هر چیزی که دارای نقش و نگار بسیار باشد، باغی که دارای گل های رنگارنگ باشد، برای مثال جهان دید بر سان باغ بهار / در و دشت و کوه و زمین پرنگار (فردوسی۲ - ۱۳۳۱)
هر چیزی که دارای نقش و نگار بسیار باشد، باغی که دارای گل های رنگارنگ باشد، برای مِثال جهان دید بر سان باغ بهار / در و دشت و کوه و زمین پرنگار (فردوسی۲ - ۱۳۳۱)
بسیارنقش: بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان بخرم بهار. فردوسی. پشیمان شد از کرد خود شهریار از آن پنبه و جامۀ پرنگار. فردوسی. که یک روزمان هدیۀ شهریار بود دوک با جامۀ پرنگار. فردوسی. کمر خواست پرگوهر شاهوار یکی خسروی جامۀ پرنگار. فردوسی. بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه آرد برش پرنگار. فردوسی. ز افسر سر پیلبان پرنگار ز گوش اندر آویخته گوشوار. فردوسی. سرائی چنین پرنگار آفرید تن و روزی و روزگار آفرید. اسدی. دل را بدین نگار سپردم که داشتم زو چون نگار خانه چین پرنگار دل. سوزنی. ، با گلها و گیاهان رنگارنگ: جهان دید بر سان باغ بهار در و دشت و کوه و زمین پرنگار. فردوسی. راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند باغهای پرنگار از داغهای شهریار. فرخی. باغی نهاده هم بر او با چهار بخش پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی. فرخی. ، مموّه. سفسطی: به هر کار چربی بکار آوری سخنها چنین پرنگار آوری. فردوسی
بسیارنقش: بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان بخرم بهار. فردوسی. پشیمان شد از کرد خود شهریار از آن پنبه و جامۀ پرنگار. فردوسی. که یک روزمان هدیۀ شهریار بود دوک با جامۀ پرنگار. فردوسی. کمر خواست پرگوهر شاهوار یکی خسروی جامۀ پرنگار. فردوسی. بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه آرد برش پرنگار. فردوسی. ز افسر سر پیلبان پرنگار ز گوش اندر آویخته گوشوار. فردوسی. سرائی چنین پرنگار آفرید تن و روزی و روزگار آفرید. اسدی. دل را بدین نگار سپردم که داشتم زو چون نگار خانه چین پرنگار دل. سوزنی. ، با گلها و گیاهان رنگارنگ: جهان دید بر سان باغ بهار در و دشت و کوه و زمین پرنگار. فردوسی. راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند باغهای پرنگار از داغهای شهریار. فرخی. باغی نهاده هم بر او با چهار بخش پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی. فرخی. ، مُمَوَّه. سَفسطی: به هر کار چربی بکار آوری سخنها چنین پرنگار آوری. فردوسی
وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پرگر، بردال، پردال، دوّاره، فرکال
وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پَرگَر، بَردال، پَردال، دَوّاره، فَرکال
آلتی هندسی برای کشیدن دائره و خطوط. آلتی که ترسیم قسی و دوایر را بکار رود. قلم آهنی دو شاخه که بدان دائره کشند. (غیاث اللغات). افزاری است که بنایان و نقاشان بدان دایره کشند و معرب آن فرجار است. (برهان). پرکار. پرکاره. پرکال. پردال. پرگر. بردال. پرکر. دوّاره. (دهار) (مهذب الاسماء). قمباسی. (ابن خلدون) : جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود. فردوسی. اگر راست گفتار گرسیوز است ز پرگار بهره مرا مرکز است. فردوسی. چه برگاه دیدش چه