مارسل. درام نویس و مؤلف رمان از مردم فرانسه. مولد او بسال 1862 م. در پاریس و وفاتش بسال 1941 میلادی بود. از تألیفات اوست: دمی ویرژها. نامه های زنان. ویرژ فورتها. وی عضو فرهنگستان فرانسه بود
مارسل. درام نویس و مؤلف رمان از مردم فرانسه. مولد او بسال 1862 م. در پاریس و وفاتش بسال 1941 میلادی بود. از تألیفات اوست: دمی ویرژها. نامه های زنان. ویرژ فورتها. وی عضو فرهنگستان فرانسه بود
جلد، غلاف، قشر، در علم زیست شناسی آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را می پوشاند مثلاً پوست درخت، پوست میوه در علم زیست شناسی آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد و لمس مثلاً پوست بدن، پوست انداختن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست مثلاً پوست انداختن مار، کنایه از کار بسیار سخت انجام دادن و از خستگی به ستوه آمدن پوزش افکندن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست، پوست انداختن
جلد، غلاف، قشر، در علم زیست شناسی آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را می پوشاند مثلاً پوست درخت، پوست میوه در علم زیست شناسی آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد و لمس مثلاً پوست بدن، پوست انداختن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست مثلاً پوست انداختن مار، کنایه از کار بسیار سخت انجام دادن و از خستگی به ستوه آمدن پوزش افکندن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست، پوست انداختن
در اصطلاح بانکی مستعمل در فارسی، اعتراض قانونی بر خودداری از پرداخت سندی که تعهد کرده باشند: چون حواله و سفته ای. و این کلمه اصل کلمه پرتست باشد که در اصطلاح بانکی و تجاری متداول است. رجوع به پرتست شود
در اصطلاح بانکی مستعمل در فارسی، اعتراض قانونی بر خودداری از پرداخت سندی که تعهد کرده باشند: چون حواله و سفته ای. و این کلمه اصل کلمه پرتست باشد که در اصطلاح بانکی و تجاری متداول است. رجوع به پرتست شود
غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را درم گویند، جلد، جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن، مقابل گوشت، مسک، چرم، جلده، عرض، ملمس، (منتهی الارب)، صله، (دهار) : چاه پر کرباسه و پر کژدمان خورد ایشان پوست روی مردمان، رودکی، چو پوست روبه بینی بخان واتگران بدان که تهمت او دنبۀ بشدکار است ؟ رودکی، سرخی خفجه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید، رودکی، و جملۀ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده، (تفسیر طبری)، و از این ناحیت (سند) پوست و چرم خیزد، (حدود العالم)، بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند، (حدود العالم)، چون زورق فرکنده فتاده بجزیره چون پوست سر و پای شتر بر در جزار، خسروی، به خارپشت نگه کن که از درشتی موی به پوست او نکند طمع پوستین پیرای، کسائی، تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته، سفال، منجیک، همان چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای، همان کاوه آن بر سر نیزه کرد ... بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست، فردوسی، که آشوب گیتی سراسر بدوست بباید کشیدن سراپای پوست، فردوسی، چنین تا سه مه بود آویخته همه پوست از تن فروریخته، فردوسی، کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته، فردوسی، نبرّد همی پوست بر تازیان ز دانش زیان آمدم بر زیان، فردوسی، ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ، فرخی، نیاید ز دشمن به دل دوستی و گر چند با او ز یک پوستی، اسدی، چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت غبن بود در دکان کوره و دم داشتن، خاقانی، صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان، خاقانی، دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی، خاقانی، برده ام درپوست بوی دوست من کی ستانم جامه ای جز پوست من، عطار، اطلس و اکسون لیلی پوست است پوست خواهد هر که لیلی دوست است، عطار، چون قضا آمد نبینی غیر پوست دشمنان را بازنشناسی ز دوست، مولوی، نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست، سعدی (بوستان)، مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست، سعدی (گلستان)، که مردم نه این استخوانند و پوست نه هر صورتی جان و معنی دروست، سعدی (بوستان)، شنیدم که نامش خدا دوست بود ملک سیرت و آدمی پوست بود، سعدی (بوستان)، با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت، سعدی، گر خود ز عبادت استخوانی در پوست زشتست گر اعتقاد بندی که نکوست، سعدی، ای در دل من رفته چو جان در رگ و پوست هرچ آن بسرم آید از دوست نکوست، سعدی، در آن حال پیش آمدم دوستی ازو مانده بر استخوان پوستی، (بوستان)، از بس که بیازرد دل دشمن و دوست گویی بگناه مسخ کردندش پوست، سعدی، نه هر که بصورت نیکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست، (گلستان)، بهشت و دوزخت با تست در پوست چرا بیرون زخود میجویی ای دوست، پوریای ولی، مجرود،آنکه پوست از وی دور کرده باشند، سمحاق، لبس، پوست تنک سر، ادیم، مسلوم، پوست پیراسته ببرگ سلم، کیمخت، پوست ترنجیده، منیئه، پوست تر نهاده جهت دباغت، هنبر، پوست هیچکاره ... رق، پوست و کاغذ نازکی که بر آن نویسند، (لغت محلی شوشتر ذیل رق)، قفیل، قافل، پوست خشک، لصف، خشک شدگی پوست، هتک، پوست پاره که بر روی بچه در کشیده از شکم برآید، ماعز، پوست بز، قد، پوست بزغاله، طبه، پوست دراز مشنه، پوست بازرفتگی از اندام بزدن، ممحله، پوست برۀ شیرخواره که در آن شیر نهند، سحاه، پوست هر چیزی، کرثی ٔ، کرفئه، پوست بیرون بیضه، اسحیه، پوست که بر استخوان گوشت باشد، نغله، تباهی پوست، (منتهی الارب)، غرف، پوست بغرف تراشیدن، تقوب، پوست بشدن، (تاج المصادر)، مرق، پوست بوی گرفته، مسک، پوست بزغاله، صفن، پوست خایۀ مردم، صله، پوست خشک ناپیراسته، سفن، پوست درشت مانند پوست نهنگ، سلف، پوست کم پیراسته، سلفه، پوست تنک که در آستر موزه ها و جز آن بکار برند، سرومط، پوست گوسفند که در آن خیک می نهند، قؤبه، زن پوست برکنده، مسلاخ، پوست مار، پوست بز، منجوب، پوست پیراستۀ بپوست درخت یا بپوست تنه طلح، غمین، پوست تر زبر چیزی نهاده تا پشم بریزد، سلی، پوستی که جنین در آن بود بفارسی یارک گویند، جربه، پوست پاره و مانند آن که بر کنار چاه اندازند یا آن پوست پاره که در نهر اندازند تا آب بر آن رود، عین، چند دائرۀ تنک بر پوست، (منتهی الارب)، تزلیع، پوست پا از گوشت جدا شدن، لصب، پوست در تن گرفتن از نزاری، اجلاب، پوست تر بر پالان یا بر زمین کردن تابروی خشک شود، و پوست فراهم آوردن جراحت، (تاج المصادر)، مراق البطن، پوست شکم، (ذخیره خوارزمشاهی)، صفاق، همه پوست شکم، استعلاج، درشت گردیدن پوست، مستعلج، مرد درشت پوست، فق ء، فقاءه، فقاه، فاقیاء، پوست که با بچه بیرون آید از رحم، یا پوست پارۀ تنک که بر بینی بچه باشد و دور ناکردنش در حال موجب هلاکی بچه باشد، جنبه، پوست پهلوی شتر، ارتخ، پوست خشک، منیّر، پوست گنده و سطبر، جبله، پوست روی، جخو، فراخی پوست و استرخای آن، فاثور، پوست شتر باز کرده، نصع، هر پوست سفید، میثره، پوست، هلال، پوست مار که اندازد، جحس، جحش، پوست باز کردن، پوست باز بردن، غاضر، پوست نیکو پیراسته، غضبه، پوست بز کوهی کلانسال، و سپر مانندی از پوست شتر، عرعره، پوست سر، جنبه، پوست پهلوی شتر، صحیح الأدیم، پوست نابریده، ضرح، پوست تنک، ادلم، پوست سیاه، دارش، پوست سیاه کأنه فارسی الأصل، سالم، پوست میان بینی و چشم، خله، پوست با نقش و