رشوه، آنچه از پول و مانند آن به کسی می دهند تا کاری برخلاف وظیفۀ خود انجام دهد یا حق کسی را ضایع و باطل کند یا حکمی برخلاف حق و عدالت بدهد، رشوت، پاره، بلکفد، بلکفت
رِشوه، آنچه از پول و مانند آن به کسی می دهند تا کاری برخلاف وظیفۀ خود انجام دهد یا حق کسی را ضایع و باطل کند یا حکمی برخلاف حق و عدالت بدهد، رِشوَت، پاره، بُلکَفد، بُلکَفت
پریشب، شب پیش از دیشب، دو شب پیش، شب گذشته، پرندوش، پریدوش، پردوش، پرندوار درختچه ای کوچک از تیرۀ ریواس، با بوتۀ پرشاخ، ساقۀ خاکستری، برگ های باریک و نوک تیز و میوۀ بال دار، نوعی پارچۀ ابریشمی ساده و بی نقش، حریر، برای مثال سه نگردد بریشم ار او را / پرنیان خوانی و حریر و پرند (هاتف - ۴۹) تیغ و شمشیر برّان و جوهردار، برای مثال به زرین و سیمین دو صد تیغ هند / چه زو سی به زهرآب داده پرند (فردوسی - ۱/۲۳۸)، ز یاقوت و الماس و از تیغ هند / همه تیغ هندی سراسر پرند (فردوسی - ۷/۳۰۵)
پَریشَب، شب پیش از دیشب، دو شب پیش، شب گذشته، پَرَندوش، پَریدوش، پَردوش، پَرَندوار درختچه ای کوچک از تیرۀ ریواس، با بوتۀ پرشاخ، ساقۀ خاکستری، برگ های باریک و نوک تیز و میوۀ بال دار، نوعی پارچۀ ابریشمی ساده و بی نقش، حریر، برای مِثال سه نگردد بریشم ار او را / پرنیان خوانی و حریر و پرند (هاتف - ۴۹) تیغ و شمشیر برّان و جوهردار، برای مِثال به زرین و سیمین دو صد تیغ هند / چه زو سی به زهرآب داده پرند (فردوسی - ۱/۲۳۸)، ز یاقوت و الماس و از تیغ هند / همه تیغ هندی سراسر پرند (فردوسی - ۷/۳۰۵)
پرزیان. پرضرر. بسیارغم. بسیاراندوه. پرآسیب. بلا: همان پرگزندان که نزد تواند که تیره شبان اورمزد تواند همی داد خواهند تختت بباد بدان تا نباشی بگیتی تو شاد. فردوسی. بفرمود (هرمز پسر نوشروان) تا نامۀ پندمند نبشتند نزدیک آن پرگزند (ساوه شاه) . فردوسی. بگرگین یکی بانگ برزد بلند که ای بدکنش ریمن پرگزند. فردوسی. چو آید بدان مرز بندش کنید دل شادمان پرگزندش کنید. فردوسی. سخن رفت چندی ز افسون و بند ز جادو و آهرمن پرگزند. فردوسی. بدو گفت زین شوم ده پرگزند کدام است آهرمن زورمند. فردوسی. همه پادشاهی شود پرگزند اگر شهریاری نباشد بلند. فردوسی. بپرسید دانش کرا سودمند کدام است بی دانش پرگزند. فردوسی. بسی بسته و پرگزندان بدند بدین شهر با او بزندان بدند. فردوسی. چنین پرگزندی دلیر و جوان میان شبستان نوشین روان. فردوسی. گر آری بکف دشمن پرگزند مکش در زمان بازدارش به بند. اسدی
پرزیان. پرضرر. بسیارغم. بسیاراندوه. پرآسیب. بلا: همان پرگزندان که نزد تواَند که تیره شبان اورمزد تواَند همی داد خواهند تختت بباد بدان تا نباشی بگیتی تو شاد. فردوسی. بفرمود (هرمز پسر نوشروان) تا نامۀ پندمند نبشتند نزدیک آن پرگزند (ساوه شاه) . فردوسی. بگرگین یکی بانگ برزد بلند که ای بدکنش ریمن پرگزند. فردوسی. چو آید بدان مرز بندش کنید دل شادمان پرگزندش کنید. فردوسی. سخن رفت چندی ز افسون و بند ز جادو و آهرمن پرگزند. فردوسی. بدو گفت زین شوم ده پرگزند کدام است آهرمن زورمند. فردوسی. همه پادشاهی شود پرگزند اگر شهریاری نباشد بلند. فردوسی. بپرسید دانش کرا سودمند کدام است بی دانش پرگزند. فردوسی. بسی بسته و پرگزندان بدند بدین شهر با او بزندان بدند. فردوسی. چنین پرگزندی دلیر و جوان میان شبستان نوشین روان. فردوسی. گر آری بکف دشمن پرگزند مکش در زمان بازدارش به بند. اسدی