بر پشت زین بیاورد قرطاس و پرگار چین نگار سکندر چنان هم که بود نگارید وز جای برگشت زود. فردوسی. به بهرام بنمود بازو فرود ز عنبر به گل بر یکی خار بود کز آنگونه بتگر بپرگار چین نداند نگارید کس بر زمین. فردوسی. هرچند جهان سخت فراخست و بزرگست پیش دل او تنگتر از نقطۀ پرگار. فرخی. نماز شام پدید آید آفتاب ازدور چو زرگون سپری گشته گرد او پرگار. فرخی. چونکه برهان همی بگوید راست علم برهان چو خطّ پرگار است. ناصرخسرو. تو بپرگار خرد پیش روانم در بی خطرتر ز یکی نقطۀ پرگاری. ناصرخسرو. که اندرعلم اشکال و مجسطی که چون رانم بر او پرگار و مسطر. ناصرخسرو. ای متحیر شده در کار خویش راست بنه بر خطپرگار خویش. ناصرخسرو. چو نیست دانش پرگارخویش دایره را چگونه باشد دانا بخالق پرگار. ناصرخسرو. نه محکم بود مرکز دوستی چو پرگار باشد بر او سوزیان. مسعودسعد. مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود بسکه پرگاری کند او چون تو کردی مسطری. انوری. قدرت برون فتاد چو بنای کن فکان بنهاد اساس دایره کردار روزگار ور در درون دایره بودی ز رفعتش برهم نیامدی خط پرگار روزگار. انوری. پرگار نیستم که سرکژ رویم باشد کز راستی بجز صفت مسطری ندارم. خاقانی. همی کردند در عالم چو پرگار پدیدآرندۀ خود را طلبکار. نظامی. کنون چون نقطه ساکن شو بکنجی که سرگردان بسی بودی چو پرگار. عطار. بگرد خویش چو پرگار میدود بر سر کنون که پای طلب در میان کار نهاد. کمال اسماعیل. آنکه در دور تو پا از دایره بیرون نهاد در ره سرگشتگی بر کار چون پرگار باد. کاتبی. دکمه میگشت چو پرگاربه پیرامن جیب وندران دایره سرگشتۀ پابرجا بود. نظام قاری (دیوان البسه). نقشدوز جامه را دیدم چو نقاشی که او دایره دامان و چاکش هیأت پرگار داشت. نظام قاری (دیوان البسه). ز بس تحرّک پرگار تیغ و جدول رمح بپرنیان هوامرتسم شود اشکال. طالب. محیط دایره آنکس بسر تواند برد که پای جهد چو پرگار استوار کند. قاآنی. ، کنایه از فلک.مدار گیتی. گردون. جهان. عالم: همی نام باید که ماند نه ننگ بدین مرکز ماه و پرگار تنگ. فردوسی. حاصل از دست گردد این پرگار غیر دست است جمله دست افزار. آذری. ، آشیانه. (جهانگیری)، اشیای عالم، چنبر و طوق گردن. (برهان)، {{صفت}} دانا و عیار. (غیاث اللغات)، {{اسم}} سامان و نظام چنانکه گویند این چیز از پرگار افتاد. (رشیدی)، سامان و اسباب خانه. (جهانگیری). جمعیت و اسباب و سامان. (برهان) : همه پرگار من بجای خود است دلم است آنکه گمشده ز میان. حیدری رودی (از جهانگیری). ، مجازاً، گاهی بمعنی دائره و حلقه و طوق نیز می آید از شرح قران السعدین و غیر آن. (غیاث اللغات)، ظاهراً مکر و حیله و تدبیر و افسون. چاره. وسیله. سبب. راه. طریق. (از حواشی قزوینی بر دیوان حافظ) : چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی بخنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری. حافظ. گر مساعد شودم دایرۀ چرخ کبود هم بدست آورمش باز به پرگار دگر. حافظ. ، قضا. قدر. سرنوشت: همی گفت (بیژن) اگر بر سرم کردگار نبشته است مردن به بد روزگار... دریغا که پژمرد رخسار من چنین کژ چرا گشت پرگار من. فردوسی. چنین است پرگار چرخ بلند که آید بدین پادشاهی گزند. فردوسی. - از پرگار