نگار، خام، پوست دباغت یافته، امشق، پوست پاره پاره شده، (منتهی الارب)، - امثال: بدرد نار چون پر گرددش پوست، (ویس و رامین)، پوست خرس نزده فروختن، بدشت آهوی ناگرفته بخشیدن، پوست سگ بر وی کشیدن، بی شرم و خجلتی گفتن سخنی یا کردن کاری، پوست شتر بار خر است، دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، گاه چون مزید مؤخری آید و معنی خاص دهد چون: هم پوست (فردوسی)، یک پوست (فردوسی)، گاوپوست، (فردوسی)، تنک پوست: نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی، سعدی، ، مقابل مغز، قشر نازک یا ستبر که بر روی میوه ها و دانه ها کشیده است چون پوست زردآلو و پوست هلو و بادرنگ و خیار و لوبیا و جو و گندم و نخود و ماش و خربزه و هندوانه و جز آن: چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست نداند مبادا ورا مغز و پوست، فردوسی، بشهرم یکی مهربان دوست بود که با من ز یک مغز و یک پوست بود، فردوسی، تو با چرخ گردون مکن دوستی که گه مغز یابی و گه پوستی، فردوسی، بدشمن همی ماند و هم بدوست گهی مغز یابی از او گاه پوست، فردوسی، سپهبد نگهبان زندان اوست کزو داشتی بیشتر مغز و پوست، فردوسی، پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش، منوچهری، با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود در میان نهاد، (مرزبان نامه)، بی قلم از پوست برون خوان تویی بی سخن از مغز درون دان تویی، نظامی، گزیدم ز هر نامۀ نغز او ز هر پوست برداشتم مغز او، نظامی، هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر درو کشیده ز غم پوستی بسان انار، کمال اسماعیل، پوست بی مغز بضاعت را نشاید، (گلستان)، من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم، (گلستان)، اگر ز مغزحقیقت بپوست خرسندی تو نیز جامۀ ازرق بپوش و سر متراش، (بوستان)، دو تن در جامه ای چون پسته در پوست بر آورده دو سر از یک گریبان، سعدی، چو خرما بشیرینی اندوده پوست چو بازش کنی استخوانی دروست، (بوستان)، کرم ورزد آن سر که مغزی دروست که دون همتانند بی مغز و پوست، (بوستان)، عبادت باخلاص نیت نکوست و گرنه چه آید ز بیمغز پوست، (بوستان)، زن و مرد با هم چنان دوستند که گویی دو مغزند و یک پوستند، (بوستان)، ندادند صاحبدلان دل بپوست وگر ابلهی داد بیمغز اوست، (بوستان)، هست نیک و بد عالم همه پوست آنچه مغزست درو نام نکوست، جامی، قشر رمان، پوست انار، لیف، پوست درخت خرما، (منتهی الارب)، قطمار و قطمیر، پوست خرما یا پوست تنک دانۀ خرما، (منتهی الارب) (دهار)، سلیخه، پوست شاخه های درختی است خوشبو، شغف، پوست درخت غاف، شکیر، قرافه، پوست درخت، قشره، پوست درخت و جز آن، نذر، پوست درخت مقل، قصر، قصره، پوست بالای دانه، نجب، پوست درخت هر چه باشد یا پوست بیخ آن یا پوست سلیخه یا پوست درخت درشت، همل، پوست برکنده از درخت خرما، سلب، پوست نی، پوست درخت مقل، پوست درختی به یمن که از آن رسن سازند، غلفق، پوست خرمابن، (منتهی الارب)، سحاله، پوست گندم و جو و مانند آن، - مثل پوست، سخت سطبر، - مثل پوست پیاز، سخت باریک، بسیار نازک، - مثل پوست خر، مثل پوست کرگدن، سخت محکم و سطبر، آنکه دیر متأثر شود، سخت بی شرم، - مثل پوست خربزه، کفشی سخت بی دوام، ، هریک از طبقات تشکیل دهنده پیاز: پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست که پنداشت چون پسته مغزی دروست، (بوستان)، آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز، (گلستان)، ، غلاف سبز غنچۀ گل: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجیدکس چون غنچه در پوست، نظامی، نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، سعدی، جهاندار از نسیم گیسوی دوست چو غنچه خواست بیرون افتد از پوست، امیرخسرو، ، لاک سنگپشت: مسک، پوست باخه که از آن شانه سازند، (منتهی الارب)، رق، (لغت محلی شوشتر)، غلاف سخت و شکننده بیضه طیور، چیزی خشک که بر روی قرحه و جراحت بندد، دله، جلبه، (منتهی الارب)، کترمه، اجلاب، پوست فراهم آوردن جراحت، (زوزنی)، ادمال، پوست بر سر آوردن، غشائی تنگ که بر روی برخی مایعات یا نیم مایعات پدید آید چون سرشیر و زردۀ تخم مرغ و جز آن: قیقه، پوست تنگ اندرون تخم مرغ زیر قیض، مستمیث، پوست تنگ چسبیده بسپیده خایۀ مرغ، قئقی ٔ، پوست تنک چسبیده بسپیدۀ تخم مرغ، طهافه، پوست تنک مانند سرشیر، (منتهی الارب)، قسمتی از درخت که بر روی چوب است، لحاء، (دهار)، نجب، خشکبازه، (برهان)، هبایه، خب ّ، (منتهی الارب)، شذب، شذبه، قلافه، (منتهی الارب)، جلد کتاب: مجلد، بپوست کرده، جلد تنگ که بر روی کاسۀ تار و سازهای مانند آن کشند، جلد آش کرده و پشم ستردۀ مهیای برای جامه و کفش و تجلید کتاب وغیره، چرم، صرم، (منتهی الارب)، ادیم، کلاه پوستی، کلاه که ابرۀ آن پوست بره است با پشم، مقابل کلاه ماهوتی که ابره ای از ماهوت دارد، کوکنار، افیون، تریاک: ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم خورد بر تریاک او چون خوردم از تریاک او، واله هروی، - آب زیرپوستش رفتن، کمی فربه شدن پس از لاغری، - از پوست برآمدن، کنایه از کشف راز و احوال خود کردن و ترک دنیا نمودن و از خودی و نفسانیت شکفتگی و شادی باز آمدن و خندان بودن، بمقصود رسیدن، (برهان) (غیاث)، - از پوست برآمدن یا بدر آمدن (با کسی)، با او گستاخ شدن، رو دربایستی را با او کنار گذاشتن، رک و راست با او گفتن: با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود ... در میان نهاد، (مرزبان نامه)، پیش تو از بهر فزون آمدن خواستم از پوست برون آمدن، نظامی، - از پوست بیرون آمدن (با کسی)، با وی خالص و مخلص و یگانه و گستاخ شدن، شرم یکسو نهادن: یکی از پوست بیرون آی چون گل که بر من پوست زندان مینماید، سید حسن غزنوی، مأمون به استقبال ابوعلی بیرون آمد و در اجلال قدر و بتجلیل محل و تعظیم مکان و اقامت رسم تواضع و تفصی از عهدۀ حق رفادت او از پوست بیرون آمد وبأنزال وافر و اقامات بسیار و بخششهای کامل بدو تقرب نمود، (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص، 130 و نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 161)، با تو خصم از پوست گر بیرون نیاید چون پیاز گردش گردون بگرزش سر فروکوبد چو سیر، سلمان ساوجی، در ادای درد دل چندانکه امشب پیش یار همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت، عبدالرزاق فیاض، - از پوست بیرون آوردن، پوست کندن: غنچه زد لاف لطافت با دهان تنگ دوست زآن صبا تند آمد و آورد بیرونش ز پوست، ثنائی (از آنندراج)، - از پوست دررفتن و از پوست بدر رفتن، پوست انداختن، رجوع به پوست انداختن شود، - بپوست کردن، در غلاف کردن: دست من سست شد و زفان گنگ، شمشیر بپوست کردم، (تاریخ سیستان)، - پوست از سر (فرق) کشیدن، نوعی از تعذیب و سیاست مقرر: به یک ساغرم گر کنی شیر گیر کشم پوست از فرق این گرگ پیر، ظهوری، (از آنندراج)، - پوست از سر یا کلۀ کسی کندن یا پوست کسی را کندن، تعذیبی سخت کردن، - پوست بر تن سبز شدن، کنایه از کبود شدن اندام است (آنندراج) : چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود هر کس گره کند بدل تنگ خورده را (؟)، صائب (از آنندراج)، پوست بر تن خضر را از آب منت سبز شد حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشتر است، صائب، - پوست دریدن کسی را، سخت عیب جوئی او کردن، سخت بد او گفتن: جهاندیده را هم بدرند پوست که سرگشته و بخت برگشته اوست، (بوستان)، رجوع به پوستین دریدن شود، - در پوست کسی افتادن، غیبت او کردن، بد او در غیاب او گفتن، در پوستین کسی افتادن، - در پوست نگنجیدن، نهایت مسرور و شادان بودن، در پیراهن نگنجیدن: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجید کس چون غنچه در پوست، نظامی، ندانم از چه سبب می نگنجد اندر پوست مگر ز خوردن خون منش برآمد کام، رفیع الدین لنبانی، -، نهایت لطیف بودن: نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، (بوستان)، - دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن، عرصه بر او تنگ کردن، - یک پوست و بیک پوست و در یک پوست بودن با، بسیار یگانه و گستاخ بودن با: بشهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود، (بوستان)، همه را رفیق طریق و یار غار و دوست یک پوست ... یافتم، (مقامات حمیدی)، ، غیبت، (انجمن آرا)، غیبت که بدگویی و مذمت باشد، (برهان)
غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند، جلد، جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن، مقابل گوشت، مسک، چرم، جلده، عرض، ملمس، (منتهی الارب)، صله، (دهار) : چاه پر کرباسه و پر کژدمان خورد ایشان پوست روی مردمان، رودکی، چو پوست روبه بینی بخان واتگران بدان که تهمت او دنبۀ بشدکار است ؟ رودکی، سرخی خفجه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید، رودکی، و جملۀ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده، (تفسیر طبری)، و از این ناحیت (سند) پوست و چرم خیزد، (حدود العالم)، بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند، (حدود العالم)، چون زورق فَرکنده فتاده بجزیره چون پوست سر و پای شتر بر در جزار، خسروی، به خارپشت نگه کن که از درشتی موی به پوست او نکند طمع پوستین پیرای، کسائی، تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته، سفال، منجیک، همان چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای، همان کاوه آن بر سر نیزه کرد ... بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست، فردوسی، که آشوب گیتی سراسر بدوست بباید کشیدن سراپای پوست، فردوسی، چنین تا سه مه بود آویخته همه پوست از تن فروریخته، فردوسی، کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته، فردوسی، نبرّد همی پوست بر تازیان ز دانش زیان آمدم بر زیان، فردوسی، ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ، فرخی، نیاید ز دشمن به دل دوستی و گر چند با او ز یک پوستی، اسدی، چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت غبن بود در دکان کوره و دم داشتن، خاقانی، صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان، خاقانی، دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی، خاقانی، برده ام درپوست بوی دوست من کی ستانم جامه ای جز پوست من، عطار، اطلس و اکسون لیلی پوست است پوست خواهد هر که لیلی دوست است، عطار، چون قضا آمد نبینی غیر پوست دشمنان را بازنشناسی ز دوست، مولوی، نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست، سعدی (بوستان)، مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست، سعدی (گلستان)، که مردم نه این استخوانند و پوست نه هر صورتی جان و معنی دروست، سعدی (بوستان)، شنیدم که نامش خدا دوست بود ملک سیرت و آدمی پوست بود، سعدی (بوستان)، با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت، سعدی، گر خود ز عبادت استخوانی در پوست زشتست گر اعتقاد بندی که نکوست، سعدی، ای در دل من رفته چو جان در رگ و پوست هرچ آن بسرم آید از دوست نکوست، سعدی، در آن حال پیش آمدم دوستی ازو مانده بر استخوان پوستی، (بوستان)، از بس که بیازرد دل دشمن و دوست گویی بگناه مسخ کردندش پوست، سعدی، نه هر که بصورت نیکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست، (گلستان)، بهشت و دوزخت با تست در پوست چرا بیرون زخود میجویی ای دوست، پوریای ولی، مجرود،آنکه پوست از وی دور کرده باشند، سمحاق، لبس، پوست تنک سر، ادیم، مسلوم، پوست پیراسته ُ ببرگ سلم، کیمخت، پوست ترنجیده، منیئه، پوست تر نهاده جهت دباغت، هنبر، پوست هیچکاره ... رق، پوست و کاغذ نازکی که بر آن نویسند، (لغت محلی شوشتر ذیل رق)، قفیل، قافل، پوست خشک، لصف، خشک شدگی پوست، هتک، پوست پاره که بر روی بچه در کشیده از شکم برآید، ماعز، پوست بز، قد، پوست بزغاله، طبه، پوست دراز مشنه، پوست بازرفتگی از اندام بزدن، ممحله، پوست برۀ شیرخواره که در آن شیر نهند، سحاه، پوست هر چیزی، کرثی ٔ، کرفئه، پوست بیرون بیضه، اسحیه، پوست که بر استخوان گوشت باشد، نغله، تباهی پوست، (منتهی الارب)، غرف، پوست بغرف تراشیدن، تقوب، پوست بشدن، (تاج المصادر)، مرق، پوست بوی گرفته، مسک، پوست بزغاله، صفن، پوست خایۀ مردم، صله، پوست خشک ناپیراسته، سفن، پوست درشت مانند پوست نهنگ، سلف، پوست کم پیراسته، سلفه، پوست تنک که در آستر موزه ها و جز آن بکار برند، سرومط، پوست گوسفند که در آن خیک می نهند، قؤبه، زن پوست برکنده، مسلاخ، پوست مار، پوست بز، منجوب، پوست پیراستۀ بپوست درخت یا بپوست تنه طلح، غمین، پوست تر زبر چیزی نهاده تا پشم بریزد، سلی، پوستی که جنین در آن بود بفارسی یارک گویند، جربه، پوست پاره و مانند آن که بر کنار چاه اندازند یا آن پوست پاره که در نهر اندازند تا آب بر آن رود، عین، چند دائرۀ تنک بر پوست، (منتهی الارب)، تزلیع، پوست پا از گوشت جدا شدن، لصب، پوست در تن گرفتن از نزاری، اجلاب، پوست تر بر پالان یا بر زمین کردن تابروی خشک شود، و پوست فراهم آوردن جراحت، (تاج المصادر)، مراق البطن، پوست شکم، (ذخیره خوارزمشاهی)، صفاق، همه پوست شکم، استعلاج، درشت گردیدن پوست، مستعلج، مرد درشت پوست، فَق ْء، فقاءه، فقاه، فاقیاء، پوست که با بچه بیرون آید از رحم، یا پوست پارۀ تنک که بر بینی بچه باشد و دور ناکردنش در حال موجب هلاکی بچه باشد، جنبه، پوست پهلوی شتر، ارتخ، پوست خشک، مُنَیَّر، پوست گنده و سطبر، جبله، پوست روی، جخو، فراخی پوست و استرخای آن، فاثور، پوست شتر باز کرده، نصع، هر پوست سفید، میثره، پوست، هلال، پوست مار که اندازد، جحس، جحش، پوست باز کردن، پوست باز بردن، غاضر، پوست نیکو پیراسته، غضبه، پوست بز کوهی کلانسال، و سپر مانندی از پوست شتر، عرعره، پوست سر، جنبه، پوست پهلوی شتر، صحیح الأدیم، پوست نابریده، ضرح، پوست تنک، ادلم، پوست سیاه، دارش، پوست سیاه کأنه فارسی الأصل، سالم، پوست میان بینی و چشم، خله، پوست با نقش و نگار، خام، پوست دباغت یافته، امشق، پوست پاره پاره شده، (منتهی الارب)، - امثال: بدرد نار چون پر گرددش پوست، (ویس و رامین)، پوست خرس نزده فروختن، بدشت آهوی ناگرفته بخشیدن، پوست سگ بر وی کشیدن، بی شرم و خجلتی گفتن سخنی یا کردن کاری، پوست شتر بار خر است، دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، گاه چون مزید مؤخری آید و معنی خاص دهد چون: هم پوست (فردوسی)، یک پوست (فردوسی)، گاوپوست، (فردوسی)، تنک پوست: نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی، سعدی، ، مقابل مغز، قشر نازک یا ستبر که بر روی میوه ها و دانه ها کشیده است چون پوست زردآلو و پوست هلو و بادرنگ و خیار و لوبیا و جو و گندم و نخود و ماش و خربزه و هندوانه و جز آن: چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست نداند مبادا ورا مغز و پوست، فردوسی، بشهرم یکی مهربان دوست بود که با من ز یک مغز و یک پوست بود، فردوسی، تو با چرخ گردون مکن دوستی که گه مغز یابی و گه پوستی، فردوسی، بدشمن همی ماند و هم بدوست گهی مغز یابی از او گاه پوست، فردوسی، سپهبد نگهبان زندان اوست کزو داشتی بیشتر مغز و پوست، فردوسی، پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش، منوچهری، با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود در میان نهاد، (مرزبان نامه)، بی قلم از پوست برون خوان تویی بی سخن از مغز درون دان تویی، نظامی، گزیدم ز هر نامۀ نغز او ز هر پوست برداشتم مغز او، نظامی، هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر درو کشیده ز غم پوستی بسان انار، کمال اسماعیل، پوست بی مغز بضاعت را نشاید، (گلستان)، من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم، (گلستان)، اگر ز مغزحقیقت بپوست خرسندی تو نیز جامۀ ازرق بپوش و سر متراش، (بوستان)، دو تن در جامه ای چون پسته در پوست بر آورده دو سر از یک گریبان، سعدی، چو خرما بشیرینی اندوده پوست چو بازش کنی استخوانی دروست، (بوستان)، کرم ورزد آن سر که مغزی دروست که دون همتانند بی مغز و پوست، (بوستان)، عبادت باخلاص نیت نکوست و گرنه چه آید ز بیمغز پوست، (بوستان)، زن و مرد با هم چنان دوستند که گویی دو مغزند و یک پوستند، (بوستان)، ندادند صاحبدلان دل بپوست وگر ابلهی داد بیمغز اوست، (بوستان)، هست نیک و بد عالم همه پوست آنچه مغزست درو نام نکوست، جامی، قشر رمان، پوست انار، لیف، پوست درخت خرما، (منتهی الارب)، قطمار و قطمیر، پوست خرما یا پوست تنک دانۀ خرما، (منتهی الارب) (دهار)، سلیخه، پوست شاخه های درختی است خوشبو، شغف، پوست درخت غاف، شکیر، قرافه، پوست درخت، قشره، پوست درخت و جز آن، نذر، پوست درخت مقل، قصر، قصره، پوست بالای دانه، نجب، پوست درخت هر چه باشد یا پوست بیخ آن یا پوست سلیخه یا پوست درخت درشت، همل، پوست برکنده از درخت خرما، سلب، پوست نی، پوست درخت مقل، پوست درختی به یمن که از آن رسن سازند، غلفق، پوست خرمابن، (منتهی الارب)، سحاله، پوست گندم و جو و مانند آن، - مثل پوست، سخت سطبر، - مثل پوست پیاز، سخت باریک، بسیار نازک، - مثل پوست خر، مثل پوست کرگدن، سخت محکم و سطبر، آنکه دیر متأثر شود، سخت بی شرم، - مثل پوست خربزه، کفشی سخت بی دوام، ، هریک از طبقات تشکیل دهنده پیاز: پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست که پنداشت چون پسته مغزی دروست، (بوستان)، آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز، (گلستان)، ، غلاف سبز غنچۀ گل: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجیدکس چون غنچه در پوست، نظامی، نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، سعدی، جهاندار از نسیم گیسوی دوست چو غنچه خواست بیرون افتد از پوست، امیرخسرو، ، لاک سنگپشت: مسک، پوست باخه که از آن شانه سازند، (منتهی الارب)، رق، (لغت محلی شوشتر)، غلاف سخت و شکننده بیضه طیور، چیزی خشک که بر روی قرحه و جراحت بندد، دله، جلبه، (منتهی الارب)، کترمه، اجلاب، پوست فراهم آوردن جراحت، (زوزنی)، ادمال، پوست بر سر آوردن، غشائی تنگ که بر روی برخی مایعات یا نیم مایعات پدید آید چون سرشیر و زردۀ تخم مرغ و جز آن: قیقه، پوست تنگ اندرون تخم مرغ زیر قیض، مستمیث، پوست تنگ چسبیده بسپیده خایۀ مرغ، قئقی ٔ، پوست تنک چسبیده بسپیدۀ تخم مرغ، طهافه، پوست تنک مانند سرشیر، (منتهی الارب)، قسمتی از درخت که بر روی چوب است، لحاء، (دهار)، نجب، خشکبازه، (برهان)، هبایه، خُب ّ، (منتهی الارب)، شَذَب، شَذَبهَ، قلافه، (منتهی الارب)، جلد کتاب: مجلد، بپوست کرده، جلد تنگ که بر روی کاسۀ تار و سازهای مانند آن کشند، جلد آش کرده و پشم ستردۀ مهیای برای جامه و کفش و تجلید کتاب وغیره، چرم، صرم، (منتهی الارب)، ادیم، کلاه پوستی، کلاه که ابرۀ آن پوست بره است با پشم، مقابل کلاه ماهوتی که ابره ای از ماهوت دارد، کوکنار، افیون، تریاک: ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم خورد بر تریاک او چون خوردم از تریاک او، واله هروی، - آب زیرپوستش رفتن، کمی فربه شدن پس از لاغری، - از پوست برآمدن، کنایه از کشف راز و احوال خود کردن و ترک دنیا نمودن و از خودی و نفسانیت شکفتگی و شادی باز آمدن و خندان بودن، بمقصود رسیدن، (برهان) (غیاث)، - از پوست برآمدن یا بدر آمدن (با کسی)، با او گستاخ شدن، رو دربایستی را با او کنار گذاشتن، رک و راست با او گفتن: با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود ... در میان نهاد، (مرزبان نامه)، پیش تو از بهر فزون آمدن خواستم از پوست برون آمدن، نظامی، - از پوست بیرون آمدن (با کسی)، با وی خالص و مخلص و یگانه و گستاخ شدن، شرم یکسو نهادن: یکی از پوست بیرون آی چون گل که بر من پوست زندان مینماید، سید حسن غزنوی، مأمون به استقبال ابوعلی بیرون آمد و در اجلال قدر و بتجلیل محل و تعظیم مکان و اقامت رسم تواضع و تفصی از عهدۀ حق رفادت او از پوست بیرون آمد وبأنزال وافر و اقامات بسیار و بخششهای کامل بدو تقرب نمود، (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص، 130 و نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 161)، با تو خصم از پوست گر بیرون نیاید چون پیاز گردش گردون بگرزش سر فروکوبد چو سیر، سلمان ساوجی، در ادای درد دل چندانکه امشب پیش یار همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت، عبدالرزاق فیاض، - از پوست بیرون آوردن، پوست کندن: غنچه زد لاف لطافت با دهان تنگ دوست زآن صبا تند آمد و آورد بیرونش ز پوست، ثنائی (از آنندراج)، - از پوست دررفتن و از پوست بدر رفتن، پوست انداختن، رجوع به پوست انداختن شود، - بپوست کردن، در غلاف کردن: دست من سست شد و زفان گنگ، شمشیر بپوست کردم، (تاریخ سیستان)، - پوست از سر (فرق) کشیدن، نوعی از تعذیب و سیاست مقرر: به یک ساغرم گر کنی شیر گیر کشم پوست از فرق این گرگ پیر، ظهوری، (از آنندراج)، - پوست از سر یا کلۀ کسی کندن یا پوست کسی را کندن، تعذیبی سخت کردن، - پوست بر تن سبز شدن، کنایه از کبود شدن اندام است (آنندراج) : چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود هر کس گره کند بدل تنگ خورده را (؟)، صائب (از آنندراج)، پوست بر تن خضر را از آب منت سبز شد حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشتر است، صائب، - پوست دریدن کسی را، سخت عیب جوئی او کردن، سخت بد او گفتن: جهاندیده را هم بدرند پوست که سرگشته و بخت برگشته اوست، (بوستان)، رجوع به پوستین دریدن شود، - در پوست کسی افتادن، غیبت او کردن، بد او در غیاب او گفتن، در پوستین کسی افتادن، - در پوست نگنجیدن، نهایت مسرور و شادان بودن، در پیراهن نگنجیدن: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجید کس چون غنچه در پوست، نظامی، ندانم از چه سبب می نگنجد اندر پوست مگر ز خوردن خون منش برآمد کام، رفیع الدین لنبانی، -، نهایت لطیف بودن: نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، (بوستان)، - دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن، عرصه بر او تنگ کردن، - یک پوست و بیک پوست و در یک پوست بودن با، بسیار یگانه و گستاخ بودن با: بشهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود، (بوستان)، همه را رفیق طریق و یار غار و دوست یک پوست ... یافتم، (مقامات حمیدی)، ، غیبت، (انجمن آرا)، غیبت که بدگویی و مذمت باشد، (برهان)
پریت، یکی از آب راهه های رود دانوب است که از کوههای جنوبی کارپات در گالیچی سرچشمه می گیرد و در اول بجانب جنوب شرقی و بعد بسمت جنوب جاری میشود و این رود در قسمتی از طول خود خط سرحدی فاصل میان رومانی و روسیه است و سپس در نزدیکی گالاتسی به رود دانوب می پیوندد، و جنگ روس و عثمانی و شکست روس بدانجا از بالطه چی محمدپاشا سردار ترکیه مشهور است، طول آن 811 هزارگز است و تقریباً 200 هزارگز آن قابل کشتی رانی است موضعی است به شمال چالداران
