جدول جو
جدول جو

معنی پرخوارگی - جستجوی لغت در جدول جو

پرخوارگی
پرخواری، پرخوری، شکم پرستی
تصویری از پرخوارگی
تصویر پرخوارگی
فرهنگ فارسی عمید
پرخوارگی
(پُ خوا / خا رَ / رِ)
شکمخوارگی. شکم پرستی. اکولی. پرخوری. پرخواری. شکموئی. شکم گندگی. گران خواری. گلوبندگی
لغت نامه دهخدا
پرخوارگی
((پ.ُ خا رَ))
پرخوری
تصویری از پرخوارگی
تصویر پرخوارگی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرخواری
تصویر پرخواری
شکم پرستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرواری
تصویر پرواری
گاو و گوسفند چاق، برای مثال اسب لاغرمیان به کار آید / روز میدان، نه گاو پرواری (سعدی - ۶۰)، گوسفندی که آن را در جای خوب ببندند و خوراک خوب بدهند تا فربه شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمخوارگی
تصویر غمخوارگی
غمخواری، غم گساری، دلسوزی و مهربانی، برای مثال به غمخوارگی چون سرانگشت من / نخارد کس اندر جهان پشت من (سعدی۱ - ۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخوری
تصویر پرخوری
بسیار خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخوار
تصویر پرخوار
کسی که بسیار غذا بخورد، بسیار خوار، شکم پرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخواره
تصویر پرخواره
شکم پرست، برای مثال کشد مرد پرخواره بار شکم / وگر درنیابد کشد بار غم (سعدی۱ - ۱۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا رَ / رِ)
حالت طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). رضاعت. رضاع. ممالحت. (یادداشت مؤلف). ملح. (منتهی الارب). رجوع به شیرخواره شود.
- سن شیرخوارگی،سن طفولیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
پرخواره. پرخور. بسیارخوار. اکال. شکم خواره. شکم پرست. اکول. شکمو. شکم گنده. گران خوار. شکم بنده. رزد. رس . عبدالبطن. گلوبنده. شکم پرور. طبلخوار. مقابل کم خوار:
سیه کاسه و دون و پرخوار بود
شتروار دائم به نشخوار بود.
بوالمثل بخاری.
و رجوع به پرخور شود
لغت نامه دهخدا
(پُ خوَرْ / خُرْ ری)
رجوع به پرخوارگی شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ / رِ)
عمل خوردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- غم خوارگی،غم خوردن:
بغم خوارگی جز سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من.
- ملخ خوارگی، آفتی که بر اثر ملخ و هجوم آن برای کشت پیدا میشود. ملخ زدگی.
- نمک خوارگی، کنایه از حق کسی را نگاه داشتن
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
قضائی در ناحیت جنوب شرقی سنجاق سعرد از ولایت بتلیس حاوی سه ناحیه دشکوتان، زیرقی و دیرکول و مرکب است از 60 قریه. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
فربه. فربی. فربه کرده. پروری. بشبیون. مسمّن (گوسفند و مانند آن). اکوله. علوفه. علیفه:
شهره مرغی بشهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوّار
عهدنامۀ وفات زیر پر است
گنج نامۀ بقات در منقار
دانه از خوشۀ فلک خوردی
که بپروار رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پرواری
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار.
خاقانی.
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم پرور است
نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است.
شیخ عطار.
اسب لاغرمیان بکار آید
روز میدان نه گاو پرواری.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(پُ خوا / خا)
حالت و چگونگی پرخواب
لغت نامه دهخدا
(اَ ها)
پرخوار. رجوع به پرخوار شود: الیون ملک ارمنیه بود... مسلمه هبیره را فرستاد چون بنزدیک الیون آمد گفت شما احمق مردمانید گفت چرا گفت زیرا که شکم پر کنید از هرچه یابید و بدین سلیمان را خواست زیرا که او پرخواره بود. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر درنیابد کشد بار غم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ خوا / خا رَ / رِ)
عمل و عادت میخواره. شراب خوارگی و باده پرستی. (ناظم الاطباء). پرداختن به شرب خمر:
چشمهای نیمخوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سِ خوا / خا رَ / رِ)
آفت افتادن سن بحاصل سبز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پُ خوا / خا هَِ)
پرهوسی. پرآرزوئی
لغت نامه دهخدا
(پُ خوَرْ / خُرْ را)
پرخواری. پرخوارگی. رجوع به پرخوارگی شود
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ رَ / رِ)
خدمتکاری. (فهرست شاهنامۀ ولف)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا بَ / بِ)
همخوابگی. مضاجعت، سرد گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). سرد شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، خواب کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (منتهی الارب) ، همیشه بودن، قیام نمودن. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، آسان شدن کار، سوهان کردن آهن را. (منتهی الارب) (آنندراج). بسوهان سائیدن. (تاج المصادر بیهقی). بسهان سائیدن. (المصادر زوزنی) ، برود (یعنی دارو) در چشم کردن. (ازتاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) ، آب ریختن بر نان، برجستن شمشیر و کار نکردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بمردن. (منتهی الارب) ، واجب و لازم گشتن آن: بردحقی، واجب و لازم گشتن آن. (منتهی الارب) ، لاغر گردیدن: برد مخه، لاغر گردید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا رَ / رِ)
تنگدستی در معاش. (ناظم الاطباء). بدخوراکی. غذای بد خوردن: تعییل، بدخوارگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ خوا / خا رَ / رِ)
دلسوزی و محبت واقعی. نوازش و تفقد. (ناظم الاطباء). غمخوار بودن. تیمارداری. دلسوزی و مهربانی. غمگساری:
چون مردن تو مردن یکبارگی است
یک بار بمیر این چه غمخوارگی است.
خیام.
باید که در حضرت فخرالدوله در باب ما و اعتنا به مهم ما انواع نصایح دریغنداری، و این غمخوارگی و تعصب به حسن کفایت خویش درگردن همت او بندی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 111).
ز شیرین قصۀ آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد.
نظامی.
خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره بخنیاگری شب نشاند.
نظامی.
به غمخوارگی چون سر انگشت من
نخارد کسی در جهان پشت من.
سعدی (بوستان).
در تعطف و تحنن و محبت و غمخوارگی زیادتی نموده است. (ترجمه محاسن اصفهان ص 81). به کرشمۀ غمخوارگی تفقد نمودن... بر صحرای غمخوارگی ایشان کاشتن. (ترجمه محاسن اصفهان ص 143)
لغت نامه دهخدا
(پُ خوا / خا)
رجوع به پرخوارگی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پر خوارگی
تصویر پر خوارگی
پر خوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخواره
تصویر پرخواره
شکم پرست
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری که در جای مناسب نگاهدارند و علوفه خوب دهند تا فربه شود فربه کرده فربه پروری مسمن اکوله علوفه علیفه: (اسب لاغر میان بکار آید روز میدان نه گاو پرواری) (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمخوارگی
تصویر غمخوارگی
حالت و کیفیت غمخواره دلسوزی تیمارداری غمخواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرستارگی
تصویر پرستارگی
عمل پرستاره خدمتکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر خواری
تصویر پر خواری
پر خوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرواری
تصویر پرواری
گوسفند یا گاو گوشتی و فربه
فرهنگ فارسی معین
پرخوری، شکمبارگی، شکم بندگی، شکم پرستی
متضاد: کم خواری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اکول، بسیارخوار، پرخوار، پرخور، شکمباره، شکم بنده، شکم پرست، شکمخوار، شکمو
متضاد: کم خوراک
فرهنگ واژه مترادف متضاد