جدول جو
جدول جو

معنی پرنیش - جستجوی لغت در جدول جو

پرنیش
(پَ)
کلمه ای مجعول با شاهدی از شاعری مجعولتر در فرهنگ شعوری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرنین
تصویر پرنین
(دخترانه)
مانند پر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرنیا
تصویر پرنیا
(دخترانه)
پارچه حریر، فرنیا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پریش
تصویر پریش
پریشیده، پریشان، پراکنده، متفرق، به باد داده (به صورت اضافه) مثلاً زلف پریش، بن مضارع پریشیدن، پریشان کننده، پسوند متصل به واژه به معنای پریشنده مثلاً خاطرپریش، خاک پریش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرویش
تصویر پرویش
اهمال، قصور، درنگ، تنبلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنیخ
تصویر پرنیخ
تخته سنگ، سنگ مسطح و هموار، کالار، صخره، برای مثال فکندند بر لاد پرنیخ سنگ / نکردند در کار موبد درنگ (رودکی - ۵۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
(پْرُ / پُ)
گادوین، ویلیام (1756- 1836 میلادی). نویسندۀ انگلیسی که در ویسبیچ متولد شد. وی مؤلف یک رمان اجتماعی به نام ’وقایع کالب ویلیام’ است
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد. دارای 311 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
که ریش یعنی لحیه انبوه دارد. ریشو، پر از قرحه
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ناحیه ای از اعمال طلیطلهبه اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
پیچش با شکم رو را گویند و آنرا به عربی زحیر خوانند. (برهان). پیچش و شکم رو و اسهال که آنرا به عربی زحیر گویند، و ظاهراً این لغت بدین صورت خطا است و صحیح آن برینش بتقدیم یاء بر نون است یعنی بریدن. (از آنندراج). برنش. و رجوع به برنش و برینش شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
در فرهنگها این صورت آمده و بیت ذیل رودکی را نیز برای آن شاهد آورده اند بمعنی تخته سنگ یعنی صخره:
فکندند برلاد پرنیخ سنگ
نکردند در کار موبد درنگ.
و در بعض نسخ بجای برلاد، پولاد است ولی چون مقدم و مؤخر این بیت در دست نیست و شاهد دیگر نیز آنرا تأیید نمیکند بر این دعوی اعتماد نمیتوان کرد وصاحب برهان گوید پرنیخ بر وزن زرنیخ تخته سنگ را گویند یعنی سنگ مسطح و هموار و در این صورت پرنیخ بمعنی سلم سنگین و لوح سنگین است. والله اعلم
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
فرویش. کاهلی. سستی درکار. عطلت. تقصیر در کار. کوتاهی. تنبلی به کار. اهمال:
اژدها پیش است و تیغ اندر عقب ایام شد
ره مده ای دوست سوی خویشتن پرویش را.
امیرخسرو.
و این کلمه در غیر این شعر یافته نشد
لغت نامه دهخدا
(پُ نَ)
دارای نگار و نقش بسیار. پر از نقش و نگار:
به ظاهر یکی بیت پرنقش آزر.
ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی).
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی.
فرخی.
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی بنگار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
پریشان، بباد داده فرو فشانده بیفشانده: زلف پریش جعد پریش، در ترکیب معنی (پریشنده) و (پریشان کننده) دهد: خاطر پریش لغو پریش خاک پریش. پریشان در حال پریشانی در حال پریشیدن، ژولیده آشفته بهم برآمده پشولیده بشوریده در هم و بر هم آشفته وژگال آلفته، پراکنده پریشیده پراشیده پریش متفرق متشتت، سر گردان سرگشته دلتنگ مضطرب متوحش بیحواسی بد حال محزون، تهی دست تنگدست بی چیز فقیر بی بضاعت. یا بخت پریشان. بخت بد طالع بد تقدیر ناسازگار. یا حدیث پریشان. داستان و کلام پراکنده و بی اساس. یا خواب پریشان. خواب آشفته و در هم و بر هم. یا سخن پریشان. سخن بیهوده کلام بی ترتیب گفتار نامربوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرویش
تصویر پرویش
کوتاهی تنبلی در کار اهمال سستی فرویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرریش
تصویر پرریش
آنکه ریشی انبوه و پر دارد مردی که محاسن انبوه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرنیخ
تصویر پرنیخ
((پَ))
تخته سنگ، صخره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرویش
تصویر پرویش
((پَ))
تقصیر، درنگ، تنبلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پریش
تصویر پریش
((پَ))
پریشان، به باد داده، در ترکیب با واژه های دیگر معنی پریشان دهد، خاطر پریش، زلف پریش، پریشن
فرهنگ فارسی معین
پرنگار، رنگارنگ، منقش، نقشدار
متضاد: بی نقش، ساده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرندوش، پریشب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشفته، پریشان، سرگردان، سرگشته، متشتت، متفرق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی