جدول جو
جدول جو

معنی پردمه - جستجوی لغت در جدول جو

پردمه
نام مرتعی در آمل، از توابع دهستان بهرستاق بخش لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرده
تصویر پرده
دیوار سفید یا هر آویز دیگری را که فیلم بر روی آن به نمایش در می آید می گویند. پرده ی سینما مانند خود سینما همواره در جهت بهبود کیفیت حرکت کرده است. پرده های امروزین، حساس و مشبکند و نورهای اضافی و اذیت کننده را از خود عبور میدهند و تصویر را شفافتر از گذشته به معرض نمایش می گذارند.
پرده سینما یکی از اجزای اصلی تجهیزات سینما است که برای نمایش فیلم به استفاده می رود. این پرده معمولاً به صورت یک سطح براق و بزرگ از پارچه ای خاص ساخته می شود که قابلیت بازتاب نور را دارد تا تصویر فیلم بهتر قابل مشاهده باشد.
معمولاً پرده های سینما به دو نوع تقسیم می شوند:
1. پرده مات : این نوع پرده به صورت مات و غیر درخشان است که برای کاهش بازتاب نور و ایجاد تصویر با کنتراست بالا استفاده می شود.
2. پرده نفوذی : این نوع پرده به صورت درخشان است و برای پخش نور از پشت پرده و استفاده از سیستم های پروژکتور نوری استفاده می شود.
پرده سینما باید ابعاد مناسبی داشته باشد تا تمامی تصاویر فیلم به طور کامل روی آن جاذب شوند و تماشاگران بتوانند بهترین تجربه را از تماشای فیلم داشته باشند.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از پرده
تصویر پرده
پرده یا چیزی که برای جلوگیری از نور جلو پنجره یا در نصب می کند، روپوش،
در موسیقی تغییر ارتعاشی میان دو نت متوالی به جز می و فا و سی و دو،
در تئاتر هر یک از قسمت های بازی و نمایش در تماشاخانه که پرده می افتد و سن عوض می شود، برای مثال هرچه در این پرده نشانت دهند / گر نپسندی به از آنت دهند (نظامی۱ - ۲۴)
پوشش، حجاب، چادر، در موسیقی مفتول روده که به فاصله های معیّن در دستۀ تار می بندند
پرده برداشتن: پرده از روی کسی یا چیزی کنار زدن، کنایه از حقیقت کاری را آشکار ساختن
پرده برداشتن از چیزی: کنایه از حقیقت چیزی را آشکار ساختن، پرده برداری کردن از آن
پردۀ بکارت: در علم زیست شناسی بافت نازکی در دهانۀ مهبل که بر اثر رابطۀ جنسی، فشار یا ضربۀ شدید پاره می شود
پردۀ دیرسال: کنایه از آسمان، روزگار، برای مثال زاین پردۀ دیرسال / خیالی شدم چون بنازم خیال (نظامی۵ - ۷۷۰)
پردۀ صماخ: پرده ای نازک و شفاف که در انتهای مجرای گوش خارجی قرار دارد
پردۀ را دریدن: پردۀ کسی یا چیزی را دریدن کنایه از راز کسی یا چیزی را فاش کردن
پردۀ نیلگون: کنایه از آسمان
در پرده: کنایه از پوشیده، پنهان و غیرصریح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پردسه
تصویر پردسه
پردیس، باغ، بستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردمه
تصویر مردمه
مردمک، دریچه ای میان عنبیه که نور را به داخل چشم هدایت می کند، مردمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پدمه
تصویر پدمه
بهره، حصه، طعامی که در سفره یا دستمال ببندند و از جایی به جای دیگر ببرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرمه
تصویر پرمه
اسکنه، وسیلۀ فلزی دسته داری که نجاران برای سوراخ کردن چوب و یا ایجاد شیار به کار می برند، برمه، پرماه، برماه، بهرمه، ماهه، پرما
فرهنگ فارسی عمید
(رِ مَ)
آنچه باقی ماند در خنور خرما. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گِ مَهْ)
مخفف گردماه. گردماه. ماه تمام. بدر:
با رخی رخشان چون گردمهی بر فلکی
بر سماوات علی برشده زیشان لهبی.
منوچهری.
رجوع به گردماه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
حجاب. (دهار). غشاء. غشاوه. خدر. (دهار) (منتهی الارب). غطاء. تتق. پوشه. پوشنه. ستر. ستاره. استاره. سجاف. سجف. سجف. قشر. ستره. ستار. ستاره. سدیل. سدل. سدل. سدل. وقاء. (دهار). صداو. (منتهی الارب). سحبه. (منتهی الارب) (دهار). پوشش. قناع. کنان، [ج، اکنه] . اخدور. سدین. سدان. (منتهی الارب). قرام. (دهار) (منتهی الارب). مقرم. مقرمه. سدافه. سدار. شف ّ. قذحمه. وجاح. اجاح. (منتهی الارب). اجاح. اجاح. حائل. حاجز. مقدم. (دهار). بردج (معرب). جلباب:
به پرده درون شد خور تابناک
ز جوش سواران و از گرد و خاک.
فردوسی.
وز پرده چو سر برون زند گوئی
چون [خود؟] ماه بر آسمان زند خرمن.
عسجدی.
روی خاک و سوی گردان چرخ را
این سیه پرده نقاب است و خضاب.
ناصرخسرو.
نیست این دریا بل آن پرده بهشت خرمست
گرنه این پرده بهشتستی نه پرحوراستی.
ناصرخسرو.
شد پرده میان تو و حکمت
آن پرده که بستند بر چغانه.
ناصرخسرو.
داناست کسی که روی زین جادو
در پردۀ دین حق بپوشاند.
ناصرخسرو.
منگر سوی گروهی که چو مستان از خلق
پرده بر خویشتن از بی خردی می بدرند.
ناصرخسرو.
در پردۀ هوائیم پوشیدۀ برهنه
از خانه نوائیم چون پرده مانده بر در.
سیف اسفرنگ.
هر که را کرد شرم ازو دوری
بدرد پرده های مستوری.
اوحدی.
ز غمازیست مشک آخر سیه روی
که از صد پرده بیرون میدهد بوی.
جامی.
گرد آن پردۀ گلگون چو مشلشل دیدم
آمدم یاد از آن زلف و زان رنگ و عذار.
نظام قاری (دیوان البسه).
چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار
یقین دلاله شد معزول از کار.
پوریای ولی.
صرف بیکاری مگردان روزگار خویش را
پردۀروی توکل ساز کار خویش را.
صائب.
، نقاب. روی بند. خدر. حجاب. روبند. برقع. روپوش.مقنعه. روی پوش. شامه. سرپوشه. سرپوشنه. باشامه. واشامه. باشومه. معجر. روپاک. چارقد. زرالو. سرانداز. قناع. کله. مقصوره:
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.
کسائی.
باز چون برگرفت پرده زروی
کرو دندان و پشت چوگان است.
رودکی.
، خیش. درسار. درساره. بشک. سجف. باشام. پرس. شش خان. شش خانه. حجاب. جامه ای که بر در آویزند تا نور را مانع شود یا حرارت خانه نگاهدارد. سدل [ج، اسدال] . سدل [ج، اسدال] : و از وی [از خوزستان] پرده ها و سوزن کردها و شلواربند و ترنج شمامه خیزد. (حدود العالم). دیبای پردۀمکه به ایذه [در خوزستان] کنند. (حدود العالم). وپرده های نیکو که بهمه جهان ببرند از شهر بصنّا [بخوزستان] خیزد. (حدود العالم).