پریت، یکی از آب راهه های رود دانوب است که از کوههای جنوبی کارپات در گالیچی سرچشمه می گیرد و در اول بجانب جنوب شرقی و بعد بسمت جنوب جاری میشود و این رود در قسمتی از طول خود خط سرحدی فاصل میان رومانی و روسیه است و سپس در نزدیکی گالاتسی به رود دانوب می پیوندد، و جنگ روس و عثمانی و شکست روس بدانجا از بالطه چی محمدپاشا سردار ترکیه مشهور است، طول آن 811 هزارگز است و تقریباً 200 هزارگز آن قابل کشتی رانی است موضعی است به شمال چالداران
نام پادشاه قسمتی از هند که با اسکندر جنگ کرد و اسکندر پیش از وقوع جنگ تصور کرد که شاید او برای اطاعت و تمکین حاضر باشد با این مقصود که اوخارس نامی را نزد وی فرستاد که او را به باج گذاری و آمدن به استقبال اسکندر در سرحد مملکت خود دعوت کند پروس جواب داد که او قسمت دوم پیشنهاد اسکندر را پذیرفته با قشون مسلح در مدخل مملکت خود منتظر اسکندر خواهد بود. اسکندر پس از آن تصمیم کرد که از رودهی داسپ بگذرد... به اسکندر خبر رسید که پروس در آن طرف هی داسپ منتظر اوست بر اثر این خبر اوسنوس را فرستاد تا قایقهای پل رود سند را باز کرده بیاورد و این امر را انجام داد بعد اسکندر با تمام قشون خود و پنج هزار نفر هندی حرکت کرده به کنار رود هی داسپ درآمدو پروس هم در طرف دیگر رود با قشون و فیلهای خود پدیدار شد اسکندر با زحمت از رود گذشت و تیراندازان خود را پیش انداخته با سواره نظام حمله برد چون هندی ها صفوف جنگی نیاراسته بودند بزودی پراکنده شدند و پسر پروس با چهارصد نفر کشته شد پروس پس از اینکه از کشته شدن پسر آگاه گردید در تردید شد که به استقبال اسکندر بشتابد یا نه بعد تصمیم به پیشروی کرد قوای او مرکب بود از سی هزار پیاده، چهارهزار سوار، سیصد ارّابه و دویست فیل. عده سپاه اسکندر در حدود 120 هزار نفر بود اسکندر به پهلوهای سپاه دشمن حمله برد درنتیجه جدال تمام سواره نظام هندی ازپا درآمد، ولی قسمت بیشتر پیاده نظام پافشرد و قسمت دیگر از میان سواره نظام مقدونی فرار کرد در این احوال چون بعض سرداران مقدونی که در آن طرف رود بودند بهره مندی اسکندر را دیدند از رود گذشته و با قوای تازه نفس به تعقیب هندیها پرداخته کشتار را بپایان رسانیدند. از طرف هندیها 20 هزار پیاده، سه هزار سوار، دو پسر پروس، سپی تاسس حاکم محل، تمام سرداران سپاه و تمام ارّابه رانان و فیل بانان کشته شدند. آریان گوید پروس در این جنگ نه فقط وظایف سردار را انجام داد بلکه مانند یک سرباز رفتار کرد، وقتی که دید، سواره نظام او معدوم گشته و فیلها کشته شده یا در حال اختلال اند و تقریباً تمام پیاده نظامش از بین رفته است تا آنگاه که عده قلیل از قشون او جنگ میکردند بایستاد و جنگید تا آنکه تیری به شانۀ راست او که برهنه بود آمد و بر فیلی سوار شده عقب نشست، اسکندر کسانی را نزد او فرستاد که از جمله مروئه دوست پروس بود پادشاه پس از آنکه حرف رسولان را شنید راضی شد که به اسکندر تسلیم شود اسکندر به استقبال او رفت و چون به او رسید ایستاده نجابت قیافۀ پروس و قد و قامت او را که به پنج ارش بالغ بود نظاره کرد پروس باوقار پیش می آمد و در قیافه اش بیمی ازاینکه مورد بغض اسکندر واقع شود دیده نمیشد، پهلوانی با پهلوانی مصاف داد و از مملکت خود در مقابل خارجی دفاع کرد. اسکندر به او گفت: ’بگوئید که چگونه با شما رفتار کنم ؟’ پروس جواب داد: ’چنانکه با پادشاهی رفتار می کنند ’’من این کار را برای خودم خواهم کرد، بگوئید که برای شما چه میتوانم بکنم ؟’ ’در آنچه گفتم همه چیز هست’ ’من دولت و مملکت شما را بخودتان ردّ میکنم و بر آن خواهم افزود’ و چنان کرد که گفته بود پروس بعدها دوست صمیمی اسکندر شد و به او مساعدت ها کرد. موافق نوشتۀ اریان این جدال در سال دوم المپیاد 113 یا سنۀ 327 قبل از میلاد روی داده است. جنگ مقدونی ها با پروس و سربازان او سخت ترین جنگی بوده که برای مقدونی ها پیش آمده (این مردم را بعضی نیاکان مردم سیخ میدانند، که در هند غربی ساکنند و اکنون هم به تهوﱡر معروفند پلوتارک گوید جنگ پروس با اسکندر مقدونیها را چنان افسرده داشت که اینها دیگر حاضر نشدند در هند پیشتر روند. مشقاتی که آنها در مقابل 20 هزار پیاده نظام و دوهزار سوار پروس متحمل شدند بقدری بود که پس از آن تمام مساعی اسکندر برای پیش رفتن و گذشتن از گنگ بی نتیجه ماند هنگامی که اسکندر خواست از هندبازگردد بزرگان هند را جمع و در حضور آنها اعلام کردکه متصرفات هند (یعنی ناحیت پنجاب) را به پروس وامیگذارد چندی بعد اوداموس رئیس قشون مقدونی پروس را در پنجاب بکشت. نام پروس در شاهنامه فور آمده است
نام پادشاه قسمتی از هند که با اسکندر جنگ کرد و اسکندر پیش از وقوع جنگ تصور کرد که شاید او برای اطاعت و تمکین حاضر باشد با این مقصود که اوخارس نامی را نزد وی فرستاد که او را به باج گذاری و آمدن به استقبال اسکندر در سرحد مملکت خود دعوت کند پروس جواب داد که او قسمت دوم پیشنهاد اسکندر را پذیرفته با قشون مسلح در مدخل مملکت خود منتظر اسکندر خواهد بود. اسکندر پس از آن تصمیم کرد که از رودهی داسپ بگذرد... به اسکندر خبر رسید که پروس در آن طرف هی داسپ منتظر اوست بر اثر این خبر اوسنوس را فرستاد تا قایقهای پل رود سند را باز کرده بیاورد و این امر را انجام داد بعد اسکندر با تمام قشون خود و پنج هزار نفر هندی حرکت کرده به کنار رود هی داسپ درآمدو پروس هم در طرف دیگر رود با قشون و فیلهای خود پدیدار شد اسکندر با زحمت از رود گذشت و تیراندازان خود را پیش انداخته با سواره نظام حمله برد چون هندی ها صفوف جنگی نیاراسته بودند بزودی پراکنده شدند و پسر پروس با چهارصد نفر کشته شد پروس پس از اینکه از کشته شدن پسر آگاه گردید در تردید شد که به استقبال اسکندر بشتابد یا نه بعد تصمیم به پیشروی کرد قوای او مرکب بود از سی هزار پیاده، چهارهزار سوار، سیصد ارّابه و دویست فیل. عده سپاه اسکندر در حدود 120 هزار نفر بود اسکندر به پهلوهای سپاه دشمن حمله برد درنتیجه جدال تمام سواره نظام هندی ازپا درآمد، ولی قسمت بیشتر پیاده نظام پافشرد و قسمت دیگر از میان سواره نظام مقدونی فرار کرد در این احوال چون بعض سرداران مقدونی که در آن طرف رود بودند بهره مندی اسکندر را دیدند از رود گذشته و با قوای تازه نفس به تعقیب هندیها پرداخته کشتار را بپایان رسانیدند. از طرف هندیها 20 هزار پیاده، سه هزار سوار، دو پسر پروس، سپی تاسس حاکم محل، تمام سرداران سپاه و تمام ارّابه رانان و فیل بانان کشته شدند. آریان گوید پروس در این جنگ نه فقط وظایف سردار را انجام داد بلکه مانند یک سرباز رفتار کرد، وقتی که دید، سواره نظام او معدوم گشته و فیلها کشته شده یا در حال اختلال اند و تقریباً تمام پیاده نظامش از بین رفته است تا آنگاه که عده قلیل از قشون او جنگ میکردند بایستاد و جنگید تا آنکه تیری به شانۀ راست او که برهنه بود آمد و بر فیلی سوار شده عقب نشست، اسکندر کسانی را نزد او فرستاد که از جمله مروئه دوست پروس بود پادشاه پس از آنکه حرف رسولان را شنید راضی شد که به اسکندر تسلیم شود اسکندر به استقبال او رفت و چون به او رسید ایستاده نجابت قیافۀ پروس و قد و قامت او را که به پنج ارش بالغ بود نظاره کرد پروس باوقار پیش می آمد و در قیافه اش بیمی ازاینکه مورد بغض اسکندر واقع شود دیده نمیشد، پهلوانی با پهلوانی مصاف داد و از مملکت خود در مقابل خارجی دفاع کرد. اسکندر به او گفت: ’بگوئید که چگونه با شما رفتار کنم ؟’ پروس جواب داد: ’چنانکه با پادشاهی رفتار می کنند ’’من این کار را برای خودم خواهم کرد، بگوئید که برای شما چه میتوانم بکنم ؟’ ’در آنچه گفتم همه چیز هست’ ’من دولت و مملکت شما را بخودتان ردّ میکنم و بر آن خواهم افزود’ و چنان کرد که گفته بود پروس بعدها دوست صمیمی اسکندر شد و به او مساعدت ها کرد. موافق نوشتۀ اریان این جدال در سال دوم المپیاد 113 یا سنۀ 327 قبل از میلاد روی داده است. جنگ مقدونی ها با پروس و سربازان او سخت ترین جنگی بوده که برای مقدونی ها پیش آمده (این مردم را بعضی نیاکان مردم سیخ میدانند، که در هند غربی ساکنند و اکنون هم به تَهَوﱡر معروفند پلوتارک گوید جنگ پروس با اسکندر مقدونیها را چنان افسرده داشت که اینها دیگر حاضر نشدند در هند پیشتر روند. مشقاتی که آنها در مقابل 20 هزار پیاده نظام و دوهزار سوار پروس متحمل شدند بقدری بود که پس از آن تمام مساعی اسکندر برای پیش رفتن و گذشتن از گنگ بی نتیجه ماند هنگامی که اسکندر خواست از هندبازگردد بزرگان هند را جمع و در حضور آنها اعلام کردکه متصرفات هند (یعنی ناحیت پنجاب) را به پروس وامیگذارد چندی بعد اِوداموس رئیس قشون مقدونی پروس را در پنجاب بکشت. نام پروس در شاهنامه فور آمده است
