جدول جو
جدول جو

معنی پرچیم - جستجوی لغت در جدول جو

پرچیم
حصار پرچین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرچین
تصویر پرچین
چیزی که چین و شکن بسیار دارد، پر پیچ و خم
چروکیده، پرشکن، پر پیچ و تاب، پرگره، پرآژنگ، پرنورد، پرشکنج، پرکوس، پرماز، انجوخیده، آژنگ ناک، برای مثال آب رویم رفت و زیر آب چشم / روی چون آب است پرچین ای دریغ (خاقانی - ۷۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پربیم
تصویر پربیم
سخت بیمناک، پرهول وهراس، ترسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرچین
تصویر پرچین
دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود، خاربست، خاربند، خارچین، فلغند، کپر، چپر، برای مثال تا نگار من ز سنبل بر سمن پرچین نهاد / داغ حسرت بر دل صورت گران چین نهاد (امیرمعزی - ۱۶۲)
پرچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرچم
تصویر پرچم
پارچه ای که معمولاً دارای نقش مخصوص یک کشور، مؤسسه یا گروه است و معمولاً بر سر چوب یا میله نصب می کنند، بیرق، علم، درفش، در علم زیست شناسی قسمتی از گل که از میله های بسیار نازک تشکیل می شود و تخم های نر در آن قرار دارد، کنایه از موی جلو سر، کاکل، منگوله ای که از موی حیوانات درست می شده و بر سر نیزه یا علم آویزان می کرده اند، منگوله
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
فریم. قصبۀ ناحیت کوه قارن است (به دیلمان) و مستقر سپهبدان بلشکرگاهی است بر نیم فرسنگ از شهر. و اندر وی مسلمانان اند و بیشتر غریب اند پیشه ور و بازرگان زیراک مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
موضعی است در شمال غربی هارون آباد در حوالی زنجان
لغت نامه دهخدا
(پِ)
جزیره ای است در منتهای جنوبی بحر احمر در بغاز باب المندب بدرازای 12000 گز و پهنای 5000 گز و آنرا بندری زیباست و انگلیسان در 1857 این جزیره را غصب کردند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پْری / پِ)
دن + ان، صفت بیان حالت از دنیدن در حال دنیدن. (یادداشت مؤلف). رفتار به نشاط و خرامان. (ناظم الاطباء) (برهان). مرادف چمان. (انجمن آرا) ، راه روندۀ به نشاط و خرامان. (ناظم الاطباء) (برهان). آنکه همی رود به نشاط، گویند: همی دند و دنان است. (لغت فرس اسدی) :
طوطی میان باغ دنان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پرّش چو برگ نی.
منوچهری.
اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشد
زبهر خر نمی گردد به نیسان دشت چون بستان.
ناصرخسرو.
ای همه ساله دنان به گرد دنان در
من نه به گرد دنانم و نه دنانم.
ناصرخسرو.
و رجوع به دنیدن شود.
- دمان و دنان، شتابان و خرامان. روان تند و آهسته:
چو در سبزه دید اسب را دشتبان
گشاده زبان شد دمان و دنان.
فردوسی.
پس اندر سپاه منوچهرشاه
دمان و دنان برگرفتند راه.
فردوسی.
بیفتاد و برگشت از او بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای.
فردوسی.
، از خشم و قهر به جوش آینده. (ناظم الاطباء) (از برهان). مرادف دمان. (آنندراج) (انجمن آرا). از خشم جوشان. (شرفنامۀ منیری). پرهیجان. (فرهنگ لغات شاهنامه)
لغت نامه دهخدا
(پَ چَ)
چیزی باشد سیاه و مدوّر که بر گردن نیزه و علم بندند. (برهان). علاقۀ علم. ابریشم و موی اسب یا دم گاوی که بر گردن علم بندند. (از فرهنگی خطی). و علی الظاهر رشته هائی سیاه و یا دم گاو و یا دم غژغاو بود که در زیر سنان علم یا نیزه، چون طره ای ازآن می آویخته اند و از این بابست که شاعران غالباً ازآن به طره، زلف و گیسو، تعبیر کرده اند:
بر سر بیرق بلاف پرچم گوید منم
طرۀ خاتون صبح بر تتق روزگار.
عماد عزیزی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
راست گفتی بباد پرچم بود
گر بود باد را ستام به زر.
فرخی.
همیشه تا که بود پرچم و سنان بادا
سر مخالف تو بر سر سنان پرچم.