افتاده بودن، از سامان و نظام افتاده بودن: و بر ایشان (میکائیلیان) ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده. (تاریخ بیهقی). حواس خمسه از کار بشده و اعضای سبعه از پرگار بیفتاده. (راحهالصدور راوندی). با حرف تو چون بیفتدم کار پرگار و قلم فتد ز پرگار. فیضی (از فرهنگ رشیدی). - پرگار او کژ بودن، بخت او بدو باژگونه بودن: چنین است گفتار و کردار نیست جز از گردش کژّ پرگار نیست. فردوسی. چو شش ماه بگذشت از کار اوی ببد ناگهان کژ پرگار اوی. فردوسی. - تنگ شدن پرگار کسی، بدبخت شدن او: نبینی که پرگار من تنگ گشت جوانی شد و عمر بیشی گذشت. اسدی. - پرگار چرخ، دور فلک، کذا فی المحمودی. (شعوری). - پرگار فلک، کنایه از دور فلک و منطقۀ فلک باشد. (تتمۀ برهان). - پرگار متناسبه یا مدرج، قسمی پرگار. - مثل پرگار، نهایت آراسته و نیک: سخت کوشم بلی بخدمت تو که کنم کار خویش چون پرگار. عمادی شهریاری. - ، کج رو. سرگشته
آلتی هندسی برای کشیدن دائره و خطوط. آلتی که ترسیم قِسی و دوایر را بکار رود. قلم آهنی دو شاخه که بدان دائره کشند. (غیاث اللغات). افزاری است که بنایان و نقاشان بدان دایره کشند و معرب آن فرجار است. (برهان). پرکار. پرکاره. پرکال. پردال. پرگر. بردال. پرکر. دوّاره. (دهار) (مهذب الاسماء). قمباسی. (ابن خلدون) : جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود. فردوسی. اگر راست گفتار گرسیوز است ز پرگار بهره مرا مرکز است. فردوسی. چه برگاه دیدش چه بر پشت زین بیاورد قرطاس و پرگار چین نگار سکندر چنان هم که بود نگارید وز جای برگشت زود. فردوسی. به بهرام بنمود بازو فرود ز عنبر به گل بر یکی خار بود کز آنگونه بتگر بپرگار چین نداند نگارید کس بر زمین. فردوسی. هرچند جهان سخت فراخست و بزرگست پیش دل او تنگتر از نقطۀ پرگار. فرخی. نماز شام پدید آید آفتاب ازدور چو زرگون سپری گشته گرد او پرگار. فرخی. چونکه برهان همی بگوید راست علم برهان چو خطّ پرگار است. ناصرخسرو. تو بپرگار خرد پیش روانم در بی خطرتر ز یکی نقطۀ پرگاری. ناصرخسرو. که اندرعلم اشکال و مجسطی که چون رانم بر او پرگار و مسطر. ناصرخسرو. ای متحیر شده در کار خویش راست بنه بر خطپرگار خویش. ناصرخسرو. چو نیست دانش پرگارخویش دایره را چگونه باشد دانا بخالق پرگار. ناصرخسرو. نه محکم بود مرکز دوستی چو پرگار باشد بر او سوزیان. مسعودسعد. مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود بسکه پرگاری کند او چون تو کردی مسطری. انوری. قدرت برون فتاد چو بنای کن فکان بنهاد اساس دایره کردار روزگار ور در درون دایره بودی ز رفعتش برهم نیامدی خط پرگار روزگار. انوری. پرگار نیستم که سرکژ رویم باشد کز راستی بجز صفت مسطری ندارم. خاقانی. همی کردند در عالم چو پرگار پدیدآرندۀ خود را طلبکار. نظامی. کنون چون نقطه ساکن شو بکنجی که سرگردان بسی بودی چو پرگار. عطار. بگرد خویش چو پرگار میدود بر سر کنون که پای طلب در میان کار نهاد. کمال اسماعیل. آنکه در دور تو پا از دایره بیرون نهاد در ره سرگشتگی بر کار چون پرگار باد. کاتبی. دکمه میگشت چو پرگاربه پیرامن جیب وندران دایره سرگشتۀ پابرجا بود. نظام قاری (دیوان البسه). نقشدوز جامه را دیدم چو نقاشی که او دایره دامان و چاکش هیأت پرگار داشت. نظام قاری (دیوان البسه). ز بس تحرّک پرگار تیغ و جدول رُمح بپرنیان هوامرتسم شود اشکال. طالب. محیط دایره آنکس بسر تواند برد که پای جهد چو پرگار استوار کند. قاآنی. ، کنایه از فلک.مدار گیتی. گردون. جهان. عالم: همی نام باید که ماند نه ننگ بدین مرکز ماه و پرگار تنگ. فردوسی. حاصل از دست گردد این پرگار غیر دست است جمله دست افزار. آذری. ، آشیانه. (جهانگیری)، اشیای عالم، چنبر و طوق گردن. (برهان)، {{صِفَت}} دانا و عیار. (غیاث اللغات)، {{اِسم}} سامان و نظام چنانکه گویند این چیز از پرگار افتاد. (رشیدی)، سامان و اسباب خانه. (جهانگیری). جمعیت و اسباب و سامان. (برهان) : همه پرگار من بجای خود است دلم است آنکه گمشده ز میان. حیدری رودی (از جهانگیری). ، مجازاً، گاهی بمعنی دائره و حلقه و طوق نیز می آید از شرح قران السعدین و غیر آن. (غیاث اللغات)، ظاهراً مکر و حیله و تدبیر و افسون. چاره. وسیله. سبب. راه. طریق. (از حواشی قزوینی بر دیوان حافظ) : چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی بخنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری. حافظ. گر مساعد شودم دایرۀ چرخ کبود هم بدست آورمش باز به پرگار دگر. حافظ. ، قضا. قدر. سرنوشت: همی گفت (بیژن) اگر بر سرم کردگار نبشته است مردن به بد روزگار... دریغا که پژمرد رخسار من چنین کژ چرا گشت پرگار من. فردوسی. چنین است پرگار چرخ بلند که آید بدین پادشاهی گزند. فردوسی. - از پرگار افتاده بودن، از سامان و نظام افتاده بودن: و بر ایشان (میکائیلیان) ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سُبل آن بگردیده. (تاریخ بیهقی). حواس خمسه از کار بشده و اعضای سبعه از پرگار بیفتاده. (راحهالصدور راوندی). با حرف تو چون بیفتدم کار پرگار و قلم فتد ز پرگار. فیضی (از فرهنگ رشیدی). - پرگار او کژ بودن، بخت او بدو باژگونه بودن: چنین است گفتار و کردار نیست جز از گردش کژّ پرگار نیست. فردوسی. چو شش ماه بگذشت از کار اوی ببد ناگهان کژ پرگار اوی. فردوسی. - تنگ شدن پرگار کسی، بدبخت شدن او: نبینی که پرگار من تنگ گشت جوانی شد و عمر بیشی گذشت. اسدی. - پرگار چرخ، دور فلک، کذا فی المحمودی. (شعوری). - پرگار فلک، کنایه از دور فلک و منطقۀ فلک باشد. (تتمۀ برهان). - پرگار متناسبه یا مدرج، قسمی پرگار. - مثل ِ پرگار، نهایت آراسته و نیک: سخت کوشم بلی بخدمت تو که کنم کار خویش چون پرگار. عمادی شهریاری. - ، کج رو. سرگشته
منقش شده با زر. مذهب. (ناظم الاطباء). جامه و عمارتی که نقش های زر در آن بکار کرده باشند. (آنندراج). مذهب. منقش بزر. منقش به ذهب. منقوش به زر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرنگارده. زرنگاشته. منقش به زر. طلاکوب. (فرهنگ فارسی معین). زرکاری شده. مزین به پیکرها و نقش های طلایی. به زر آراسته اعم از جامه، تخت، افسر، خانه و ایوان و جز این ها: جوان را بر آن جامۀ زرنگار بخواباند و آمد بر شهریار. فردوسی. سر شاه با افسر زرنگار سر ماه با گوهر شاهوار. فردوسی. سوی خانه زرنگار آمدند بدان مجلس شاهوار آمدند. فردوسی. همی رفت گودرز با شهریار چو آمد بدان گلشن زرنگار. فردوسی. بهر گام بی تن سری ترک دار بد افکنده چون مجمر زرنگار. اسدی (گرشاسبنامه). بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرمتر از نوبهار. اسدی (گرشاسبنامه). صانع قادر دگر ز بی غرضی گنبد گردان زرنگار کند. ناصرخسرو. هزار امیر بر دست راست و هزار امیر بر دست چپ و با هر یک علمی زرنگار و مرواریددوز. (قصص الانبیاء ص 85). نایب است از پهلوان شرق و همچون پهلوان دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار. سوزنی. تا نگارستان نخوانی طارم ایام را کز برون سو زرنگار است از درون سو خاکدان. خاقانی. کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه ام این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد. خاقانی. برقع زرنگار بندد صبح نقش رخسار یار بندد صبح. خاقانی. آهن من که زرنگار آمد در سخن بین که نقره کار آمد. نظامی. کمرشمشیرهای زرنگارش بگرد اندر شده زرین حصارش. نظامی. نام نیکو گر بماند ز آدمی به کز او ماند سرای زرنگار. سعدی. پردۀ زرنگار در بر داشت ناگه از روی بی صفا برداشت. سعدی. حضور هر دو جهان فرش آستان کسی است که زرنگار سرایش ز روی هم چو زر است. صائب (از آنندراج). به این الفت که با آرایش صورت تنم دارد گلم گر خشت گردد در حصار زرنگار آیم. ملا قاسم (ایضاً)
منقش شده با زر. مذهب. (ناظم الاطباء). جامه و عمارتی که نقش های زر در آن بکار کرده باشند. (آنندراج). مذهب. منقش بزر. منقش به ذهب. منقوش به زر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرنگارده. زرنگاشته. منقش به زر. طلاکوب. (فرهنگ فارسی معین). زرکاری شده. مزین به پیکرها و نقش های طلایی. به زر آراسته اعم از جامه، تخت، افسر، خانه و ایوان و جز این ها: جوان را بر آن جامۀ زرنگار بخواباند و آمد بر شهریار. فردوسی. سر شاه با افسر زرنگار سر ماه با گوهر شاهوار. فردوسی. سوی خانه زرنگار آمدند بدان مجلس شاهوار آمدند. فردوسی. همی رفت گودرز با شهریار چو آمد بدان گلشن زرنگار. فردوسی. بهر گام بی تن سری ترک دار بد افکنده چون مجمر زرنگار. اسدی (گرشاسبنامه). بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرمتر از نوبهار. اسدی (گرشاسبنامه). صانع قادر دگر ز بی غرضی گنبد گردان زرنگار کند. ناصرخسرو. هزار امیر بر دست راست و هزار امیر بر دست چپ و با هر یک علمی زرنگار و مرواریددوز. (قصص الانبیاء ص 85). نایب است از پهلوان شرق و همچون پهلوان دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار. سوزنی. تا نگارستان نخوانی طارم ایام را کز برون سو زرنگار است از درون سو خاکدان. خاقانی. کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه ام این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد. خاقانی. برقع زرنگار بندد صبح نقش رخسار یار بندد صبح. خاقانی. آهن من که زرنگار آمد در سخن بین که نقره کار آمد. نظامی. کمرشمشیرهای زرنگارش بگرد اندر شده زرین حصارش. نظامی. نام نیکو گر بماند ز آدمی به کز او ماند سرای زرنگار. سعدی. پردۀ زرنگار در بر داشت ناگه از روی بی صفا برداشت. سعدی. حضور هر دو جهان فرش آستان کسی است که زرنگار سرایش ز روی هم چو زر است. صائب (از آنندراج). به این الفت که با آرایش صورت تنم دارد گلم گر خشت گردد در حصار زرنگار آیم. ملا قاسم (ایضاً)