- پرده برداشتن، به یک سو زدن پرده. به کنار کشیدن پرده برای عبور:
بفرمود تا پرده برداشتند
ز در سوی قیصرش بگذاشتند.
فردوسی.
چو بر تخت شد نامور شهریار
بیامد بدرگاه سالار بار
بفرمود تا پرده برداشتند
سپه را بدرگاه بگذاشتند.
فردوسی.
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان زبد.
فردوسی.
نشگفت گر از بخشش او زائر او را
منسوج بود پرده و زرین در و دیوار.
فرخی.
در پردۀ هوائیم پوشیدۀ برهنه
از خانه نوائیم چون پرده مانده بر در.
سیف اسفرنگ.
- پرده گشادن. رجوع به ترکیب پرده برداشتن شود:
چو شب روز شد پردۀ بارگاه
گشادند و دادند زی شاه راه.
فردوسی.
، گاه پرده مطلق بمعنی پردۀ غیب و عالم غیب و امور پوشیده و نهانی آید: پیل براند [مسعود] و هر کس میگفت چه شاید بود و از پرده چه بیرون آید. (تاریخ بیهقی). رفتم بسر تاریخ که بسیار عجائب در پرده است. (تاریخ بیهقی).
ما منتظران روزگاریم هنوز
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون.
عمادی شهریاری.
تو چه دانی که پس پرده که خوبست و که زشت.
حافظ.
روزی به هزار غم بشب می آرم
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون.
ابن یمین.
، مجازاً، حرم. حرم سرا. اندرون. خانه اندرونی. و بدین معنی گاه پس پرده آورده اند:
زنی بود با او بپرده درون
پر از چاره و بند و رنگ وفسون
گران بود و اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی بسختی گذاشت.
فردوسی.
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرودآمد از تخت سودابه تفت
بیامد خرامان و بردش نماز
ببر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
ز پرده برهنه بیامد [مادر نوشزاد] براه
بر او انجمن گشت بازارگاه.
فردوسی.
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود.
فردوسی.
پس پردۀ قیصر آن روزگار
سه دختر بد اندر جهان نامدار
ببالا و دیدار و آهستگی
به رای و به شرم و به شایستگی.
فردوسی.
چو اندر پس پرده ماند جوان
بماند منش پست و تیره روان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دختر مباد
که از پرده عیب آورد بر نژاد.
فردوسی.
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی کاخ سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید.
فردوسی.
وز آن پس بفرمود شاه جهان
که آرند پوشیدگان [زنان افراسیاب] را نهان
همه دخت شاهان و پوشیده روی
کسی کو نیامد ز پرده بکوی.
فردوسی.
بپرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن بر او آفرین.
فردوسی.
ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند.
فردوسی.
که در پردۀ زال بد بنده ای
نوازندۀ رود و گوینده ای.
فردوسی.
بفرمودمش تا بود بنده وار
چو آید پس پردۀ شهریار.
فردوسی.
به هر کشوری کز مهان مهتری
به پرده درون داشتی دختری.
فردوسی.
چو از پرده گفت و برادر شنید
برآشفت و از کین دلش بردمید.
فردوسی.
پس پردۀ نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان
خردمند را گردیه نام بود
پریرخ دلارام بهرام بود.
فردوسی (شاهنامه چ دبیر سیاقی ج 5 ص 2295).
به یزدان که هرگز ترا کس ندید
نه نیز از پس پرده آوا شنید.
فردوسی.
پس پردۀ من ترا خواهر است
چو سودابه خود مهربان مادر است.
فردوسی.
مرا گر بودی اندر پرده دختر
کنون کارم شدی روشن چو اختر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
عبدالجبار... فرستاد... تا ودیعت با کالنجار را از آن پرده به پردۀ این پادشاه آرد. (تاریخ بیهقی). و آخر حدیث آن بود که این دختر به پردۀ امیرمحمد رسید بدان وقت که به غزنین آمد و بر تخت ملک نشست و چهارده ساله گفتند که بود. (تاریخ بیهقی). حرۀ کالجی را دختر امیر سبکتکین آنجای آوردند و در پردۀ امیر ابوالعباس قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
اگرچه شاهد والا بپرده میدارند
زمردمش نتوانند داشتن مستور.
نظام قاری (دیوان البسه).
، حجله. (دهار)، سراپرده. پرده سرا. سرادق. سراپردۀ بزرگ که درونش خیمه ها می زده اند. چادر. خرگاه. خیمه:
ز دیبای چینی سراپرده بود
فراوان به پرده درون برده بود
به پرده درون خیمه های پلنگ
بر آئین سالار ترکان پشنگ.
فردوسی.
سوی خیمۀ دخت افراسیاب
پیاده همی گام زد [بیژن] با شتاب
بپرده درآمد چو سرو بلند
میانش بزرین کمر کرده بند.
فردوسی.
چو بشنید پاسخ هم اندر زمان
ز پرده بیامد بر دژ دمان.
فردوسی.
به هر جای [از لشکرگاه] خرّاد برزین بگشت
به هر پرده و خیمه ای برگذشت.
فردوسی.
نشسته بدر بر گران سایگان
بپرده درون جای پرمایگان.
فردوسی.
سپردم ترا پرده و پیل و کوس
بمان تا بیاید سپهدار طوس.
فردوسی.
بدو گفت از آنسو که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.
فردوسی.
طلایه ز هر سو برون تاختند
به هر پرده ای پاسبان ساختند.
فردوسی.
سیاوش به پرده درآمد بدرد
تنش لرزلرزان و رخساره زرد.
فردوسی.
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پردۀ خان خطا زین ورا زیبد یون.
مجلدی.
بونصر قلم دیوان برداشت و نسخت کردن گرفت و مرا پیش بنشاند تا بیاض کردمی و تا نماز پیشین در آن روزگار شد و از آن پرده منشوری بیرون آمد که همه بزرگان و صدور اقرار کردند. (تاریخ بیهقی).
او علمدار رختها آمد
تتق و پرده است و حاجب بار.
نظام قاری (دیوان البسه).
، در اصطلاح موسیقی، دستان. دست. نوا. گاه. راه. چنانکه در پردۀ خراسان. پردۀ بلبل. پردۀ قمری. پردۀ عراق. پردۀ چغانه. پردۀ دیرسال. پردۀ زنبور. پردۀ یاقوت. پردۀ خرّم. پردۀ نوروز. پردۀعشاق. پردۀ صفاهان. پردۀ حجاز و نظایر آنها و به اصطلاح خاص، نام دوازده آهنگ است که هندوشاه نخجوانی نام آنها را در این ابیات آورده است:
نوا و راست حسینی و راهوی و عراق
حجاز و زنگله و بوسلیک با عشاق
دگر سپاهان باقی بزرگ و زیرافکند
اسامی همه پرده هاست بر اطلاق.
گاه کوه بی ستون و گنج بادآور زنند
گاه دست سلمکی و پردۀ عشرا برند.
ضمیری (در حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی).
تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان
در پردۀ عراق سر زیر و سلمکی.
میزانی.
در پردۀ نوروز بدین وزن غزل گفت
وزنی که همه مطلع فتح و ظفر آمد.
سوزنی.
یک بریشم کم کن از آهنگ جور
گرنه با ایّام در یک پرده ای.
انوری.