ادیب صابر.
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده.
انوری.
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزه هات پرچم.
انوری.
روزی که زلف پرچم از آسیب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار.
انوری.
در کوکبۀ تو طرۀ شب
بر نیزۀ بندگانت پرچم.
انوری.
می طرازد چرخ غژغاو دو رنگ صبح وشام
نیزۀ قدرت مگر پرچم ندارد بر قنات.
اثیرالدین اخسیکتی.
کلک تو ز مرتبت بخندد
بر قامت رمح و ریش پرچم.
اخسیکتی.
بر علم مظفرت پرچمی آرزو کند
در فلک چهارمین وقت کسوف جرم خور.
مجیر بیلقانی.
بجان جست آنکه جست از تو ولیکن من نگویم چون
گسسته پرچم نیزه دریده دامن خفتان.
مجیر بیلقانی.
خصمت سپید دست و سیه دل چو دفتر است
بر بیرقت ز طرۀ بلقیس پرچم است.
مجیر بیلقانی.
و آنکه گیسوی پریشان عروس ظفراست
روز کین پرچم شبرنگ فراز علمش.
مجیر بیلقانی.
بپرچم حبشی شکل رایتت که ظفر
بهندوئیش میان بسته میرود عمدا.
مجیر بیلقانی.
از بهر تو می طرازد ایام
منجوق ز صبح و پرچم از شام.
خاقانی.
آنجا که نعت صورت خوبان رود ترا
دل سوی قد نیزه و گیسوی پرچم است.
ظهیر فاریابی.
پرچم شبرنگ شاه گیسوی عروسان ظفر است. (راحهالصدور راوندی).
و سر سروران گوی میدان و پرچم سنان گشت. (تاج المآثر). و زلف زره ساز او سایه بر عارض خورشید رخشان می انداخت و رایت خورشید سپید روز به پرچم سیاه شب می پوشید. (تاج المآثر).
بر سر رمح غلامانت صبا در کارزار
پرچم از گیسوی ترکان خطائی یافته.
نجیب جرفاذقانی.
عروس فتح و ظفر در نقاب پرچم تو
چو ماه چارده در زیر طرۀ شام است.
نجیب جرفاذقانی.
در دور تو زین سپس نجنبد
از باد خلاف زلف پرچم.
سیف اسفرنگ.
نهیب رایت تو دل ربوده از بر دشمن
بآب چهرۀ خنجر بتاب طرۀ پرچم.
امامی هروی.
زلف خاتون ظفر شیفتۀ پرچم تست
دیدۀ فتح ابد عاشق جولان تو باد.
حافظ.
ز پرچم فروزنده نوک سنان
چو آن شعله کاید برون از دخان.
هاتفی.
پرچم مشکین علمهای شاه
دستۀ ریحان گریبان ماه.
عماد فقیه.
بس نیزه که بر چهره ز پرچم بودش ریش
خوانی اگرش مرد نه آئین صوابست.
قاآنی.
، زبانه. لسان النار. لهب. لهیب، عنبر. گاوعنبر. گاوبحری. قطاس. قیطوس. بحری قطاس. قاطوس. قاطس. غژغاو. غژگاو. کژگاو. کژغاو. کژگا. کژغا. غژغا. غژگا. قیطس، نوعی از گاو کوهی که در کوههای مابین ملک خطا و هندوستان میباشد. (برهان)، موی دم گاو کوهی. (غیاث اللغات)، دم نوعی از گاو بحری که بر گردن اسبان بندند. (برهان). و ظاهراً مراد رشته های دهان گاو بحری، وال (بالن) باشد که در زیر سنان علم یا رمح و یا بر گردن اسب می بستند و عجب این است که کلمه پرچم بدانسان که در فارسی علاقۀ نیزه و نیز ریشه های مصفات و پالونه گونۀ دو طرف دهان نوعی وال (بالن) را نامیده اند، در زبان فرانسه نیز کلمه فانن همانطور به هر دو معنی آمده است:
گاوی نشان دهند در این قلزم نگون
لیکن نه پرچم است مر او را نه عنبر است.
اثیر اخسیکتی.
دارد فرسش بدین نشانی
پرچم دم شیر آسمانی.
خاقانی.
، مجازاً، موی گیسو. (فرهنگ رشیدی) .کاکل. (برهان) :
ما از آن محتشمانیم که ساغر گیرند
نه از آن مفلسکان که بز لاغر گیرند
بیکی دست می خالص ایمان نوشند
بیکی دست دگر پرچم کافر گیرند.
