جدول جو
جدول جو

معنی پرکله - جستجوی لغت در جدول جو

پرکله
یک واحد از لباس یا ظروف، یکی، یک چیز، یک وسیله
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پسکله
تصویر پسکله
چوبی که پشت در بیندازند که در باز نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشکله
تصویر پشکله
پشکل، سرگین اسب، الاغ، استر، شتر، گوسفند، بز و آهو که گرد و مانند گلوله باشد، پشگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرکاله
تصویر پرکاله
پاره ای از چیزی، حصه، پاره، لخت، وصله، پینه، پرگاله، پژگاله
فرهنگ فارسی عمید
(دِ رَ لَ)
بازیچه ای است مر عجم را، یا نوعی از پاکوبی است، یا این لغت حبشیه است. (منتهی الارب). ابن درید در الجمهره گوید که آن بازیچه ای است کودکان را و گمان می کنم کلمه ای است حبشی. (از المعرب جوالیقی). و رجوع به درقله شود
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ)
محلی در گناباد. مردم بدانجا نذورات برند و مقبره ای است اما معلوم نیست که مدفن کیست
لغت نامه دهخدا
(پِ لِ)
ژان کلود اژن. طبیعی دان فرانسوی متولد در بزانسن. وی را تحقیقاتی سودمند در مبحث حرارت است و بسال 1857 میلادی درگذشته است
لغت نامه دهخدا
(رَ لَ)
رکله. بند تره و سبزی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). بند تره. (منتهی الارب) (آنندراج). بند تره و یک دسته از تره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَُ رَ کِ لَ / هََ کَ لَ)
دختر شگرف اندام نیکوخلقت خوشرفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ لَ)
مؤنث مرکل که نعت مفعولی است از مصدر ترکیل، أرض مرکله، زمین کوفته به سمهای اسبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نفی بلد کردن. تبعید کردن. اخراج کردن. (دزی ج 1 ص 650)
لغت نامه دهخدا
نام شاعری فارسی زبان. و نظامی عروضی ذکر وی در عداد شاعرانی چون قمری گرگانی و رافعی نیشابوری و کفائی گنجه ای و کوسۀ فالی که اسامی ملوک طبرستان بدانان باقی مانده، آورده است. (چهار مقالۀ عروضی چ اروپا ص 28)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ لِ)
ارکلی. ارگلی. هراکله. واقع در پنت که مستعمرۀ یونانیان مگار و از بنادر ممالک تابعۀ ایران هخامنشی بود و بقول سترابون و پوزانیاس شهر مهم و ثروتمندی بود. (ایران باستان ص 1091، 1510، 2109 و 2133 و 2152). این شهر در ترکیۀ آسیا (اناطولی، ولایت قسطمونی) واقع است. رجوع به ارکلی شود
لغت نامه دهخدا
(پِ کِ لَ / لِ)
پشکل است که سرگین گوسفند و آهو باشد. (برهان قاطع) ، کجک کلیدان. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
ظاهراً نام محلی است: و از عباس آباد کوچ کرد و به پسکله نزول فرمود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(پُ لَ / لِ)
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه:
ماه تمام است روی کودک من
وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا).
رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) :
بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی
از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین.
مختاری.
دیده ام در پی فراق تو کرد
پر ز پرکالۀ جگر دامن.
سراج الدین قمری.
من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار
او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد.
امیرخسرو.
دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است
این قافله را راه مگر بر جگر افتاد.
شیخ علینقی کمره ای.
، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود
لغت نامه دهخدا
(پَ رِ / ر رِ)
خردۀ کاه:
فی المثل هر که خوشه ای شکند
پر کاهی ز خرمنی بکند.
نظامی.
پر کاهم (برگ کاهم) من به پیش تندباد
می ندانم تا کجا خواهم فتاد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 569 شود. و ظاهراً کلمه درتاریخ بیهقی برکد باشد. رجوع به معجم البلدان یاقوت کلمه برکد شود
لغت نامه دهخدا
وصله ای که بر جامه دوزند گژنه پینه وصله پرغاله پرکاله، پاره ای از هر چیز پاره لخت حصه
فرهنگ لغت هوشیار
جغد، بوف
فرهنگ گویش مازندرانی
استفراغ کردن و بالا آوردن، آن چه که از معده به دهان آید
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در چهاردانگه ی ساری، محل رویش افرا
فرهنگ گویش مازندرانی
واحد شمارش لباس، آبادی، ظرف، تکه، بخش، چیز کم
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان عشرستاق هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندرج شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
پرپر زدن، پرش و جهش به هنگام جان کندن
فرهنگ گویش مازندرانی