در یک پرده دو نوا آغاز نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی).
بزغاله در پردۀ درد واقعه و سوز حادثه نالۀ سینه را آهنگ چنان بلند کرد که صدای آن از کوهسار بگوش شبان افتاد. (مرزبان نامه).
آواز خوش از کام ودهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد
ور پردۀ عشاق و صفاهان و حجاز است
از حنجرۀ مطرب مکروه نزیبد.
سعدی.
، در اصطلاح موسیقی، نت. لحن [ج، الحان] . آهنگ. هوا، زه و بندهائی که بر دستۀ چنگ و رباب و تار بندند و برآوردن اصوات گوناگون را انگشت بر آنها نهند. جلاذه. (السامی). آنچه از روده یا برنج یا نقره بر دستۀ طنبوره و سه تار و غیره بندند برای نگاه داشتن انگشتان و حفظ مقامات موسیقی. (غیاث) :
شد پرده میان تو و حکمت
آن پرده که بستند بر چغانه.
ناصرخسرو.
الجلاذه، پرده های رودها. (السامی)، موضع. جای. محل:
ازین پرده برتر سخنگاه نیست
بهستیش اندیشه را راه نیست.
فردوسی.
، قصد؟ عزیمت ؟:
دل من خواهی و اندوه دل من نخوری
اینت بی رحمی و بدمهری و بی دادگری
تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی
من بدین پرده نیم گر تو بدین پرده دری.
فرخی.
، آن باشد که مشعبدان و لعبت بازان فروآویزند و از پس آن هرگونه لعب و شعبذه و صورتهای عجیبه بمردم تماشائی نمایند:
با عوام این جمله پست و مرده ای
زین عجبتر من ندیدم پرده ای.
مولوی.
، در تآتر، هر یک ازقسمتهای بازی که در آن منظره بدل شود: نمایش در پنج پرده. پردۀ اول. پردۀ دوم... و پرده بالا رفتن، کنایه از شروع بازی در صحنۀ نمایش است، مرحله، مرحلۀ طریقت:
هر چه در این پرده نشانت دهند
گر نستانی به از آنت دهند.
نظامی.
، در اصطلاح نقاشی، یک لوحۀ بزرگ نقاشی، حاجز نازک و شفافی که قوقوسیهای نار را از یکدیگر جدا کند:
قدی چو قامت... و سری چو گندۀ گوز
لبی چو سفتۀ آلو رخی چو پردۀ نار.
سوزنی.
، ورقهای سخت نازک که میان دو توی پیاز است. چیزی تنک که هر یک از توهای پیاز را از درون پوشیده است، ورقی سخت نازک و سفید که میان قشر آهکی خارجی تخم مرغ و سفیدۀ آن است، قسمتی از اعضاء تن که سخت تنک و نازک است و چون شیشه و آب حاجب ماوراء نیست و بعض قسمتهای عضلات و جز آن را پوشیده، چون پردۀ صفاق، پردۀ گوش، پردۀ روی کلیه (گرده) و غیره. غشاء [ج، اغشیه] . حجاب [ج، حجب] . پوشش و پردۀ گوش یعنی پردۀ صماخ و پردۀ دل یعنی پوشش دل. شغاف. خلب. حجاب قلب:
موج زن شد پردۀ دلشان ز خون
تا چه آید از پس پرده برون.
عطار.
و پردۀ فانی رحم، یعنی غشاء فانی رحم و پردۀ زلالی یعنی غشاء زلالی، غشاء رطوبت مفصلی و پردۀ مائی یعنی غشاء مائی و پردۀ مخاطی بینی یعنی غشاء مخاطی بینی و پردۀ مخی عظام، یعنی غشاء مخی عظام.
- پردۀ غیب، عالم غیب. نهانیهای قضا و قدر: امیرمحمود... در آن روزگار اختیار چنان میکرد که جانبها (؟) بهر چیزی محمد را استوار کند و چه دانست که در پردۀ غیب چیست. (تاریخ بیهقی).
چون ردّو قبول همه در پردۀ غیب است
زنهار کسی را نکنی عیب که عیب است.
غزالی مشهدی.
- پردۀایزد، عالم غیب:
ازین دانش ار یاد گیرد بد است
که این راز در پردۀ ایزد است.
فردوسی.
- ، بکارت:
وین پردۀ ایزد بشما بر که دریده ست.
منوچهری.
- پردۀ چشم، ثیر. و آن پرده های کرۀ چشم است که کاسر اشعۀ نورند و این پرده ها و اجزاء وسطیۀ آنها عبارتند از صلبیه. قرنیّه. مشیمیّه با زواید هدبیه و عنبیّه و شبکیه و اجزاء وسطیۀ آن رطوبت بیضی و غشاء آن و جلیدیّه با محفظه اش و رطوبت زجاجیه با غشاء آن که شرح آنها در نه عنوان ذیل بیابد:
1- پردۀ صلبیه - طبقه ای است که قسمت غیرشفاف (قرنیۀ غیرشفاف) جزو قشری چشم را مشکّل میکند از خلف برای عبور عصب بصری سوراخ شده و از قدام دارای ثقبه ای به شکل قطع بیضی ناقصی که قرنیۀ شفاف در آن قرار گرفته است. رنگ آن در بعض مردم سفید کدر و در کودکان کبود است و ضخامت آن در خلف یک هزار گز و در وسط فقط چهار تا پنج عشر یک هزار گز است (ساپی) مجاورات سطح خارج آن همان مجاورات مقله است. این سطح املس و محل اتصال چهار عضلۀ مستقیم و دو عضلۀ مورّبست و در خلف که موضع اتصال عضلات مستقیمه است جزئی انخفاضی دارد.سطح باطن آن مجاور مشیمیه و بواسطۀ صباغ مشیمی (صفیحۀ سوداء) اسمراللون شده در میان آن و طبقۀ مشیمیه اعصاب و عروق هدبی منشعب میشوند. التصاق آن با مشیمیه مخصوصاً در قدام و خلف بسیار محکم است.این پرده غشاء لیفی قابل انبساطی است که در خلف ضخیم تر از قدام است و آن را مانند استطالۀ از ام ّالغلیظ دانسته اند از آن جهت که غلاف عصب بصری به روی آن کشیده میشود و جدا کردنش ممکن نیست و این وضع مخصوصاً در جنین آشکارتر است مابین الیاف آن فاصله هائی است که احداث ثقبه ها نموده معبر شرائین و اورده اند و این ثقب در اطراف عصب بصری و قرنیه بسیار متعدد و زیاده بهم نزدیکند و در دور قرنیه یکنوع دایره احداث نموده اند. طبقۀصلبیه از الیاف صفحوی و الاستیک که از همه جهت با هم تقاطع نموده اند حاصل و عروق آن کم است. شرائین آن از هدبیهای قدامی آمده مسیر اوردۀ آن به مثل شرائین است. اوردۀ خلفیۀ آن به عروق معوجۀ مشیمیه میروند.