نام قسمتی از کشور آلمان است. مساحت آن 292695 هزارگزمربع و سکنۀ آن 39 میلیون تن میباشد. پروس از شرق به غرب شامل پروس شرقی و بقایای پروس غربی و پومرانی و هانور و شلسویگ هولشتاین و وستفالی و پروس رنان و هس ناسو است. خاک آن حاصلخیز است رودهای وزر و الب و اودر در آن جریان دارد و صنایع آن با رونق است. پایتخت آن برلن و شهرهای مهم آن عبارت است از کولونی و برسلو و اسن و فرانکفورت و دورتموند و دوسلدورف. عظمت پروس را سبب خاندان هوهنزلرن است که اصلا از سرزمین سواب (در قسمت جنوب غربی باویر) می باشند اعضاء این خاندان در زمان شارل چهارم به مقام ’پرنس امپراطوری’ رسیدند در 1415 میلادی فردریک ششم یکی از افراد آن خاندان امارت براندبورگ را از سی جیس موند اول بخرید و خود را فردریک اول نامید و سلسله ای تأسیس کرد که اقدامات نظامی آن با حسن توفیق مورد تأیید شوالیه های توتونی قرار گرفت. در 1618 دوک نشین پروس به ارث به سی جیس موند دوک الکتور رسید بدین ترتیب پروس و براندبورگ جمعاً به اختیار خاندان هوهنزلرن درآمد و آنان صاحب سرزمینی شدند که میان دریای بالتیک و رود ویستول واقع بود. فردریک گیوم (1688-1640) به کدخدامنشی در امور اروپا مداخله میکرد و از صلح وستفالی بسیار استفاده کرد و به کشور پروس نظم و سامان داد و سپاه دائم ایجاد کرد و با عجله و آغوش باز از کسانی که در اثر نسخ فرمان نانت مجبور به ترک زادبوم خویش شدند پذیرائی کرد خلاصه آنکه اساس عظمت وطن خود را استوار ساخت و در سال 1701 خاندان هابسبورگ فردریک سوم (1713-1688) را بنام فردریک اول پادشاه پروس شناخت فردریک گیوم اول معروف به پادشاه نظامی سپاه خود را تقویت و تنظیم کرد. فردریک دوم معروف به کبیر (1786-1740 میلادی) که مدیری ماهر و سرداری بزرگ بود در جنگ جانشینی اطریش شهرت یافت و در جنگ هفت ساله در برابر فرانسه و اطریش وروسیه که متحد بودند مقاومت کرد فردریک دوم عده ای کثیر از مهاجران را به کشور خویش جلب کرد و قلمرو دولت پروس را با فتح سیلزی و تقسیم متوالی لهستان وسعت بخشید. پروسیان که در والمی از انقلاب کنندگان فرانسه (1792) و در اینا از ناپلئون (1806) شکست خوردند ودر تیلسیت نیز به آنان صدمه رسید (1807) در لایپ زیگ و واترلو و در کنگرۀ وین از فرانسویان انتقام گرفتند و اراضی از دست رفته را تصاحب کردند. پروس چون به اتحادیه دول ژرمنی درآمد به تدریج بضرر اطریش قدرتی حاصل کرد که در زمان گیوم (1888-1861) پس از جنگ بادانمارک (1864) منجر به قطع روابط دو دولت و وقوع جنگ شد پروسیان در سادوا (1866) فتح کردند و اطریش از اتحادیه دول ژرمنی اخراج شد و اتحادیۀ آلمان شمالی جای اتحادیه ژرمنی را گرفت. چهار سال بعد پروسیان در جنگ با فرانسویان پیروزشدند و پادشاه پروس عنوان امپراطور آلمان یافت و بنام گیوم اول خوانده شد (در ورسای 1871). از این زمان تاریخ پروس آمیخته با تاریخ آلمان است و پروس سر و قلب آن کشور محسوب میشود و بهمین سبب در 1919 میلادی تقریباً تمام خساراتی را که بر آلمان تحمیل شد پروس تحمل کرد و از آنگاه معرض تظاهرات انقلابی و سلطنت طلبی شد. در 1920 پروس شلسویگ شمالی را از دست داد ولی در اول آوریل 1922 پیرمون و در اول آوریل 1929 والدک را ضمیمۀ متصرفات خویش ساخت. ایالت قدیم پروس را که مرکز آن دانتزیک است و از تقسیم لهستان (1795) بوجود آمده و در 1919 دیگر بار قسمت اعظم آن به لهستان ملحق گردیده پروس غربی خوانند. ایالت دیگر پروس که مرکز آن کنیگس برگ است و جزئی از آن پس از جنگ بین المللی اول به لهستان واگذار شد و دالان دانتزیک آنرا از آلمان جدا ساخت بنام پروس شرقی خوانده میشود. در جنگ اخیر در این سرزمین مبارزات خونین اتفاق افتاد
نام قسمتی از کشور آلمان است. مساحت آن 292695 هزارگزمربع و سکنۀ آن 39 میلیون تن میباشد. پروس از شرق به غرب شامل پروس شرقی و بقایای پروس غربی و پومرانی و هانور و شلسویگ هولشتاین و وستفالی و پروس رنان و هس ناسو است. خاک آن حاصلخیز است رودهای وزر و الب و اودر در آن جریان دارد و صنایع آن با رونق است. پایتخت آن برلن و شهرهای مهم آن عبارت است از کولونی و برسلو و اِسِن و فرانکفورت و دورتموند و دوسلدورف. عظمت پروس را سبب خاندان هوهنزلرن است که اصلا از سرزمین سواب (در قسمت جنوب غربی باویر) می باشند اعضاء این خاندان در زمان شارل چهارم به مقام ’پرنس امپراطوری’ رسیدند در 1415 میلادی فردریک ششم یکی از افراد آن خاندان امارت براندبورگ را از سی جیس موند اول بخرید و خود را فردریک اول نامید و سلسله ای تأسیس کرد که اقدامات نظامی آن با حسن توفیق مورد تأیید شوالیه های توتونی قرار گرفت. در 1618 دوک نشین پروس به ارث به سی جیس موند دوک الکتور رسید بدین ترتیب پروس و براندبورگ جمعاً به اختیار خاندان هوهنزلرن درآمد و آنان صاحب سرزمینی شدند که میان دریای بالتیک و رود ویستول واقع بود. فردریک گیوم (1688-1640) به کدخدامنشی در امور اروپا مداخله میکرد و از صلح وستفالی بسیار استفاده کرد و به کشور پروس نظم و سامان داد و سپاه دائم ایجاد کرد و با عجله و آغوش باز از کسانی که در اثر نسخ فرمان نانت مجبور به ترک زادبوم خویش شدند پذیرائی کرد خلاصه آنکه اساس عظمت وطن خود را استوار ساخت و در سال 1701 خاندان هابسبورگ فردریک سوم (1713-1688) را بنام فردریک اول پادشاه پروس شناخت فردریک گیوم اول معروف به پادشاه نظامی سپاه خود را تقویت و تنظیم کرد. فردریک دوم معروف به کبیر (1786-1740 میلادی) که مدیری ماهر و سرداری بزرگ بود در جنگ جانشینی اطریش شهرت یافت و در جنگ هفت ساله در برابر فرانسه و اطریش وروسیه که متحد بودند مقاومت کرد فردریک دوم عده ای کثیر از مهاجران را به کشور خویش جلب کرد و قلمرو دولت پروس را با فتح سیلزی و تقسیم متوالی لهستان وسعت بخشید. پروسیان که در والمی از انقلاب کنندگان فرانسه (1792) و در اینا از ناپلئون (1806) شکست خوردند ودر تیلسیت نیز به آنان صدمه رسید (1807) در لایپ زیگ و واترلو و در کنگرۀ وین از فرانسویان انتقام گرفتند و اراضی از دست رفته را تصاحب کردند. پروس چون به اتحادیه دول ژرمنی درآمد به تدریج بضرر اطریش قدرتی حاصل کرد که در زمان گیوم (1888-1861) پس از جنگ بادانمارک (1864) منجر به قطع روابط دو دولت و وقوع جنگ شد پروسیان در سادوا (1866) فتح کردند و اطریش از اتحادیه دول ژرمنی اخراج شد و اتحادیۀ آلمان شمالی جای اتحادیه ژرمنی را گرفت. چهار سال بعد پروسیان در جنگ با فرانسویان پیروزشدند و پادشاه پروس عنوان امپراطور آلمان یافت و بنام گیوم اول خوانده شد (در ورسای 1871). از این زمان تاریخ پروس آمیخته با تاریخ آلمان است و پروس سر و قلب آن کشور محسوب میشود و بهمین سبب در 1919 میلادی تقریباً تمام خساراتی را که بر آلمان تحمیل شد پروس تحمل کرد و از آنگاه معرض تظاهرات انقلابی و سلطنت طلبی شد. در 1920 پروس شلسویگ شمالی را از دست داد ولی در اول آوریل 1922 پیرمون و در اول آوریل 1929 والدک را ضمیمۀ متصرفات خویش ساخت. ایالت قدیم پروس را که مرکز آن دانتزیک است و از تقسیم لهستان (1795) بوجود آمده و در 1919 دیگر بار قسمت اعظم آن به لهستان ملحق گردیده پروس غربی خوانند. ایالت دیگر پروس که مرکز آن کنیگس برگ است و جزئی از آن پس از جنگ بین المللی اول به لهستان واگذار شد و دالان دانتزیک آنرا از آلمان جدا ساخت بنام پروس شرقی خوانده میشود. در جنگ اخیر در این سرزمین مبارزات خونین اتفاق افتاد
