زمینی را گویند که از آن مال و خراج میگیرند. (برهان). زمینی را گویند که از آن خراج بستانند. (جهانگیری) ، مرکبی باشد از عطریات و بویهای خوش و آنرا در هندوستان ارگجه گویند و در عربی ذریره خوانند و به این معنی به کسر کاف فارسی هم آمده است. (برهان) ، بفتح اول و سکون ثانی دهات. (برهان) (غیاث اللغات). رجوع به پرکنه شود
زمینی را گویند که از آن مال و خراج میگیرند. (برهان). زمینی را گویند که از آن خراج بستانند. (جهانگیری) ، مرکبی باشد از عطریات و بویهای خوش و آنرا در هندوستان ارگجه گویند و در عربی ذریره خوانند و به این معنی به کسر کاف فارسی هم آمده است. (برهان) ، بفتح اول و سکون ثانی دهات. (برهان) (غیاث اللغات). رجوع به پرکنه شود
دارای گره بسیار، پرچین، چیزی که چین و شکن بسیار دارد، پر پیچ و خم چروکیده، پرشکن، پر پیچ و تاب، پرآژنگ، پرنورد، پرشکنج، پرکوس، پرماز، انجوخیده، آژنگ ناک
دارای گرهِ بسیار، پُرچین، چیزی که چین و شکن بسیار دارد، پر پیچ و خم چُروکیده، پُرشِکَن، پُر پیچ و تاب، پُرآژَنگ، پُرنَوَرد، پُرشِکَنج، پُرکوس، پُرماز، اَنجوخیده، آژَنگ ناک
که گناه بسیار دارد. اثیم. بزه کار: چهارم که از کهتر پرگناه نجوشد سر نامور پیشگاه. فردوسی. بشد موبد و پیش او دخت شاه همی رفت لرزان دل و پرگناه. فردوسی. وزان پرگناهان زندان شکن که گشتند با نوشزاد انجمن. فردوسی. همه بندۀ پرگناه توایم به بیچارگی دادخواه توایم. فردوسی. بیامد بنزدیک ایران سپاه سری پر ز کینه دلی پرگناه. فردوسی. ببایدش کشتن بفرمان شاه فکندن تن پرگناهش براه. فردوسی. رخش زرد گشته هم از بیم شاه تنش لرزلرزان و دل پرگناه. فردوسی. کنون آمد ای شاه گرگین ز راه زبان پر ز یاوه روان پرگناه. فردوسی. همان نیز جانم پر از شرم شاه زبان پر ز پوزش روان پرگناه. فردوسی. همه دل پر از درد از بیم شاه همه دیده پرخون و دل پرگناه. فردوسی. چهارم بیامد بدرگاه شاه زبان پردروغ و روان پرگناه. فردوسی. تویی پرگناه و فریبنده مرد که جستی ز هرمز نخستین نبرد. فردوسی. ز راه اندر ایوان شاه آمدند پر از رنج و دل پرگناه آمدند. فردوسی. یکی بنده ام با دلی پرگناه بنزد خداوند خورشید و ماه. فردوسی. سر پرگناهش بباید برید کسی پند گوید نباید شنید. فردوسی. همان پرگناهان که پیش توأند نه تیماردار ونه خویش توأند ز من هرچه گویند از این پس همان ز تو بازگویند بر بدگمان. فردوسی. بمانی پر از درد و تن پرگناه نخوانند از این پس ترا نیز شاه. فردوسی
که گناه بسیار دارد. اَثیم. بزه کار: چهارم که از کهتر پرگناه نجوشد سر نامور پیشگاه. فردوسی. بشد موبد و پیش او دخت شاه همی رفت لرزان دل و پرگناه. فردوسی. وزان پرگناهان زندان شکن که گشتند با نوشزاد انجمن. فردوسی. همه بندۀ پرگناه توایم به بیچارگی دادخواه توایم. فردوسی. بیامد بنزدیک ایران سپاه سری پر ز کینه دلی پرگناه. فردوسی. ببایدش کشتن بفرمان شاه فکندن تن پرگناهش براه. فردوسی. رخش زرد گشته هم از بیم شاه تنش لرزلرزان و دل پرگناه. فردوسی. کنون آمد ای شاه گرگین ز راه زبان پر ز یاوه روان پرگناه. فردوسی. همان نیز جانم پر از شرم شاه زبان پر ز پوزش روان پرگناه. فردوسی. همه دل پر از درد از بیم شاه همه دیده پرخون و دل پرگناه. فردوسی. چهارم بیامد بدرگاه شاه زبان پردروغ و روان پرگناه. فردوسی. تویی پرگناه و فریبنده مرد که جستی ز هرمز نخستین نبرد. فردوسی. ز راه اندر ایوان شاه آمدند پر از رنج و دل پرگناه آمدند. فردوسی. یکی بنده ام با دلی پرگناه بنزد خداوند خورشید و ماه. فردوسی. سر پرگناهش بباید برید کسی پند گوید نباید شنید. فردوسی. همان پرگناهان که پیش توأند نه تیماردار ونه خویش توأند ز من هرچه گویند از این پس همان ز تو بازگویند بر بدگمان. فردوسی. بمانی پر از درد و تن پرگناه نخوانند از این پس ترا نیز شاه. فردوسی
شهری است. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس). نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان). و ظاهراً شهری است به ماوراءالنهر: سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار چه از پرانه چه از اوزگند و از فاراب. عنصری (از فرهنگ اسدی)
شهری است. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس). نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان). و ظاهراً شهری است به ماوراءالنهر: سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار چه از پرانه چه از اوزگند و از فاراب. عنصری (از فرهنگ اسدی)