2- قرنیه - غشاء شفافی است به شکل قطع بیضی ناقص در جزو قدامی کرۀ چشم واقع. قطر عرضی آن دوازده هزاریک گز و تقریباً بقدر یک هزارویک گز از قطر عمودی طویلتر است. سطح قدامی آن محدّب و بیضی قطر اطول آن عرضی است این سطح در قدام چشم برآمده واز ملتحمه که فقط بشرۀ مخاطی آن باقی است مفروش و زیاد به آن ملاصق است. سطح خلفی آن مقعر و دائروی و از غشاء رطوبت بیضی که آنرا غشاء دمور یا غشاء دسمه نامند مفروش شده، جدار قدامی خانه قدامی چشم را مشکل میکند. محیط آن از خارج به داخل به شکل قلم مقطوع و از داخل به خارج نیز مقطوع شده به صلبیه فرو رفته است و این دو غشاء بطوری به یکدیگر ملاصقند که تا مدتی آنها را یک طبقه می پنداشتند و هنوز هم ژیرالده براین اعتقاد است و میگوید فقط اختلاف تکاثف و شفافت اسباب امتیاز آنهاست. اماباید دانست که بنا و انتساج آنها هم به یک قسم نیست.
بناء: قرنیه را میتوان به صفحات متعدده منقسم نمود ولی این تقسیم فقط صناعی است و بنای نسج مخصوص آن لیفی است و از سه طبقه که یکی سطحی به ملتحمه متصل، دیگری متوسط به صلبیه مختلط و سیمی خلفی یا غشاء دسمه است حاصل شده.
اول طبقۀمتوسط - از نسج مخصوصی که آنرا نسج قرنی نامند بوجود آمده آنرا کلیکر مانند نسج لیفی دانسته اینکه بسهولت منقسم به صفحات و صفیحه ها میشود و نسبت آنرا به مادۀ متجانسی که سلولها در آن متولد شده آنرا منشق میکنند داده اند. به اعتقاد مسیو هیس این سلولها قبل از مادۀ متجانسه موجود بوده اند هرگاه این ماده متکاثف گردد سبب میشود که وقتی قرنیه را قطع نمایند منظر آن مطبق است. عناصر عمده نسج قرنی همان عناصر نسج حجروی است یعنی از الیاف صفحوی و سلولهای لیفی مشکل وتخمهای رشیمی مشکله و مادۀ متجانس بدون شکلی حاصل شدۀ مادۀ اخیر است که موجب کمال شفافت قرنیه و امتیاز آن از صلبیه شده است و نیز در قرنیه ارکان تکوینیه و اعصاب بسیاری مذکور نموده اند که به نقطه ای یا به انتفاخی منتهی میشوند. این عناصر عصبانیه مخصوصاً در ثلث قدامی طبقۀ متوسطۀ قرنیه متمکن و این طبقه دارای عروق نیست از بابت عروق لنفیه که بعضی قبول و بعضی رد کرده اند بسیار مشکل است گفتگو نمود ولی این معنی محقق شده که همیشه در قرنیه جهاز جوفیئی است که بعقیدۀ بعضی کاملاً مسدود و بعقیدۀ دیگران مربوط به عروق لنفیۀ ملتحمه است.
دویم طبقۀ سطحیه یا ملتحمی - از ورقۀ نازک بی شکلی که دارای دانه دانه های خرد و شفاف است حاصل شده و به طبقۀ بی شکل ملتحمه می پیوندد و این غشاء الاستیک یا غشاء اول بومن است که طبقه ای از سلولهای بشرۀ مطبق آنرا مستور نموده است. در این طبقۀ سطحیه و محیط آن عروه های عرقیه ای است که طول آنها یک یا دوهزاریک گز و این عروه ها اثر عروق متکثرۀ جنین اند. بالجمله درین تازگیها هویروکهنهم در این طبقه شبکه های عصبانی و نهایات محورالعصب که به میان صفیحه های بشره آمده در دموع غوطه ورند مذکور نموده اند.
سیم طبقۀ غائر که غشاء دمور یا دسمه را مشکل نموده - از غشاء عدیم النسج شفاف و طبقه ای از بشرۀ بسیط و رصفی حاصل شده به اعتقاد شارل ربن طبقۀ اخیر در محیط قرنیه متوقف میشود و حال آنکه طبقۀ شفاف (صفحۀ الاستیک خلفی بومن) از آن تجاوز نموده ضخیم شده (حلقۀ وتری دلنژو) منقسم بدو صفیحه میشود که یکی به روی سطح قدامی عنبیه آمده رباط مشطی یا رباط هیک را ساخته دیگری در همان معبر اولی اصلی ممتد شده بزودی دو طبقۀ آن از هم باز شده به مجرای سکلم احاطه میکند.
طرز نمو: گویا قرنیه نیز در همان جرثومۀ صلبیه نمو میکند. ابتدا کدر و در حدود هفتۀ دهم شفاف میگردد و در ماه سیم بکلی مشخص و ممتاز است و تا انتهای حیوه جنینی در طبقۀ ظاهری آن شبکۀ وعائی بسیار آشکاری مرئی میشود که در ماه پنجم حمل ظاهر میشود.
3- مشیمیه - عضلۀ هدبیه - زوایدهدبیه - مشیمیه بر حسب وقوع طبقات به روی یکدیگر پردۀ دویم چشم است. غشاء حجروی عروقیئی است که ضخامت آن پنج تا هفت عشر هزاریک گز است ملاصق با صلبیه جزو متوسط آن قلیل الالتصاق ولی در جزو قدامی مستحکماً به صلبیه ملتصق است. سطح داخلی آن بدون اینکه ملاصق باشد مجاور شبکیه است. دو سطح مشیمیه از مادۀ ملون سیاهی که در سطح داخلی بیش ازسطح خارجی و در قدام بیش از خلف است پوشیده شده است مشیمیه از خلف برای عبور عصب بصری مثقوب و به عقیدۀ ژیرالده در قدام منعطف شده حجاب مثقوب المرکزی میسازد که عبارتست از عنبیه. اغلب مشرّحین برآنند که انتهای قدامی مشیمیه منطقۀ ضخیمی (منطقۀ مشیمیۀ ساپی) که به دو جزء یا ورقه منقسم شده مشکل میکند که یکی از آنها عضلۀ هدبی (رباط هدبی ساپی) و دیگری جسم هدبی است که در حول جلیدیّه شکنجها احداث مینماید که زوائد هدبیه اند.
1- عضلۀ هدبی یا ممدّد مشیمیه - از الیاف قدامی خلفی (بروک) و الیاف حلقوی (مولر) حاصل شده. دسته های عضلۀ بروک در قدام به جدار خلفی مجرای سکلم و از خلف به مشیمیه متصل میشوند. عضلۀ مولر درجزو قدامی و سطح انسی الیاف قدامی خلفی بروک واقع است. سطح داخلی عضلۀ هدبی با زواید هدبیه و سطح خارجی آن با صلبیه و از قدام با محیط دایره ای عنبیه و ازخلف با مشیمیه که بدان متصل است مجاور است. ساپی آنرا از قبیل رباط حجروی میداند چون اعصاب زیادی داخل آن میشوند کرز و آرنلد آنرا عقدۀ عصبانی پنداشته اند. این عضله که ممدّد مشیمیه است مستقیماً یا به واسطۀ اینکه در دوران خون زوائد هدبیه عمل میکند (روژه) و بخصوص بتوسط الیاف مستدیرۀ خود که محیط دائرۀ جلیدیه را میفشارند در تعدیل بینائی (آکمداسیون) فعل مهمی دارد. عضلات مذکوره از الیاف املس غیرارادیه حاصل شده اند.
2 -جسم هدبی - در جزو قدامی مشیمیه در دور جلیدیه دایرۀ مثقوب المرکزی دیده میشود که شعاعهای آن در مرکز متقارب و در محیط متباعد و موسوم به جسم هدبی است و هر یک از این شعاعها را زائدۀ هدبی نامند و به اعتقاد ریب اگر مشیمیه را از رطوبات چشم جدا کنند پس از آن دو دایرۀ متمایز دیده میشود که یکی به مشیمیه مربوط و جسم هدبی مشیمیه است دیگری بجزو قدامی جسم زجاجی و به جلیدیه چسبیده است و آن منطقۀ هدبی زین است که زواید هدبیه جسم زجاجی نیز خوانده میشود. زوائد هدبیۀ مشیمیه هفتاد الی هشتادند که به آن ملاصق و هر قدر به محیط کبیر عنبیه که در خلف آن ممتد شده و به عقیدۀ ساپی غیرملاصق و به رأی روژه ملاصق بدانند نزدیکتر شده بزرگتر میشوند و به شکل مخروطی مثلثی اند که قاعده آن محاذی عنبیه و رأسش در خلف در روی مشیمیه ناپیدا میشود سطح ملصق وحشی آنها با عضلۀ هدبی بنابر این با صلبیه مجاور است سطوح آنها که بطرف مرکز چشم برگشته مواجه زوائد هدبی منطقۀ زین است در مبداء غشائی ولی بعد زغابی و بسیار کثیرالعروق میشوند کنار داخلی آزادشان مجاور قسمت قدامی جسم زجاجی و محیطدائرۀ جلیدیه است و قسمتی از زوائد هدبیه که از خلف عنبیه عبور میکند در موضعی که آنرا اطاق خلفی می پنداشتند متموج است پس زوائد هدبیه به واسطۀ مسافت مثلثی که پر است از زوائد هدبیه جسم زجاجی از یکدیگر منفصل میشوند. اگر زوائد هدبیۀ منفرده را که از یکدیگر منفصل اند ملاحظه کنند معلوم میشود که قطعات غشاء زجاجی در زوائد هدبیۀ جسم زجاجی و در کناره های زوائد هدبیۀ مشیمیئی بواسطۀ کشیدگیهائی که عارض زوائد هدبیه میشود از هم منفصل گشته اند و در زوائد هدبی جسم زجاجی بالعکس قطعاتی از مادۀ سیاه دیده میشود که از شست و شو زایل نشده مخصوص به سطح داخلی زوائد هدبیۀ مشیمیه اند و از این وضع معلوم میشود که شبکیه به محیط دائرۀ جلیدیه نمیرسد بلکه بجزو خلفی زوائد و عضلۀ هدبیه منتهی شده کنار پره دار مضرسی موسوم به فتحۀ مضرس (اراسراتا) احداث مینماید.
بنا: مشیمیه ذاتاً عروقی است بجهت اینکه ریب، بشرائین و اوردۀ آن تزریق نموده زوائد هدبیه ممتلی شده بودند. ریش، مشیمیه را به دو طبقه منقسم کرده است خارجی و داخلی که بشدت کثیرالعروق و همین طبقه داخلی است که آنرا غشاء ریشی نامیده اند. ساپی، سه طبقه برای آن قائل شده است. اول طبقۀ خارجی که حجروی است (غشاء آرنلد) که در میان الیاف آن بعض سلولهای ملونۀ غیرمنتظمه است. دویم طبقۀ متوسط یا عروقی که به اعتقاد بعض محققین یکنوع جهاز نعوظی از آن حاصل شده چه انساجی که حامل عروقند دارای الیاف عضلانی ملسا و الیاف الاستیکند. طبقۀ متوسط حاوی شرائین و اورده و عروق شعریه است شرائین از هدبیه های قصیرۀ خلفیه آمده به دور عصب بصری در نقطه ای که وارد چشم میشود رفته به صلبیه نفود کرده و در آن منشعب شده در حین خروج از آن بیست تا بیست و پنج ساقه میسازند که به قدّام ممتد شده تا به حوالی دایرۀ هدبی رفته با هدبیه های قدامیه و هدبیه های طوال خلفیه متفمم میگردند. به عقیدۀ ساپی شعب کبار و صغاری که از شرائین آمده و شعب صغاری که مبداء شعریه میشوند در میان غائرترین سطح شریانی و سطحی ترین سطح وریدی واقعاند ولی بسیاری از محققین دیگر (روژه و فر و غیرهما) محل این صفحۀ شعریه را بلافاصله در فوق طبقۀ ملون که در آنجا غشاء مشیمی شعری (غشاء ریشی) را میسازند دانسته اند (وازاورتیکزا) اوردۀمشیمیه که آنها را عروق معوجه نامند (اسطنن زاده) ازشعریه بوجود آمده دسته های صغار نجمیه میسازند که ساقهای آنها بوضع معوجی مرتب شده به یک ورید منصب میشوند. از اورده چهار دسته حاصل میشود: دو فوقانی انسی و وحشی و دو تحتانی که یکی در داخل و دیگری در خارج است و هر یک ازین دسته ها به شکل ستاره ای است که اشعۀ آن منحنی اند (ساپی) و در قدام اوردۀ مشیمیه در محاذات هر زائدۀ هدبی قوسها احداث مینمایند که با قوسهای عنبیه متقمم نمیشوند (ساپی) و این بکلی مخالف عقیدۀ روژه است که مدعی شده است که تمام اورده عنبیه به اوردۀ مشیمیه منصب میشوند. سیم طبقۀ داخلی یا ملون از طبقه ای از سلولهای منتظمۀ مسدّسه که دارای یک هسته و دانهای ملونۀ عدیده اند که در سفیدپوستها موجود نیستند حاصل شده است. توماس وارطن ژن مدعی شده است که مادۀ ملونه از غشاء مخصوصی مترشح میشود ولی این رای را نمیتوان قبول کرد و اگر در جنین بتوانند مادۀ ملونه را صفحه صفحه کنند همینقدر ثابت میشود که سلولهائی که مادۀ ملونه در میان آنهاست صفحۀ حجروی بسیار نازکی میسازند. چنانکه ذکر شد مادۀ ملونه تمام سطح باطن مشیمیه را پوشانیده در حیوانات پستاندار این سطح در انسی عصب بصری منظر املس درخشانی که ملون به الوان مختلفه است (غشاء درخشان طبقۀ مشیمیه) پیدا میکند و این جزو از مادۀ ملونه مستور نیست.