نام یا لقب شخص دیگری سوای پروس فقرۀ قبل است، او نیز پادشاه قسمتی از هند بود، هنگامی که اسکندر در ولایت گلوزس (یا به قول اریستوبول گلوکانیک) بود، رسولانی از جانب وی نزد اسکندر آمدند، این شخص زمانی که اسکندر با پروس اول مشغول جنگ بود از جهت کینه ای که به او میورزید کسانی نزد اسکندر فرستاده وعده کرد که مملکت خود را تسلیم کند ولی بعد که دید اسکندر با پروس با ملاطفت رفتار کرده و ولایاتی به مملکت او افزوده، بترسید و مملکت خود را رها کرده بگریخت و اشخاصی را هم که می توانست با خود ببرد اسکندر در تعقیب او به رود هیدرااتس (راوی کنونی) رسید و قسمتی از سپاه خود را مأمور کرد که داخل ولایت پروس فراری شده و مردمان کنار رود هیدرااتس را مطیع کرده به مملکت پروس (اول) بیفزایند بعد اسکندر به آن طرف رود مزبور گذشت و مردمان آن طرف رود را با صلح یا جنگ مطیع ساخت
نام یا لقب شخص دیگری سوای پروس فقرۀ قبل است، او نیز پادشاه قسمتی از هند بود، هنگامی که اسکندر در ولایت گلوزس (یا به قول اریستوبول گلوکانیک) بود، رسولانی از جانب وی نزد اسکندر آمدند، این شخص زمانی که اسکندر با پروس اول مشغول جنگ بود از جهت کینه ای که به او میورزید کسانی نزد اسکندر فرستاده وعده کرد که مملکت خود را تسلیم کند ولی بعد که دید اسکندر با پروس با ملاطفت رفتار کرده و ولایاتی به مملکت او افزوده، بترسید و مملکت خود را رها کرده بگریخت و اشخاصی را هم که می توانست با خود ببرد اسکندر در تعقیب او به رود هیدرااتس (راوی کنونی) رسید و قسمتی از سپاه خود را مأمور کرد که داخل ولایت پروس فراری شده و مردمان کنار رود هیدرااتس را مطیع کرده به مملکت پروس (اول) بیفزایند بعد اسکندر به آن طرف رود مزبور گذشت و مردمان آن طرف رود را با صلح یا جنگ مطیع ساخت
از بلوکات میان شیراز و یزد، حد شمالی آن انار، شرقی شهر بابک، جنوبی هرات و غربی بوانات فارس است. مرکز آن قصبۀ مروست و دارای 12 قریه و مساحت آن 50 فرسخ و جمعیتش 2412 تن است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). از بلوک فارس، میانۀ شمال و مشرق شیراز درازای آن از تاج آباد تا مزرعۀ صحاف چهارده فرسخ و پهنای آن از دو فرسخ نگذرد از مشرق و شمال به بلوکات شهر بابک کرمان و از مغرب به بلوک بوانات و از جنوب به بلوک نی ریز محدود است. قصبۀ بلوک نیز به نام مروست است. (از فارسنامۀ ناصری). ولایت پارس پنج کورت است هر کورتی به پادشاهی که نهاد آن کورت به آغاز او کرده است باز خوانده اند برین جملت، کورۀ اصطخر، کورۀ دارابجرد...و شهرهاء این کوره (کورۀ اصطخر) این است...بوان و مروست. بوان شهرکی است با جامع و منبر و مروست با آن رود، و میوه بوم است چنانک درختان آن مانند بیشه است و به اعمال کرمان نزدیک است و هواء آن معتدل است و آبهاء روان دارد و آبادان است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 125)
از بلوکات میان شیراز و یزد، حد شمالی آن انار، شرقی شهر بابک، جنوبی هرات و غربی بوانات فارس است. مرکز آن قصبۀ مروست و دارای 12 قریه و مساحت آن 50 فرسخ و جمعیتش 2412 تن است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). از بلوک فارس، میانۀ شمال و مشرق شیراز درازای آن از تاج آباد تا مزرعۀ صحاف چهارده فرسخ و پهنای آن از دو فرسخ نگذرد از مشرق و شمال به بلوکات شهر بابک کرمان و از مغرب به بلوک بوانات و از جنوب به بلوک نی ریز محدود است. قصبۀ بلوک نیز به نام مروست است. (از فارسنامۀ ناصری). ولایت پارس پنج کورت است هر کورتی به پادشاهی که نهاد آن کورت به آغاز او کرده است باز خوانده اند برین جملت، کورۀ اصطخر، کورۀ دارابجرد...و شهرهاء این کوره (کورۀ اصطخر) این است...بوان و مروست. بوان شهرکی است با جامع و منبر و مروست با آن رود، و میوه بوم است چنانک درختان آن مانند بیشه است و به اعمال کرمان نزدیک است و هواء آن معتدل است و آبهاء روان دارد و آبادان است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 125)
مخفف پیوسته. همیشه. دایم. دایماً: چون چاشت کند بخویشتن پیوست تو ساخته باش کار شامش را. ناصرخسرو. لیک رازی است در دلم پیوست روز و شب جان نهاده بر کف دست. سنائی. تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم. سوزنی. برین بود و برین بوده ست پیوست. سوزنی. ای که خواهی توانگری پیوست تا ازآن ره رسی به مهتریی. رشید وطواط. از نسیم شمایلت پیوست در خوی خجلت است آهوی چین. ظهیرالدین فاریابی. خواجه اسعد چو می خورد پیوست طرفه شکلی شود چو گردد مست. خاقانی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. خاقانی. سلطان پیوست آن (سر ابریق باباطاهر) در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی. (راحهالصدور راوندی). ز سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نا اهل و اهلی میزنم دست. نظامی. طبیب ارچند گیرد نبض پیوست ببیماری بدیگر کس دهد دست. نظامی. ازآن بد نقش او شوریده پیوست که نقش دیگری بر خویشتن بست. نظامی. ببزم شاهش آوردند پیوست بسان دستۀگل دست بر دست. نظامی. وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست بود در بزمگه شان تیغ در دست. نظامی. از پی دشمنان شه پیوست میدوم جان و تیغ بر کف دست. نظامی. مرا شیرین بدان خوانند پیوست که بازیهای شیرین آرم از دست. نظامی. هر شکر پاره شمعی اندر دست شکر و شمع خوش بود پیوست. نظامی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. نظامی. من زین دو علاقۀ قوی دست در کش مکش اوفتاده پیوست. نظامی. آنجا که خرابیست پیوست هم رسم عمارتی دراو هست. نظامی. او را بر خویش خواند پیوست هر ساعت سود بر سرش دست. نظامی. بگذار این همه را گر بتکلف شنوی نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست. شمس الدین کیشی. پیوست کسی خوش نبود در عالم جز ابروی یار من که پیوسته خوش است. (از انجمن آرا). ، دائم. مدام: اگر معشوق آسان دست دادی کجا این لذت پیوست دادی. عطار (اسرارنامه). ، مرکب، مقابل بسیط. (آنندراج). در این معنی برساختۀ دساتیر است. رجوع بحاشیۀ برهان قاطع چ معین شود، با صلۀ ’باء’ بمعنی متصل. (آنندراج) : مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر. معزی. - پیوست این نامه، بضمیمۀ آن. ، با کلماتی ترکیب شود چون: خداپیوست، ملحق بخدا. متصل بحق: پست منگر هان و هان این بست را بنگر آن فضل خداپیوست را. مولوی. ، {{فعل}} فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن. رجوع به شواهد پیوستن شود، {{مصدر مرخم، اسم مصدر}} مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال. (فرهنگ نظام) : چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست. (کلیله و دمنه).
مخفف پیوسته. همیشه. دایم. دایماً: چون چاشت کند بخویشتن پیوست تو ساخته باش کار شامش را. ناصرخسرو. لیک رازی است در دلم پیوست روز و شب جان نهاده بر کف دست. سنائی. تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم. سوزنی. برین بود و برین بوده ست پیوست. سوزنی. ای که خواهی توانگری پیوست تا ازآن ره رسی به مهتریی. رشید وطواط. از نسیم شمایلت پیوست در خوی خجلت است آهوی چین. ظهیرالدین فاریابی. خواجه اسعد چو می خورد پیوست طرفه شکلی شود چو گردد مست. خاقانی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. خاقانی. سلطان پیوست آن (سر ابریق باباطاهر) در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی. (راحهالصدور راوندی). ز سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نا اهل و اهلی میزنم دست. نظامی. طبیب ارچند گیرد نبض پیوست ببیماری بدیگر کس دهد دست. نظامی. ازآن بد نقش او شوریده پیوست که نقش دیگری بر خویشتن بست. نظامی. ببزم شاهش آوردند پیوست بسان دستۀگل دست بر دست. نظامی. وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست بود در بزمگه شان تیغ در دست. نظامی. از پی دشمنان شه پیوست میدوم جان و تیغ بر کف دست. نظامی. مرا شیرین بدان خوانند پیوست که بازیهای شیرین آرم از دست. نظامی. هر شکر پاره شمعی اندر دست شکر و شمع خوش بود پیوست. نظامی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. نظامی. من زین دو علاقۀ قوی دست در کش مکش اوفتاده پیوست. نظامی. آنجا که خرابیست پیوست هم رسم عمارتی دراو هست. نظامی. او را بر خویش خواند پیوست هر ساعت سود بر سرش دست. نظامی. بگذار این همه را گر بتکلف شنوی نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست. شمس الدین کیشی. پیوست کسی خوش نبود در عالم جز ابروی یار من که پیوسته خوش است. (از انجمن آرا). ، دائم. مدام: اگر معشوق آسان دست دادی کجا این لذت پیوست دادی. عطار (اسرارنامه). ، مرکب، مقابل بسیط. (آنندراج). در این معنی برساختۀ دساتیر است. رجوع بحاشیۀ برهان قاطع چ معین شود، با صلۀ ’باء’ بمعنی متصل. (آنندراج) : مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر. معزی. - پیوست این نامه، بضمیمۀ آن. ، با کلماتی ترکیب شود چون: خداپیوست، ملحق بخدا. متصل بحق: پست منگر هان و هان این بست را بنگر آن فضل خداپیوست را. مولوی. ، {{فِعل}} فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن. رجوع به شواهد پیوستن شود، {{مَصدَر مرخم، اِسم مَصدَر}} مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال. (فرهنگ نظام) : چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست. (کلیله و دمنه).
دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد. واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری سپید دشت و 15 هزارگزی باختر ایستگاه کشور. کوهستانی. معتدل. مالاریائی. دارای 280 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آنجا مالروست. ساکنین از طایفۀ پاپی هستند و در ساختمان سکونت دارند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد. واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری سپید دشت و 15 هزارگزی باختر ایستگاه کشور. کوهستانی. معتدل. مالاریائی. دارای 280 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آنجا مالروست. ساکنین از طایفۀ پاپی هستند و در ساختمان سکونت دارند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
هرگز. معاذاﷲ. پرگس. دورباد. مبادا. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). بمعنی معاذاﷲ است که در مقام انکار باشد یعنی مبادا که چنین باد. چون معاذاﷲ بود و مبادا بود. (فرهنگ اسدی چ طهران). خدای ناکرده. حاشا: تشتر راد خوانمت پرگست او چو تو کی بود بگاه عطا. دقیقی. رودکی استاد شاعران جهان بود صدیک از وی توئی کسائی ؟ پرگست. کسائی. بهمت چون فلک عالی بصورت همچو مه رخشا فلک چون او بود پرگست مه چون او بود حاشا. قطران. ، دور: ابوسعد آنکه از گیتی بدو پرگست شد بدها مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا. دقیقی. سخنها که گفتی تو پرگست باد دل وجان آن بدکنش پست باد. فردوسی. بدو گفت پرگست باد این سخن گر ایدون که این رزم گردد کهن پراکنده گردد بجنگ این سپاه نگه کن کنون تا کدام است راه. فردوسی. این کلمه در کتاب مینوخرد فصل 53 فقرۀ 7 آمده و وست آنرا، بهر صورت. بهرحال. طوری. قسمی. معنی کرده است و فقرۀ مذکور از مینوخرد چنین است: ’ااگرپرگست اندریزتان مینویان اگیتیان امردمان اگاوان اگوسپندان اسکان اسک سردگان ااوردام ادهشن هرمزد خدای جست ایستد...’ و این کلمه را بصور دیگری چون: یرگست، ترگست، نرگست، برگشت، برگشته، برگس، برگست، پرگس، یرگس نیز ضبط کرده اند. رجوع به هر یک از آن کلمات در ردیف خود شود
هرگز. معاذاﷲ. پرگس. دورباد. مبادا. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). بمعنی معاذاﷲ است که در مقام انکار باشد یعنی مبادا که چنین باد. چون معاذاﷲ بود و مبادا بود. (فرهنگ اسدی چ طهران). خدای ناکرده. حاشا: تشتر راد خوانمت پرگست او چو تو کی بود بگاه عطا. دقیقی. رودکی استاد شاعران جهان بود صدیک از وی توئی کسائی ؟ پرگست. کسائی. بهمت چون فلک عالی بصورت همچو مه رخشا فلک چون او بود پرگست مه چون او بود حاشا. قطران. ، دور: ابوسعد آنکه از گیتی بدو پرگست شد بدها مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا. دقیقی. سخنها که گفتی تو پرگست باد دل وجان آن بدکنش پست باد. فردوسی. بدو گفت پرگست باد این سخن گر ایدون که این رزم گردد کهن پراکنده گردد بجنگ این سپاه نگه کن کنون تا کدام است راه. فردوسی. این کلمه در کتاب مینوخرد فصل 53 فقرۀ 7 آمده و وِست آنرا، بهر صورت. بهرحال. طوری. قسمی. معنی کرده است و فقرۀ مذکور از مینوخرد چنین است: ’اُاگرپرگست اندریزتان مینویان اُگیتیان اُمردمان اُگاوان اُگوسپندان اُسکان اُسک سردگان اُاَوَردام اُدهشن هرمزد خدای جست ایستد...’ و این کلمه را بصور دیگری چون: یرگست، ترگست، نرگست، برگشت، برگشته، برگس، برگست، پرگس، یرگس نیز ضبط کرده اند. رجوع به هر یک از آن کلمات در ردیف خود شود
اگر مدیون برات یا سفته ای را که واخواست داشته باشد تا ده روز بعد از انقضای مدت نپردازد داین یا بستانکار بوسیله دادگاه اعتراض نامه ای بمدیون فرستد و ویرا بتعقیب در دادگاه تهدید کند. این عمل را پرتست کردن (واخواست کردن) نامند واخواست اعتراض
اگر مدیون برات یا سفته ای را که واخواست داشته باشد تا ده روز بعد از انقضای مدت نپردازد داین یا بستانکار بوسیله دادگاه اعتراض نامه ای بمدیون فرستد و ویرا بتعقیب در دادگاه تهدید کند. این عمل را پرتست کردن (واخواست کردن) نامند واخواست اعتراض