مولوی.
سگ نیم تا پرچم مرده کنم
عیسیم آیم که (تا) زنده ش کنم.
مولوی.
گرچه ناخن رفت چون باشی مرا
برکنم من پرچم خورشید را.
مولوی.
، و در تداول امروزی گاه بمعنی درفش و علم آید. و رجوع به توغ و توک و بیرق شود.
لغت نامه دهخدا
(پُ)
سخت ترسان. بیمناک. هراسان:
سناندار نیزه بدو نیم گشت
زواره زالکوس پربیم گشت.
فردوسی.
چو هومان ز دور آن سپه را بدید
دلش گشت پربیم و دم درکشید.
فردوسی.
ز سر تا میانش بدو نیم گشت
دل دیو از آن زخم پربیم گشت.
فردوسی.
دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وزو دور شد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
جهان از بداندیش پربیم بود
دل نیکمردان بدو نیم بود.
فردوسی.
چو آگاهی آمدسوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیره روان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
دیوارگونه ای که از ترکه یا نی و برگ و علف بر گرد باغ و مزرعه کنند. خار و شاخ درخت که بر سر دیوارهای باغ نهند حراست آنرا. چوبهای سرتیز و خاری که بر سر دیوارها نصب کنند. حصاری باشد که از خار و خلاشه و شاخ درختان بر دور باغ و فالیز و کشت زار سازندو چوبهای سرتیز و خاری را نیز گویند که بر سر دیوارها نصب کنند. (برهان). وشیع. چپر. خاربست. کپر: پرچین خانه و باغ، فلغند. (صحاح الفرس). الخزّ، پرچین بر دیوار نهادن. (تاج المصادر بیهقی) :
سپاه و سلیح است دیوار او
بپرچینش بر نیزه ها خار او.
فردوسی.
سرای خویش را فرمود (شاه) پرچین
حصار آهنین و بند روئین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
رخ مه ز گرد ابر پر چین گرفت
سر باره از نیزه پرچین گرفت.
اسدی.
یاری ندهد ترا بر این دیو
جز طاعت و حب آل یاسین
گرد دل خود ز دوستیشان
بر دیو حصار ساز وپرچین.
ناصرخسرو.
پرمیوه دار باشند درهای او حکیمان
دیوار او ز حکمت و ز ذوالفقار پرچین.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 373).
پرچین شود ز درد رخ بی دین
چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین.
ناصرخسرو.
شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندر او راه نیابد و از مرغان نگاه دار. (نوروزنامه).
تا نگار من ز سنبل بر چمن پرچین نهاد
داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد.
معزی.
کنداز غالیه (یعنی خط عذار) پیرامن گل را پرچین
تا کس از باغ رخش گلشن و گلچین نکند
خود خطا باشد انصاف خرد باید داد
کاین چنین باغ پر از گل را پرچین نکند.
سوزنی.
پرچین باغ پروین بل پرّنسر طائر
بامش فضای گردون دیوار خط محور.
خاقانی.
عطارد ار نگرد این حدیقۀ معنی
بگردش از مژۀ خویشتن کند پرچین.
امیرخسرو.
- پرچین شدن، محکم شدن چیزی در چیزی چون میخ آهنین در تخته فرورفته محکم شود. (غیاث اللغات).
- پرچین کردن، چوب یا خار بر دیوار نهادن تا کسی برنتواند رفت. گرد باغ برآمدن باغبان و هرچه دغل یافتن پاک کردن. (صحاح الفرس). مضبوط و محکم ساختن چیزی چون میخ در تخته و دیوار و امثال آن. (رشیدی). محکم کردن چیزی در چیزی مانند میخی که بر تخته زنند و دنبالۀ آنرااز جانب دیگر خم دهند و محکم کنند. (برهان). پخچ کردن سر میخ از آن سوی که بیرون آید. چون درودگر یا نعلبند میخ در چوب یا نعل زند و سر میخ را که از دیگر سو بیرون آید گرد سازد تا در چیزی نیفتد و چهارپایان بر دست و پای نزنند گویند میخ را پرچین کرد. (صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پرشکن. پرشکنج. پرآژنگ. پرنورد. پرژنگ. پرماز. (منوچهری). پرکیس. پرانجوغ. پرانجوخ. پرکوس. پرپیچ. پرپیچ و تاب. پیر شده. صاحب چین بسیار:
روی ترکان هست نازیبا و گست
زرد و پرچین چون ترنج آبخست.