4- عنبیه (قزحیه) - حجاب عضلی عروقیئی است که بطور عمودی واقع و اندکی در طرف انسی مرکز آن سوراخی است موسوم به حدقه که در انسان مدور است. به قول مشرحین قدیم قسمتی از چشم را که محدود مابین قرنیه و جلیدیه است بدو قسمت منقسم نموده یکی موسوم به خانه قدامی و دیگری ب خانه خلفی است (مذکور خواهد شد که قسمت دویمی موجود نیست) در عنبیه دیده میشود.اولاً محیط کبیر که بعضلۀ هدبی که در قدام است و به جسم هدبی که در خلف است متصل است و این محیط کمی در خلف قرنیه واقع و معالفصل بوساطت رباط مشطی که تا جزوقدامی محیط عنبیه ممتد است به صلبیه و به قرنیه متصل میشود.ثانیاً محیط صغیر که ثقبۀ حدقه را محدود نموده و این دایرۀ صغیر عنبیه است. در دور ثقبۀ مسطوره دائرۀ کوچکی است که رنگ آن با رنگ مابقی عنبیه جزئی تفاوتی دارد. ثالثاً سطح قدامی که در قدام مسطح یا کمی محدب و ملوّن به الوان مختلفه است و جدار خلفی خانه قدامی از آن حاصل شده است و در انسان دارای خطوط متوازیه است که از محیط کبیر به محیط صغیر ممتد شده اند و از بعض سلولهای بشره که از غشاء رطوبت بیضی می آیند مفروش است و هم در این سطح دو حلقه است یکی در دور حدقه و دیگری اندکی در وحشی حلقۀ اولی واقع است و آنها حلقه های رنگین انسی و وحشی اند (ساپی) بالجمله در این سطح قدامی بعض لکه های سیاه کوچک است که از مادۀ ملونه حاصل و موجب برجستگی (جالحۀ هالر) شده اند. رابعاً سطح خلفی که مقعر و بلافاصله مجاور جلیدیه و قاعده زوائد هدبیه و عضلۀ هدبی است. دو تای اخیر بعقیدۀ بعضی از مشرحین از عنبیه جدا و برای بعضی دیگر مستحکماً متصل بدانند (روژه و ژیرالده) سطح خلفی از طبقۀ ملونی که موسوم به غشاء عنبی است مفروش است و اگر این غشا را بردارند دیده شود که سطح خلفی عنبیه مانند سطح قدامی آن دارای خطوط متقاربه ای به جانب حدقه است اما به رنگ سطح قدامی نیست بلکه مثل سطح غایر مشیمیه سفید و املس و بدون رنگ است.
بنای عنبیه: بواسطۀ توالی انقباض و ارتخاء این غشاء معتقد شده اند که مرکب از الیاف عضلانیه ای است که بعضی مشعشع و برخی مستدیرند. ژیرالده معلوم کرده است که عنبیه را الیاف عضلانیه ای است که با شعاعهای دائره ای عنبیه متوازی و عمل آنها متسع نمودن حدقه است امااینکه الیاف دائروی موجود باشند تصریح نکرده همینقدر آنها را از بابت متابعت با قوم قبول میکند ولی گیله من معلوم نموده که الیاف مستدیری دارد که عمل آنها مانند الیاف عضلانیه غیرارادیه است و هم از تجارب نیستن و لنژه محقق شده است که عنبیه از اثر الکتریسیته منقبض میگردد پس از اعمال این عضو معلوم شد که عضلانی است از سه طبقه مرکب شده (ساپی) اول طبقۀ قدامی ازغشاء مصلیئی که برطوبت بیضی احاطه نموده حاصل و دارای ورقۀ بشرۀ نازک ناقصی است که در تحت آن سلولهای ملونۀ بسیار غیرمنتظمی که به شکل نقاط مجتمع شده موجودند دویم طبقۀ خلفی یا عنبی به زوائد هدبیه ای متصل و از صفحۀ نازکی که به طبقۀ متوسط ملتصق و از سلولهای منتظمۀ ملونه که مانند سلولهای مشیمیه اند حاصل شده است. غشاء وعائی که هوشک میگوید تابع شبکیه و ساتر عنبیه است وجود ندارد (ساپی). سیم طبقۀ متوسطه که مخصوصاً از الیاف عضلانیه و عروق حاصل شده اعصاب نیز در آن یافت میشوند. الیاف عضلانیه مشعشع و دائرویند از اولیها موسعۀ حدقه که به دایرۀ کبرای حدقه پیوسته مشکل گشته در محاذات حدقه احداث عروه ها میکنند (ساپی). بعض از آنها با الیاف عضلۀ هدبی مختلط شده بعقیدۀ بعضی از محققین به حلقۀ دولنرژ می پیوندند از الیاف دائروی عضلۀ مضیقۀ حدقه ای حاصل میشود که عبارتست از حلقۀ عضلانی صغیری که عرض آن تقریباً پنج عشر هزاریک گز و محیط بر حدقه است. الیاف عضلانیه راکه ساپی جنس بسیار مخصوصی پنداشته بجز الیاف ملسای غیرارادیه که مشابه تارهای مشیمیه اند چیز دیگر نیستند (روژه).
شرائین: شرائین زیادی از هدبیهای خلفی طوال و هدبیهای قدامی رسته وارد عنبیه شد متقمم گشته دائرۀ وعائی (دائرۀ شریانی کبیر) احداث مینمایند که شعب خارجه ای از آن از محیط کبیرعنبیه به جانب حدقه رفته و در آنجا مجدداً متقمم شده دائرۀ دویمی (دایرۀ شریانی صغیر) مشکل می کنند (زین) این دائرۀ صغیر غیرتام و وجود آن مشکوک فیه است.
اورده: به اعتقاد روژه بسیار متعدد و سهل الاحتقانند به مجرای موسوم به مجرای وریدی که از اتصال صلبیه به قرنیه حاصل و محیط بر عنبیه است وارد شده ساپی از آنجا به اوردۀ هدبی قدامی منصب میشوند و بعقیدۀ روژه تمام این اورده به اوردۀ مشیمیه میروند. ساپی میگوید این مجرای وریدی همان مجرائی است که آن را به اسم سکلم هوویوس فنطانا ذکر نموده اند.
اعصاب: بسیار بزرگ و از عقدۀ عینی وتار انفی زوج پنجم آمده به اسم اعصاب هدبی به عضلۀهدبی رفته متقمم شده به ثخن عنبیه رفته تا محیط صغیر ممتد میشوند. در جنین ثقبۀ حدقه بواسطۀ غشائی موسوم به غشاء حدقه یا غشاء واشندرف مسدود است. این غشاء در ماه سیم حیوه جنینی ظاهر و در ماه هفتم مفقود میشود. کلوکه، معین کرده است که این غشاء مرکب از دو ورقه است که مابین آنها عروقی مرئی میشوند که همان دنبالۀ عروق عنبیه اند و نیز معلوم کرده که در وسط آن نقطه ای است بدون عرق و غشاء حدقه ای ازین نقطه شروع به پاره شدن می کند. بعقیدۀ ریشه، این غشاء در قدام عنبیه واقع و باید آنرا غشاء قرب حدقه نامید.
5- شبکیه - پردۀ سیم چشم است که تأثیرات ضیائیه رااخذ کرده آنها را به عصب بصری منتقل نموده و به دماغ میرساند. سطح خارجی آن مجاور باطن مشیمیه و بعقیدۀ یعقوب، غشائی که متمم شبکیه و از جنس مخصوص و مسمی به غشاء یعقوبست مابین آنها فاصله میشود سطح باطن آن مجاور جسم زجاجی است. مشرحین در منتهی الیه قدامی شبکیه متفق نیستند. کرویر، بر آن است که شبکیه بطور وضوح به محیط زوائد هدبی جسم زجاجی منتهی و بدان مواضع مستحکماً متصل میگردد. ژیرالده میگوید شبکیه پس ازآنکه بجزء خلفی زوائد هدبی رسید جوهر عصبانی آن تمام شده رقیق گشته هر زائدۀ هدبی را تا جزء قدامی آن پوشانیده در آنجا التصاق آن بیشتر شده بروی سطح خلفی عنبیه تا ثقبۀ حدقه منعطف میگردد به قسمی که هر زائدۀ هدبی از یک استطالۀ شبکیه پوشیده شده. امروز برآنند که شبکیه در محاذات کنار خلفی عضلۀ هدبی و منطقۀ زین به فتحۀ مضرّش (اراسراتا) منتهی میشود شبکیه منتهی الیه عصب بصری است در نقطه ای که عصب بصری برای تشکیل آن گسترده میشود لکۀ سفیدی که بعقیدۀ بعضی (ساپی) فی الجمله مقعر و بعقیدۀ بعضی دیگر (کلیکر) محدبست دیده میشود که آنرا حلیمۀ (پاپیل) عصب بصری نامند و در طرف وحشی عصب چین عرضیئی است که آنرا مانند اثر چینی که در شبکیه طیور است دانسته اند. طول این چین چهار تا شش و ارتفاع آن یک هزاریک گز و محاذی ثقبۀ مرکزی شبکیه است و بر ثقبۀ مذکوره منطقۀ زردی که موسوم به لکۀ زرد سمرنک (ماکولا) است احاطه دارد و این ثقبه و منطقه در روی محور قدامی خلفی کرۀ چشم واقعند.
