جدول جو
جدول جو

معنی پرفن - جستجوی لغت در جدول جو

پرفن
پر هنر، پر حیله، مکار، حیله گر
تصویری از پرفن
تصویر پرفن
فرهنگ فارسی عمید
پرفن
(پُ فَ / پُ فَنْ ن)
سخت مکّار و حیله گر. محیل. مکّار. محتال:
از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان
آن دلفریب نرگس جادوی پرفنش.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
پرفن
سخت مکار حیله گر محیل محتال
تصویری از پرفن
تصویر پرفن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرین
تصویر پرین
(دخترانه)
نرم و لطیف چون پر، نام بانوی دانشمند ایرانی، دختر گبادشاه که یک نسخه از اوستا را به زبان پهلوی برای دستوران و موبدان هندی رونویسی کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرن
تصویر پرن
(دخترانه)
پروین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرن
تصویر پرن
پروین، برای مثال متفرق بنات نعش از هم / به هم اندر خزیده نجم پرن (مسعودسعد - ۳۳۳)، پرنیان
گذشته، پیشین، دیروز، روز گذشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرفند
تصویر پرفند
پرمکر، مکار، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پران
تصویر پران
پرنده، آنچه بپرد، برای مثال رها نیست از مرگ پرّان عقاب / چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب (فردوسی - ۸/۱۰۷)، در حال پریدن
پسوند متصل به واژه به معنای پراننده مثلاً سنگ پران، کبوتر پران، مگس پران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرون
تصویر پرون
پروان، دستگاهی که با آن ابریشم را تاب دهند، چرخ ابریشم تابی
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
پرنده. در حال پریدن (طایر). و در کلمات مگس پران، تک پران و نظایر آنها رجوع به رده و ردیف خود و رجوع به پرّان شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ را)
هر چیز که پرد. در حال پریدن. پرنده:
چنان دید گودرز یک شب بخواب
که ابری برآمد از ایران پرآب
بر آن ابر پرّان خجسته سروش
بگودرز گفتا که بگشای گوش.
فردوسی.
ز شاهین و از باز و پرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند فرمان اوی
چو خورشید روشن شدی جان اوی.
فردوسی.
پی پشه تا پرّ پرّان عقاب
بخشکی چو پیل و نهنگ اندر آب
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او [خدا] نشمرد.
فردوسی.
رها نیست از مرگ پرّان عقاب
چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب.
فردوسی.
دگر ره برانگیخت گلگون ز جای
شد آن باره زیرش چو پرّان همای.
فردوسی.
نهان شدبگرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پرّان عقاب.
فردوسی.
فرود آرد از ابر پرّان عقاب
نتابد بتندی برو آفتاب.
فردوسی.
برینسان بیامد بنزدیک مرو
نپرّد بدانگونه پران تذرو.
فردوسی.
برانگیخت آن بارکش را ز جای
تو گفتی شد آن اسب پرّان همای.
فردوسی.
زبازوش پیکان چو پرّان شدی
همه در دل سنگ و سندان شدی.
فردوسی.
کنون گر تو پرّان شوی چون عقاب
وگر برتر آری سر از آفتاب
نبینی همی شاه را جز به روم
که اکنون کهن شدبدان مرز و بوم.
فردوسی.
بباغ اندرون مرغ پرّان ز جای
نشیند بر آن شاخ کآیدش رای.
اسدی.
رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بسته ست پای باز پرّان.
ناصرخسرو.
و هندوان [اسپ را] تخت پرّان خوانده اند. (نوروزنامه).
پرّان خدنگ او به گه حرب و گاه صید
از خون چنان شود که ندانی ز چندنش.
سوزنی.
تیرها پرّان کمان پنهان و غیب
بر جوانی میرسد صد تیر شیب.
مولوی.
، نامۀ پرّان (؟) :
از در سیّد [پیغامبر] سوی گبران رسید
نامۀ پرّان و برید روان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 347)
لغت نامه دهخدا
(پِ سِ فُ)
کره. ربه النوع یونانی، دختر دمتر و زئوس ملکۀ دوزخها، نظیر پرزرپین رومیان
لغت نامه دهخدا
(پْریُ / پِ یُ)
جنسی از حشرات کلئوپتر درازشاخ. نوع کامل تیره پریونینه که در نیمکرۀ شمالی منتشرند
جنسی از طیور پالمی پد از خانوادۀ پوفی نیده که در دریای جنوبی منتشرند
لغت نامه دهخدا
(پْری / پِ یِ)
نام شهری از آسیای صغیر قدیم (یونیه) مقابل جزیره شامس، بین کوه میکال و مصب مآندر در ساحل دریا. این شهر دو بندر معمور داشت و اطلال آن اکنون نزدیک دهکدۀ سامسون بجانب شمال غربی دیده میشود
نام شهر قدیم یونیه زادبوم بیاس فیلسوف که غالباً او را بنام فیلسوف پری ین خوانند. این محل اکنون سامسون نام دارد
لغت نامه دهخدا
ده پرین، قریه ای بر شش فرسخ و نیم شمال فهلیان است
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ)
مخفف پروان. چرخ ابریشم تابی که بپای گردانند و پروان به اضافۀ الف نیز گویند:
از تفاخر چو کرم پیله سپهر
تار مهرش کشیده بر پرون.
ابوالفرج رونی.
و نیز رجوع به پروان شود
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ)
مخفف پروان. و آن شهری است نزدیک غزنین
لغت نامه دهخدا
(پِ رُنْ)
نام یکی از مشاهیر طبیعین فرانسه مولد او بسال 1775 میلادی در ایالت الیه در قصبه سری لی و وفات بسال 1810 میلادی از 1800 تا 1804 میلادی در تحت ریاست کایتین بودن در هیئتی که به سیاحت اقطار جنوبیه مأمور بودند شرکت جست و از حیوانات آن نواحی صدهزار نمونه به فرانسه برد و راجع به احوال طبیعیه آبهای بحر محیط و درجه حرارت و برودت آن به کشفهای بسیار توفیق یافت و سیاحت نامۀ چهارسالۀ خویش نیز بنوشت و انتشار داد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پِ رُنْ)
نام قصبه ای بر کناررود سم ّ در ولایتی به همین نام در 51 هزارگزی شرقی آمین سکنۀ آن 4289 تن است و این قصبه ای قدیم است دارای استحکامات و پاره ای آثار. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پُ فَ)
در تداول عوام، پرفن. محیل. مکّار. محتال
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
کشوث. (حبیش تفلیسی). سس حماض الأرنب. افرهنج. خنگو. اکشوث. کثوث. کثوتا
لغت نامه دهخدا
(پُ فَنْ نی)
پرمکری. حیله گری. پرفسوسی. پرفسونی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرفند
تصویر پرفند
پرفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرفنی
تصویر پرفنی
پرمکری پر فسونی حیله گری پرفسوسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پران
تصویر پران
پرنده، در حال پریدن
فرهنگ لغت هوشیار
(فن را ذبیح بهروز پارسی دانسته فند که آرشی برابر با فن دارد به گواه واژه نامه ها پارسی است) پرفند هنرور پر هنر، ترفند کار فریبکار، پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرظن
تصویر پرظن
پررویز (رویز ظن برهان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرون
تصویر پرون
چرخی که ابریشم را بدان از پیله بر آورند و آن چرخ را بپای گردانند
فرهنگ لغت هوشیار
پدران و نیاکان، کشاله ی ران
فرهنگ گویش مازندرانی
تکه، بخش، واحد شمارش آبادی و اجناس، بسیار کثیف
فرهنگ گویش مازندرانی
غربال، الک، تحریف واژه ی اصیل پرویزن، غنچه ی گل پنبه، پنبه ای که به یار و شکوفه نشسته باشد، سوراخ
فرهنگ گویش مازندرانی
کشاله ی ران
فرهنگ گویش مازندرانی
برخاستن، برخاستن
فرهنگ گویش مازندرانی
غربال، تحریف واژه پرویزن، سوراخ سوراخ
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: آدم چاق
فرهنگ گویش مازندرانی