جامۀ ابریشمین بی نقش و ساده. فرند. (رشیدی). ابریشمینۀ سیاه بهترینش ختائی. حریر. حریر ساده. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (برهان) (غیاث اللغات). بافتۀ ابریشمی. (برهان) (غیاث اللغات). پرن. پرنا. حریر ساده یعنی پرنیان بی نقش. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پرند و پرنیان حریر باشد، پرند ساده بود و پرنیان منقش. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ طهران). حریر تنک و ساده. (اوبهی). بافته ای بود ابریشمی. (جهانگیری) : و از این ناحیت [چین] زر بسیار خیزد و حریر و پرند وخا و جیز (؟) چینی (خار چینی ؟ خار صینی ؟) و دیبا. (حدود العالم). زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر ژاله. رودکی. ز گفتار او شاد شد شاه هند بیاراست ایوان بچینی پرند. فردوسی. فرستاد نزدیک دانای هند بسی اسب و دینار و چینی پرند. فردوسی. چو گیتی مر او [اردشیر] را همه راست شد ز همت به کیوان همی خواست شد چه از روم و از چین و از ترک و هند جهان شد مر او را چو رومی پرند. فردوسی. پدر بود در ناز و خزّ و پرند مرا برده سیمرغ در کوه هند. فردوسی. گر از کابل و زابل و مرز هند شود روی گیتی چو چینی پرند. فردوسی. مرا شاه ایران فرستد به هند به چین آیم از بهر چینی پرند. فردوسی. خداوند ایران و توران و هند به فرّش جهان شد چو رومی پرند. فردوسی. نهادش بصندوق در نرم نرم بچینی پرندش بپوشید گرم. فردوسی. پری زادگان رزم را دل پسند بپولاد پوشیده چینی پرند. عنصری. چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار. فرخی. گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت گفتا یکی پرند سیاه ویکی پرن. فرخی. بد او را یکی پور نامش سرند که زخمش ز فولاد کردی پرند. اسدی. از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم. لامعی. این نیابد همی برنج پلاس وآن نپوشد همی ز ناز پرند. مسعودسعد. پرند آسمان گون بر میان زد [شیرین] بشد در آب و آتش در جهان زد. نظامی (خسرو و شیرین). حمایل پیکری از زر کانی کشیده بر پرندی ارغوانی. نظامی. دیده ای آتش که چون سوزد پرند برق هجرت آنچنانم سوخته. خاقانی. سه نگردد بریشم ار او را پرنیان خوانی و حریر و پرند. هاتف. ، حریر که بر آن نوشتندی: ز زابلستان تا بدریای سند نوشتیم عهد ترا بر پرند. فردوسی. سپینود را داد منشور هند نوشته خطی هندوی بر پرند. فردوسی. یکی نامه دارم بر شاه هند نبشته خط پهلوی بر پرند. فردوسی. نویسیم پس نامه ای بر پرند که کید است تا باشد او شاه هند. فردوسی. ، پرنیان منقش را نیز گفته اند. (برهان)، تیغ و شمشیر. (برهان). شمشیر برّاق. (ولف). فرند. (رشیدی) : بزرین و سیمین چو صد تیغ هند جز او سی بزهر آب داده پرند. فردوسی. نه سقلاب مانم بر ایشان نه هند نه شمشیر چینی نه هندی پرند. فردوسی. ز یاقوت و الماس و از تیغ هند همه تیغ هندی سراسر پرند. فردوسی. چو دیبهی که برنگ پرند هندی تیغ زبرجدینش بود پود و زمردینش تار. عنصری. تیر اندر سپر آسان گذراند چوزند چون کمان خواست عدورا چه پرند و چه سپر. فرخی. به یک دستش پرند آب داده بدیگر موی مشکین تاب داده. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). بر هر تنی پراکند آن پرنیان پرند خاکی کز او نروید جز دار پرنیان. مسعودسعد. ز شادروان بخاک اندر فکندش ز دستش بستد آن هندی پرندش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 294). خنجر تو چون پرند روشن و بازینت است خون دل عاشقان نقش پرند تو باد. خاقانی. ، جوهر شمشیر. (رشیدی). جوهر تیغ و شمشیر و امثال آن. (برهان). فرند. (رشیدی). گوهر (در شمشیر و مانند آن). گهر. پرنگ. اثر (در شمشیر و جز آن) : مبارزان قدرقدرت قضاقوت برای تیغ خود ازخنجرت پرند برند. ازرقی. ، خیار صحرائی. (برهان) (جهانگیری) (اوبهی)، مرغ و فریز را هم گفته اند و آن سبزه نورسته باشد که دواب آنرا برغبت تمام خورند، زین پوش، بمعنی پروین هم هست که ستاره های کوهان ثور باشد. (برهان). ثریا، بیدگیا. (کازیمیرسکی) (شلیمر). گیاهی در خشک جنگلهای شمال ایران. (گائوبا)
جامۀ ابریشمین بی نقش و ساده. فرند. (رشیدی). ابریشمینۀ سیاه بهترینش ختائی. حریر. حریر ساده. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (برهان) (غیاث اللغات). بافتۀ ابریشمی. (برهان) (غیاث اللغات). پَرن. پَرنا. حریر ساده یعنی پرنیان بی نقش. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پرند و پرنیان حریر باشد، پرند ساده بود و پرنیان منقش. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ طهران). حریر تنک و ساده. (اوبهی). بافته ای بود ابریشمی. (جهانگیری) : و از این ناحیت [چین] زر بسیار خیزد و حریر و پرند وخا و جیز (؟) چینی (خار چینی ؟ خار صینی ؟) و دیبا. (حدود العالم). زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر ژاله. رودکی. ز گفتار او شاد شد شاه هند بیاراست ایوان بچینی پرند. فردوسی. فرستاد نزدیک دانای هند بسی اسب و دینار و چینی پرند. فردوسی. چو گیتی مر او [اردشیر] را همه راست شد ز همت به کیوان همی خواست شد چه از روم و از چین و از ترک و هند جهان شد مر او را چو رومی پرند. فردوسی. پدر بود در ناز و خزّ و پرند مرا برده سیمرغ در کوه هند. فردوسی. گر از کابل و زابل و مرز هند شود روی گیتی چو چینی پرند. فردوسی. مرا شاه ایران فرستد به هند به چین آیم از بهر چینی پرند. فردوسی. خداوند ایران و توران و هند به فرّش جهان شد چو رومی پرند. فردوسی. نهادش بصندوق در نرم نرم بچینی پرندش بپوشید گرم. فردوسی. پری زادگان رزم را دل پسند بپولاد پوشیده چینی پرند. عنصری. چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار. فرخی. گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت گفتا یکی پرند سیاه ویکی پرن. فرخی. بد او را یکی پور نامش سرند که