بنای شبکیه: از هشت طبقۀ ممتاز حاصل شده از خارج به داخل که بشماریم::1- طبقۀ عصیات یا غشاء یعقوب. 2- طبقه دانه دانۀ خارجی (حجرات نخاعیه). 3- طبقۀ متوسطه (مادۀ بی شکل). 4- طبقۀ دانه دانۀ داخلی. 5- طبقۀ دانه دانۀ سنجابی که مشابه مادۀ سنجابی بی شکل مغز است. 6- طبقۀ سلولهای عصبانیه. 7- طبقۀ لوله های عصبانی که از گستردگی عصب بصری حاصل شده اند (شارل ربن). 8- غشاء محدود نماینده پاسینی است که آنرا ساپی طبقۀ حجروی وعائی نامیده و دارای عروق است. عروق شبکیه عبارتند از ورید و شریان مرکزی که شعبه ای از شریان عینی است که از میان عصب بصری عبور نموده اغلب سه شعبه میشود در جنین شریان زجاجی از قدام به خلف از جسم زجاجی عبور مینماید. اورده در امتداد شرائین واقع از آنها متعددتر و قلیل التعاریج ترند.
6- بیضیه یا رطوبت مائی - مایع شفاف براقی است که در خانه قدامی چشم یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه است واقع است. سابقاً قسمتی مابین سطح خلفی عنبیه و ورقۀ قدامی محفظۀ جلیدیه خیال کرده و اطاق خلفی نامیده بودند ولی معلوم شده است که این جزو به هیچ وجه و یا اقلاً در حال حیوه وجود ندارد. خانه قدامی از غشاء مخصوص موسوم به غشاء دمور یا غشاء دسمه که گویا رطوبت بیضی از آن ترشح میکندمفروش شده تمام سطح خلفی قرنیه را پوشانیده بعقیدۀبعضی در همانجا محدود و برای برخی بروی سطح قدامی عنبیه منعطف شده رباط مشطی هیک را میسازد در منشاء رطوبت بیضیه عقاید بسیاری است که ذکر آنها موجب اطنابست بهتر این است قبول کنیم که این رطوبت از غشاء دسمه ترشح میکند. قطر قدامی خلفی اطاق قدامی تقریباً دوهزاریک گز و نیم است.
7- جسم زجاجی - مادۀ سریشمی بسیار شفافی است که در جزو خلفی کرۀ چشم در خلف جلیدیه واقع و از رطوبتی موسوم به رطوبت زجاجی که محتوی در غشائی موسوم به غشاء زجاجی است حاصل شده مابین جلیدیه و شبکیه واقع حجم آن تقریباً چهار خمس حجم چشم و شکل آن کروی ازقدام انخفاضی دارد که مهندم بر سطح خلفی جلیدیه است. در جنین شریان محفظه ای که از شریان مرکزی شبکیه رسته و به قدام به طرف سطح خلفی جلیدیه ممتد میشود از آن عبور میکند و بعقیدۀ بعضی از محققین (کلوکه) این شریان در مجرای مخصوص موسوم به مجرای زجاجی که اغلب مشرحین در وجود آن شک کرده اند (ساپی) واقع است غشاءزجاجی - فالپ آنرا منکشف کرده است ورقۀ داخلی شبکیه را مفروش نموده مهندم بر رطوبت زجاجی است و چون باکلیل هدبی رسید بروی محفظه برمیگردد بعضی گمان کرده اند که غشاء زجاجی دو ورقه شده یک ورقۀ آن به قدام ودیگری به خلف جلیدیه میرود و این رأی در این ایام بکلی مردود شده و در شرح منطقۀ زین مذکور خواهیم داشت که این غشاء الاستیک از جدا شدن دو ورقۀ غشاء زجاجی حاصل نمیشود بلکه منفرداً جهت استقرار و ثبات جلیدیه به غشاء زجاجی منضم می شود سطح خارج غشاء زجاجی املس متمدد و از خلف به قدام مجاور شبکیه و منطقۀ زین و جلیدیه است. از سطح داخل آن استطاله های عدیده بدرون رطوبت زجاجیه رفته خانه خانه هائی را که کم یا زیاد منتظمند محدود میکند (دمور، پتی، زین، ساپی، بریک، هانور) ولی بومن و کلیکر و شارل ربن این حجابها را منکر شده اند. تحقیق نمودن در بنای غشاء زجاجی که وجود آن هم مشکوک و متنازع فیه است بسیار مشکل است. ساپی و کلیکر و شارل ربن آنرا غشاء عاری البنا میدانند و بعضی دیگر عناصر بشرۀ مخاطی در آن قائل شده اند (بریک و الانطن و غیرهما). رطوبت زجاجی که آن را زجاجهالعین نیز نامند (بلن ویل) از جنس نسوج نیست بلکه رطوبت صرف است. در جوانی غلیظتر از پیری است زیاد شفاف و اندکی مایل به کبودی (پلاین) بعقیدۀ ویرشو و کلیکر در آن عناصر نسج منضم که محتمل است از بقایای شریان زجاجی باشند موجود است و در این رطوبت گلبول سفید و بندرت کلسترین یافت شده است (شارل ربن) در باب حاجزهای غشائیه که از بشرۀ مخاطی مفروش شده اند (کوکیوس) و حجرات مخصوصۀ متقممۀ (وبر) یا آنهائی که دارای نقطه هائیند (دوکان ایوانف) که در رطوبت زجاجیه بیان شده محتملست که از تغییر شکل گلبولهای سفیدی که در حالت طبیعی دراین رطوبت است بوجود آمده باشند.
