- پرسو
- پرنور
معنی پرسو - جستجوی لغت در جدول جو
- پرسو
- پرنور، پرروشنایی، کنایه از دارای قدرت بینایی زیاد
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
پر از سوزش
پر از سوزش، دارای سوزش بسیار
اشعه
سئوال
ابابیل
کم جرات، کسی که دچار بیم و ترس شود، بسیار ترس
شعاع، روشنائی، ضیاء
خوشبوی معطر پر عطر پربو
رفتن گدایان
آردی که بر خمیر پاشند تا بر جای نچسبد اوروا: (نمک گشت چون سرکه رویش سیاه خمیرش ز پرسم بسر ریخت کاه) (بسحاق اطعمه)
واژه در آنندراج آمده و کجایی بودنش آشکار نیست راسو از جانوران
سئوال، افترا، تحقیق
پرنده کوچک دارای بالهای دراز
در ترکیب بجای (پرستنده) آید: بت پرست خود پرست شهوت پرست
جویا پرسا پرسنده متفحص خبر گیرنده
بسیار دونده نیک دونده مقابل کم رو: (کم خور و پردو)
پسر کوچک فرزند خرد
ولگردی، دوره گردی، گدایی، دریوزگی
پرسه زدن: راه رفتن بی هدف، گردش کردن در کوچه و بازار، راه رفتن و دریوزگی کردن
پرسه زدن: راه رفتن بی هدف، گردش کردن در کوچه و بازار، راه رفتن و دریوزگی کردن
کسی که بسیار حرف بزند، بسیار گوی، پرچانه
عبارتی که چیزی با آن پرسیده می شود، سؤال
پرنیان، نوعی پارچۀ ابریشمی منقش، دیبای منقش، حریر نازک، پرنون، برنو، برنون
جای ریختن آرد یا غله در خانه یا دکان که از خشت و گل یا تخته درست کنند، کندوله، کانور، کندوک، کندو، کنور
بریدن شاخه های زاید تاک و سایر درختان، پر کاوش، کندن علف های هرز از میان کشتزار
بریدن شاخه های زاید تاک و سایر درختان، پر کاوش، کندن علف های هرز از میان کشتزار
پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد
بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
آردی که موقع زواله کردن خمیر بر آن بپاشند تا به جایی نچسبد، برای مثال نمک گشت چون سرکه رویش سیاه / خمیرش ز پرسم به سر ریخت کاه (بسحاق اطعمه - مجمع الفرس - پرسم)
پرستیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پرستنده مثلاً خداپرست، بت پرست، آتش پرست، می پرست، آفتاب پرست، ستاره پرست، خودپرست
کسی که از هر چیزی بترسد و بیهوده دچار ترس و بیم شود، کم جرئت، کم دل
پرسش، عیادت، احوال پرسی از بیمار، مجلس ختم، ماتم پرسی، تسلیت
پرسیدن، پرسش کردن، سؤال کردن، جویا شدن از حال کسی، خبر گرفتن
روشنایی که از یک جسم نورانی ظاهر شود، فروغ، روشنی، شعاع، اثر، تاثیر، برای مثال پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است / تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است (سعدی - ۶۱) ، در علم فیزیک اشعه
پرتو افکندن: تابیدن، درخشیدن، روشنایی دادن
پرتو افکندن: تابیدن، درخشیدن، روشنایی دادن