مال و خراج میگیرند. (برهان). زمینی را گویند که از آن خراج بستانند. (جهانگیری) ، مرکبی باشد از عطریات و بویهای خوش و آنرا در هندوستان ارگجه گویند و در عربی ذریره خوانند و به این معنی به کسر کاف فارسی هم آمده است. (برهان) ، بفتح اول و سکون ثانی دهات. (برهان) (غیاث اللغات). رجوع به پرکنه شود
لغت نامه دهخدا
پرگنه
پر گناه
تصویری از پرگنه
تصویر پرگنه
فرهنگ لغت هوشیار
پرگنه
((پَ گَ نَ یا نِ))
زمینی را گویند که از آن مال و خراج بستانند
تصویری از پرگنه
تصویر پرگنه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرگند
تصویر پرگند
بسیار بدبو، گندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرگناه
تصویر پرگناه
کسی که گناه بسیار مرتکب شده، گناهکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرگره
تصویر پرگره
دارای گره بسیار، پرچین، چیزی که چین و شکن بسیار دارد، پر پیچ و خم
چروکیده، پرشکن، پر پیچ و تاب، پرآژنگ، پرنورد، پرشکنج، پرکوس، پرماز، انجوخیده، آژنگ ناک
فرهنگ فارسی عمید
(پُ گُ)
که گناه بسیار دارد. اثیم. بزه کار:
چهارم که از کهتر پرگناه
نجوشد سر نامور پیشگاه.
فردوسی.
بشد موبد و پیش او دخت شاه
همی رفت لرزان دل و پرگناه.
فردوسی.
وزان پرگناهان زندان شکن
که گشتند با نوشزاد انجمن.
فردوسی.
همه بندۀ پرگناه توایم
به بیچارگی دادخواه توایم.
فردوسی.
بیامد بنزدیک ایران سپاه
سری پر ز کینه دلی پرگناه.
فردوسی.
ببایدش کشتن بفرمان شاه
فکندن تن پرگناهش براه.
فردوسی.
رخش زرد گشته هم از بیم شاه
تنش لرزلرزان و دل پرگناه.
فردوسی.
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
زبان پر ز یاوه روان پرگناه.
فردوسی.
همان نیز جانم پر از شرم شاه
زبان پر ز پوزش روان پرگناه.
فردوسی.
همه دل پر از درد از بیم شاه
همه دیده پرخون و دل پرگناه.
فردوسی.
چهارم بیامد بدرگاه شاه
زبان پردروغ و روان پرگناه.
فردوسی.
تویی پرگناه و فریبنده مرد
که جستی ز هرمز نخستین نبرد.
فردوسی.
ز راه اندر ایوان شاه آمدند
پر از رنج و دل پرگناه آمدند.
فردوسی.
یکی بنده ام با دلی پرگناه
بنزد خداوند خورشید و ماه.
فردوسی.
سر پرگناهش بباید برید
کسی پند گوید نباید شنید.
فردوسی.
همان پرگناهان که پیش توأند
نه تیماردار ونه خویش توأند
ز من هرچه گویند از این پس همان
ز تو بازگویند بر بدگمان.
فردوسی.
بمانی پر از درد و تن پرگناه
نخوانند از این پس ترا نیز شاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ناحیتی در قضای بایبورد ارزروم و آن دارای 22 قریه است
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ)
شهری است. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس). نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان). و ظاهراً شهری است به ماوراءالنهر:
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از پرانه چه از اوزگند و از فاراب.
عنصری (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(پِ رِ نَ / نِ)
در تداول خانگی آنچه به نوک انگشت ابهام و سبابه توان گرفتن از آرد و پست و نمک و شکر و فلفل کوبیده و جز آن. پرزه
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ / نِ)
از پری بمعنی پریر و اینه که علامت نسبت است چون ی و یین، پریروزی. پریروزینه
لغت نامه دهخدا
(پُ گِ رِهْ)
پرعقد. پرشکنج. پرچین:
سیاوش ز گفت گروی زره
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ گَ دَ / دِ)
مخفف پراگنده است که پریشان و متفرق گردیده باشد. (برهان) :
از آن قصاید پرگنده دفتری کردم
که خوانده بودم بر تاج خسروان ایدر.
ازرقی
لغت نامه دهخدا
(پُ گَ)
سخت بویناک. بسیار بدبو
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرینه
تصویر پرینه
فرانسوی میانین پریروزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرگره
تصویر پرگره
پرچین و شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرگند
تصویر پرگند
گندیده و بد بو
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بنوک انگشت ابهام و سبابه توان گرفت از آرد و نمک و شکر و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
پریشب، پریروز
فرهنگ گویش مازندرانی
پرگوی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی از فیروزجاه بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
پرنده، چند روز بیشتر
فرهنگ گویش مازندرانی