8- منطقۀ زین - این غشاء لیفی را (اکلیل منطقۀ هدبی) ’زین’ کشف نموده مقاوم و دارای منظر مخطط بسیار مخصوصی از قدام به جلیدیه احاطه نموده و آنرا باید مانند نقطۀ ارتباط شبکیه و رباط معلق جلیدیه (رتزیوس) دانست دارای سطح خارجی و سطح داخلی و کنار یا محیط قدّامی و محیط خلفی است سطح خارجی آن از خلف به قدام با قسمت هدبی شبکیه و با زوائد هدبی مشیمیه و رطوبت بیضیه مجاور و درین موضع به سطح خلفی عنبیه متصل میگردد. برای سهولت بیان، ساپی آنرا به سه جزو منقسم نموده است: قدامی و متوسط و خلفی و مخصوصاً در قسمت متوسط است که منطقۀ زین با زواید هدبی مشیمیه مجاور و احداث چینهائی نموده است (زوائد هدبی جسم زجاجی یا زوائد هدبی منطقۀ زین) که یک قسم با زوائد هدبی مشیمیه متداخل شده مثلثهای منحنی الخطوط طوالی ساخته که کنار محدب آنها با خلل زواید هدبیۀ مشیمیه موافق و کنار مقعرشان در مجرای پتی برآمدگیئی احداث مینماید و مانند زوائد هدبی مشیمیۀ زوائد هدبی منطقۀ زین نیز دارای چینهای بزرگ و کوچکند که شصت تا هفتادند. قاعده این چینها محاذی سطح قدامی جلیدیه و رأس آنها تا محاذات فتحۀ مضرس ممتد شده است. سطح داخلی مجاور غشاء زجاجی و محیط جلیدیه است کنار قدامی این منطقه تا سطح قدامی جلیدیه آمده و قدری از محیط دایرۀ آنرا میپوشاند و این کنار بروی محفظۀ جلیدیۀ قدامی ملتصق و کنار خلفی در محاذات فتحۀ مضرس به شبکیه متصل میگردد. چنانکه ذکر شد منطقۀ زین از جدا شدن دو طبقۀ غشاء زجاجی حاصل نمیشود بلکه رباط مخصوصی است که جهت استحکام و استقرار جلیدیه وضع شده از این است که آنرا رباط معلق جلیدیه نامیده اند (رتزیوس) بومن، در آن دو طبقه و هانور، برای آن سه ورقه قائل شده است و چنانکه مذکور شد این رباط از قدام سطح قدامی جلیدیه متصل و درین نقطه موجب استحکام محفظۀ جلیدیۀ قدامی میشود از خلف مجاور فتحۀ مضرسه و ملتصق به شبکیه و غشاء زجاجی است. غشاء زجاجی به سطح خلفی جلیدیه رفته اندکی در انسی محیطجلیدیه با این سطح مماس میشود و از این وضع چنین نتیجه میشود که مابین منطقۀ هدبی از قدام و غشاء زجاجی از خلف فضای آزادی است که مقابل محیط جلیدیه است وآن مجرای پتی یا مجرای ملتوی است که منشوری مثلث و در دور جلیدیه دایره ای احداث نموده دارای مایع مصلی بسیار قلیلی است و برای اینکه آنرا خوب ملاحظه کنند باید با لولۀ بسیار دقیقی در آن بدمند. بعقیدۀ هانور جدار خلفی مجرای پتی از غشاء زجاجی بوجود نیامده بلکه از طبقۀ سیم منطقۀ زین ساخته شده است که خود آنهم در خلف بواسطۀ مجرای مخصوصی موسوم به مجرای هانور از غشاء زجاجی منفصل شده.
بنا: منطقۀ زین از الیاف الاستیک (هانور) و الیاف عضلانی مخططه (ژالمار هابرر) حاصل شده بنابراین این منطقه عضلۀ حقیقی ای که در عمل تعدیل بینائی فعل مهمی دارد.
9- جلیدیه - عدسی محدب الطرفینی است که در حفیره ای که در جزو قدامی جسم زجاجی است جای دارد. ضخامت آن از چهار تا پنج هزاریک و ربع تا شش هزاریک گز است. قطر اطول آن نه تا ده هزاریک گز است. در جنین در ماه هفت فقط چهار تا پنج هزاریک گز و چون قطر قدامی خلفی آن از زیاد شدن سن تغییر نمیکند همیشه کروی شکل است و وزن متوسط آن یک نخود و عشر نخود است (ساپی) در سن جوانی کاملاً شفاف و در پیری کمی کهربائی میشود و هر قدر به مرکز یا تخم نزدیکتر میشود قوام و غلظت آن زیادتر شده، از اینست که اختلاف عمده درانکسار نور از مرکز به محیط آن پیدامیشود چنانکه علامت انکسار (که عبارت از نسبت جیب
لغت نامه دهخدا
(پَ مَ / مِ)
حصه. بهره، پدرزه. زله، و هر چیز را گویند که در لنگی و یا رومالی بسته باشند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پَ مَ)
بمعنی پرماه است که افزار چیزها سوراخ کردن باشد و بعربی مثقب گویند. (برهان). متّه:
ور همه اره نهی از بهر رفتن بر سرش
وی قدمها دوخته بر جای چون پرمه بود.
رضی الدین نیشابوری.
بهر لعلی عقیقی داشته جفت
عقیق از پرمۀ یاقوت می سفت.
امیرخسرو.
، بمعنی پدمه هم آمده است که لخت و حصه و بهره باشد و بعضی به این معنی به ضم اول گفته اند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ مَ)
تأنیث مردم. سحاب مردمه، ابر ثابت و پا برجای، کذلک حمی مردمه. (ناظم الاطباء). رجوع به مردم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ مَ / مِ)
مردمک. مردمک چشم. (برهان قاطع) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا). مردم دیده:
آن خوشه بین چنانک یکی خیک پر نبید
سر بسته و نبرده بدو دست هیچ کس
بر گونۀ سیاهی چشم است غژم او
هم بر مثال مردمۀ چشم از او تکس.
بهرامی.
زنج گفت سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمۀ دیدۀ صواب شاید بود. (مرزبان نامه ص 177). رجوع به مردمک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ مَ)
کواکب سیاره را گویند که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و قمر باشد. (برهان) ، آفتاب، ماه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ مَ)
لجاج و ستیزه در کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام شهری در بیرمانی در ساحل چپ ایرااوادی است و در حدود 30 هزار تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
نام درختی. (شمس اللغات). درخت شخار. (مؤید الفضلاء از زفان گویا)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ مَ /مِ)
جلد و چابک و چالاک در رفتن. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(پِ مَ /مِ)
کاهلی کردن در کارها. (برهان) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ مَ)
سرحلقوم و تندی آن یا جای فروبردن از گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ مُ)
خبه کردن کسی را یا فشردن گلوی وی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به گلو فروبردن چیزی را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). بلعیدن طعام را. (از اقرب الموارد). رجوع به زردبه و المعرب جوالیقی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کوتاهانه یا بر یک پهلو دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوتاهانه دویدن و یا بر یک پهلو دویدن. (ناظم الاطباء). و در نزد کسایی کردمه و کردحه بمعنی دویدن حماربر یک پهلو است. (از اقرب الموارد) ، فراهم آوردن قوم را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آماده و مهیا نمودن و تجهیز کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پدمه
تصویر پدمه
بهره، حصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زردمه
تصویر زردمه
فرو بردن، او باریدن، خبه کردن گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرمه
تصویر پرمه
پرماه کاهلی در کارها
فرهنگ لغت هوشیار
مردمک (چشم) : زنج گفت: سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمه دیده صواب شاید بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرده
تصویر پرده
روپوش، پوشش، حجاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرمه
تصویر پرمه
((پِ مَ یا مِ))
پرمهه، کاهلی در کارها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پدمه
تصویر پدمه
((پَ مِ))
بهره، نصیب، غذا یا میوه ای که از یک مهمانی با خود بیاورند، هر چیز پیچیده در دستمال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرده
تصویر پرده
((پَ دِ))
پوشش، حجاب، پارچه ای که بر پنجره بیاویزند، نوا، گاه، هر یک از بخش های نمایش که با افتادن پرده، صحنه عوض می شود، مجازاً آن چه که مانع خوب دیدن یا شنیدن می شود، لایه نازکی از بافت ها که سطح اندام را می پوشاند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرده
تصویر پرده
آکت
فرهنگ واژه فارسی سره
اندک
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی قدیمی از دهستان چلاو آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
می پرسم، می پرسم
فرهنگ گویش مازندرانی