زخمش ز فولاد کردی پرند. اسدی. از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم. لامعی. این نیابد همی برنج پلاس وآن نپوشد همی ز ناز پرند. مسعودسعد. پرند آسمان گون بر میان زد [شیرین] بشد در آب و آتش در جهان زد. نظامی (خسرو و شیرین). حمایل پیکری از زر کانی کشیده بر پرندی ارغوانی. نظامی. دیده ای آتش که چون سوزد پرند برق هجرت آنچنانم سوخته. خاقانی. سه نگردد بریشم ار او را پرنیان خوانی و حریر و پرند. هاتف. ، حریر که بر آن نوشتندی: ز زابلستان تا بدریای سند نوشتیم عهد ترا بر پرند. فردوسی. سپینود را داد منشور هند نوشته خطی هندوی بر پرند. فردوسی. یکی نامه دارم بر شاه هند نبشته خط پهلوی بر پرند. فردوسی. نویسیم پس نامه ای بر پرند که کید است تا باشد او شاه هند. فردوسی. ، پرنیان منقش را نیز گفته اند. (برهان)، تیغ و شمشیر. (برهان). شمشیر برّاق. (ولف). فرند. (رشیدی) : بزرین و سیمین چو صد تیغ هند جز او سی بزهر آب داده پرند. فردوسی. نه سقلاب مانم بر ایشان نه هند نه شمشیر چینی نه هندی پرند. فردوسی. ز یاقوت و الماس و از تیغ هند همه تیغ هندی سراسر پرند. فردوسی. چو دیبهی که برنگ پرند هندی تیغ زبرجدینش بود پود و زمردینش تار. عنصری. تیر اندر سپر آسان گذراند چوزند چون کمان خواست عدورا چه پرند و چه سپر. فرخی. به یک دستش پرند آب داده بدیگر موی مشکین تاب داده. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). بر هر تنی پراکند آن پرنیان پرند خاکی کز او نروید جز دار پرنیان. مسعودسعد. ز شادروان بخاک اندر فکندش ز دستش بستد آن هندی پرندش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 294). خنجر تو چون پرند روشن و بازینت است خون دل عاشقان نقش پرند تو باد. خاقانی. ، جوهر شمشیر. (رشیدی). جوهر تیغ و شمشیر و امثال آن. (برهان). فرند. (رشیدی). گوهر (در شمشیر و مانند آن). گهر. پرَنگ. اَثر (در شمشیر و جز آن) : مبارزان قدرقدرت قضاقوت برای تیغ خود ازخنجرت پرند برند. ازرقی. ، خیار صحرائی. (برهان) (جهانگیری) (اوبهی)، مَرغ و فریز را هم گفته اند و آن سبزه نورُسته باشد که دواب آنرا برغبت تمام خورند، زین پوش، بمعنی پروین هم هست که ستاره های کوهان ثور باشد. (برهان). ثریا، بیدگیا. (کازیمیرسکی) (شلیمر). گیاهی در خشک جنگلهای شمال ایران. (گائوبا)
زمینی را گویند که از آن مال و خراج میگیرند. (برهان). زمینی را گویند که از آن خراج بستانند. (جهانگیری) ، مرکبی باشد از عطریات و بویهای خوش و آنرا در هندوستان ارگجه گویند و در عربی ذریره خوانند و به این معنی به کسر کاف فارسی هم آمده است. (برهان) ، بفتح اول و سکون ثانی دهات. (برهان) (غیاث اللغات). رجوع به پرکنه شود
زمینی را گویند که از آن مال و خراج میگیرند. (برهان). زمینی را گویند که از آن خراج بستانند. (جهانگیری) ، مرکبی باشد از عطریات و بویهای خوش و آنرا در هندوستان ارگجه گویند و در عربی ذریره خوانند و به این معنی به کسر کاف فارسی هم آمده است. (برهان) ، بفتح اول و سکون ثانی دهات. (برهان) (غیاث اللغات). رجوع به پرکنه شود