فرقدی.
سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی.
فردوسی.
ببینی بروهای پرچین من
فدای تو دارم جهان بین من.
فردوسی.
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.
فردوسی.
همه دل پر از کین و پرچین برو
بجز جنگشان نیست چیز آرزو.
فردوسی.
بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی.
فردوسی.
شبگیر نبینی که خجسته به چه درد است
گوئی دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست.
منوچهری.
پرچین شود ز درد رخ بی دین
چون گرد خود کنی تو زدین پرچین.
ناصرخسرو.
زلف پرچینش بسی فتنه و بیدادی کرد
چون خط آید بکم از زلف پر از چین نکند.
سوزنی.
ز بیم ضربت صمصام آبدار ورا
رخ مخالف شه چون زره شود پرچین.
سوزنی.
دهش کان ز ابروی پرچین دهند
بود زهر اگر شهد شیرین دهند.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرچم
تصویر پرچم
پارچه ای که بر سر نیزه و علم ببندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پربیم
تصویر پربیم
بیمناک، هراسان
فرهنگ لغت هوشیار
حصار از چوب و شاخه، دیوار گونه ای که از ترکه ونی و برگ و علف و خار و مانند آن گرد باغ کشند چوبهای نوک تیز خار شاخ درخت و مانند آن که بر سر دیوار باغ نهند تا عبور از آن سخت گردد چپر کپر خاربست. پرپیچ و تاب پرشکن پرآژنگ پر نورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرچین
تصویر پرچین
((پَ))
دیواری که از آمیختن گل و شاخه های درخت و بوته، گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرچین
تصویر پرچین
((پُ))
پرپیچ و تاب، پرشکن
فرهنگ فارسی معین
((پِ))
علامتی به این شکل «» در ریاضیات که بر بالای سمت راست یک حرف قرار می گیرد به معنی، نخستین مشتق یک تابع، نخستین نقطه یا مقداری که از جهت هایی مشابه نقطه یا مقدار مورد نظر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرچم
تصویر پرچم
((پَ چَ))
طره، کاکل، منگوله ای از مو که بر سر نیزه، علم و گردن اسب می آویختند، زبانه آتش، علم، درفش، رایت، بخش های میله مانند گل که تخم ها در آن قرار دارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرچین
تصویر پرچین
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره
حصار، خاربست، خارجین، دیواره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیرق، درفش، رایت، علم، لوا، زبانه، لهیب، زلف، کاکل، مو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن پرچین در خواب، بیانگر به دست آوردن خوشبختی و سعادت است. اگر در خواب مشاهده کنید در بوتههای خار کنار پرچین گیر کردهاید، به معنای آن است که عدهای مانع از موفقیت شما میشوند. اگر دختری در خواب ببیند که نامزدش کنار پرچین ایستاده است، بیانگر آن است که به زودی ازدواج میکند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
اگر بیند علمی سفید و بزرگ داشت، دلیل که با توانگری صحبت دارد و از وی منفعت یابد. اگر بیند علمی سیاه داشت، دلیل که قاضی یا خطیب گردد. جابر مغربی
اگر در خواب پرچم کشور خودتان را ببینید، بیانگر موفقیت در انجام کارها است. علامت دادن با پرچم در خواب، به این معنا است که موضوعی آبروی شما را تهدید میکند.
دیدن علم به خواب بر چهار وجه است. ، اول:ریاست و مهتری. ، دوم: سفر. ، سوم: جاه ومقام و بزرگی. ، چهارم: نیکی احوال (خوبی وضع و حال).
علم به خواب، دلیل سفر است. اگر بیند پادشاه علمی به وی داد، دلیل جاه و بزرگی بود. خاصه علم را سفید یا سبز بیند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
صاحب مرز و اندازه ای مشخص نبودن
فرهنگ گویش مازندرانی
پرچین
فرهنگ گویش مازندرانی
پیرامون پرچین کنار پرچین
فرهنگ گویش مازندرانی
پرنده ی کوچکی که اغلب در کار پرچین دیده می شود، الیکایی
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: دهن لق بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
پرچین
فرهنگ گویش مازندرانی
پرچین حصار دور زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
پریم نام قدیمی فریم امروزی است که بنابر نقل منابع از جمله
فرهنگ گویش مازندرانی
پرچیم
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب هایی که دور تله ی پرندگان بر زمین فرو کنند تا پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی