گیاهی است دارای کائوچوک بسیار که در کلاکها و بیابانهای بسیار گرم میان راه بندرعباس به کرمان یا لار به بندرلنگه و میان راه چاه بهار به خاش دیده شده است وآنرا پره نیز نامند
گیاهی است دارای کائوچوک بسیار که در کلاکها و بیابانهای بسیار گرم میان راه بندرعباس به کرمان یا لار به بندرلنگه و میان راه چاه بهار به خاش دیده شده است وآنرا پَرَه نیز نامند
درختچه ای از تیره فرفیون که جزو گیاهان کائو چوئی است ودر اطراف بندر عباس بطور خودرو و وحشی دیده میشود. از شیرابه این گیاه برای ساختن کائوچو میتوان استفاده کرد پره
درختچه ای از تیره فرفیون که جزو گیاهان کائو چوئی است ودر اطراف بندر عباس بطور خودرو و وحشی دیده میشود. از شیرابه این گیاه برای ساختن کائوچو میتوان استفاده کرد پره
کفل، سرین، کفل و ساغری اسب و استر، پرخچ، فرخش، برای مثال بور شد چرمۀ تو از بس خون / که زدش بر پرخش و بر پهلو (مسعودسعد - لغتنامه - پرخش) شمشیر، تیغ، برای مثال پرخشش به کردار تابان درخشی / که پیچان پدید آید از ابر آذر (لغتنامه - پرخش)
کَفَل، سَرین، کَفَل و ساغَری اسب و استر، پَرَخچ، فَرَخش، برای مِثال بور شد چرمۀ تو از بس خون / که زدش بر پرخش و بر پهلو (مسعودسعد - لغتنامه - پرخش) شمشیر، تیغ، برای مِثال پرخشش به کردار تابان درخشی / که پیچان پدید آید از ابر آذر (لغتنامه - پرخش)
جای ریختن آرد یا غله در خانه یا دکان که از خشت و گل یا تخته درست کنند، کندوله، کانور، کندوک، کندو، کنور بریدن شاخه های زاید تاک و سایر درختان، پر کاوش، کندن علف های هرز از میان کشتزار
جای ریختن آرد یا غله در خانه یا دکان که از خشت و گِل یا تخته درست کنند، کُندولِه، کانور، کُندوک، کُندو، کَنور بریدن شاخه های زاید تاک و سایر درختان، پر کاوش، کندن علف های هرز از میان کشتزار
پرخج. پرخچ. فرخچ. فرخج. فرخش. کفل اسب. پشت اسب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). کفل و ساغری اسب و استر و غیره. (برهان). در لغت نامۀ منسوب به اسدی آمده است: پرخش کفل باشد. منجیک گوید: راست چو پرخش بچشمم آید لرزان (کذا) همچوسرماست وقیه وقیه بریزم (کذا) . چنانکه ملاحظه میشود این کلمه در شعر منجیک پرخ است بسکون راء بضمیر غایب پیوسته و به فتح پ و فتح راء بر وزن بدخش نیست. و باز در همان جا بیت دیگری بی نام شاعر برای همین لفظ با همین معنی آورده است: پرخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. و بطوری که مشهود است لفظ پرخش در اینجا بر وزن بدخش و بمعنی سیف و شمشیر است. در تاریخ بیهقی آنگاه که یکی از بویهیان بقصد استخلاص ری آمده بود بزمان مسعود بن محمود غزنوی گوید: و حسن (... سلیمان) گفت، دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود ازری و تیز نیایند مردمان حسن، رخش برگذاردند و کشتن گرفتند... کلمه رخش در اینجا بگمان من مصحف کلمه پرخش بیت دوم و بمعنی شمشیر است. از حاصل بحث فوق و دقت در معانی بیت منقول در لغت نامۀ اسدی و ابیات ذیل، این معانی برای پرخش درنظر می آید: ، کفل در مطلق حیوان: همی تا کیم کرد باید نگاه به پشت و پرخش غلیواژ و رنگ. مسعودسعد. ، کفل اسب: بور شد چرمۀ تو از بس خون که زدش بر پرخش و بر پهلو. مسعودسعد. دیوسیرت سروش نصرت بخش ببرسینه پلنگ رخش پرخش. مختاری. ، شمشیر: پرخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. (از لغت نامۀ اسدی)
پرَخج. پرخچ. فرخچ. فرخج. فرخش. کفل اسب. پشت اسب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). کفل و ساغری اسب و استر و غیره. (برهان). در لغت نامۀ منسوب به اسدی آمده است: پرخش کفل باشد. منجیک گوید: راست چو پرخش بچشمم آید لرزان (کذا) همچوسرماست وقیه وقیه بریزم (کذا) . چنانکه ملاحظه میشود این کلمه در شعر منجیک پرخ است بسکون راء بضمیر غایب پیوسته و به فتح پ و فتح راء بر وزن بدَخش نیست. و باز در همان جا بیت دیگری بی نام شاعر برای همین لفظ با همین معنی آورده است: پرخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. و بطوری که مشهود است لفظ پرَخش در اینجا بر وزن بدَخش و بمعنی سیف و شمشیر است. در تاریخ بیهقی آنگاه که یکی از بویهیان بقصد استخلاص ری آمده بود بزمان مسعود بن محمود غزنوی گوید: و حسن (... سلیمان) گفت، دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود ازری و تیز نیایند مردمان ِ حَسن، رخش برگذاردند و کشتن گرفتند... کلمه رخش در اینجا بگمان من مصحف کلمه پرخش بیت دوم و بمعنی شمشیر است. از حاصل بحث فوق و دقت در معانی بیت منقول در لغت نامۀ اسدی و ابیات ذیل، این معانی برای پرخش درنظر می آید: ، کفل در مطلق حیوان: همی تا کیم کرد باید نگاه به پشت و پرخش غلیواژ و رنگ. مسعودسعد. ، کفل اسب: بور شد چرمۀ تو از بس خون که زدش بر پرخش و بر پهلو. مسعودسعد. دیوسیرت سروش نصرت بخش ببرسینه پلنگ رخش پرخش. مختاری. ، شمشیر: پرخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. (از لغت نامۀ اسدی)
حواطه. (السامی فی الاسامی). جوبه. (صراح اللغه). جائی باشد که در کنج خانه ها سازند و پر از غله کنند. (برهان). نوعی انبار است که در خانه ها از تخته و گل کنند ذخیره کردن غله را: کند مدخّر قدرش گه ذخیرۀ جود بجای خنب نطاقات چرخ را پرخو. آذری. - پرخو کردن، فرخو کردن. بریدن و هموار کردن شاخه های زیادتی درخت. پیراستن درختان یعنی بریدن شاخه های زیادتی آنرا تا به اندام نشو و نما کنند. (برهان). ، در بعض نسخ به پرخو معنی شادمانی نیز داده اند. (شعوری). و رجوع به فرخو شود
حواطه. (السامی فی الاسامی). جُوبه. (صراح اللغه). جائی باشد که در کنج خانه ها سازند و پر از غله کنند. (برهان). نوعی انبار است که در خانه ها از تخته و گل کنند ذخیره کردن غله را: کند مُدَخّرِ قدرش گه ذخیرۀ جود بجای خُنب نطاقات چرخ را پرخو. آذری. - پَرخَو کردن، فرخو کردن. بریدن و هموار کردن شاخه های زیادتی درخت. پیراستن درختان یعنی بریدن شاخه های زیادتی آنرا تا به اندام نشو و نما کنند. (برهان). ، در بعض نسخ به پرخو معنی شادمانی نیز داده اند. (شعوری). و رجوع به فرخو شود
مخفف چیز، به معنی چیز باشد، (جهانگیری)، مخفف چیز است که آن را به عربی شی ٔ خوانند، (برهان)، و ظاهراً شی ٔ عرب معرب این کلمه است، (یادداشت مؤلف) : مرغ جائی رود که چینه بود نه بجائی رود که چی نبود، سعدی، من این مرد زیرک منش میشناسم اگر چی ندارد بسی چینه آرد، شاه داعی شیرازی (از جهانگیری)، هیچی، هیچ چیز (در تداول عوام = چیز)، هیچ چی به هیچ چی، هیچ چیز به هیچ چیز، در تداول عامه تعبیری است طنز و تعجب و گله آمیز یعنی بدون نتیجه و حاصل، چی چی گفتی ؟ یعنی چه چیز گفتی (در تداول عامه)
مخفف چیز، به معنی چیز باشد، (جهانگیری)، مخفف چیز است که آن را به عربی شی ٔ خوانند، (برهان)، و ظاهراً شی ٔ عرب معرب این کلمه است، (یادداشت مؤلف) : مرغ جائی رود که چینه بود نه بجائی رود که چی نبود، سعدی، من این مرد زیرک منش میشناسم اگر چی ندارد بسی چینه آرد، شاه داعی شیرازی (از جهانگیری)، هیچی، هیچ چیز (در تداول عوام = چیز)، هیچ چی به هیچ چی، هیچ چیز به هیچ چیز، در تداول عامه تعبیری است طنز و تعجب و گله آمیز یعنی بدون نتیجه و حاصل، چی چی گفتی ؟ یعنی چه چیز گفتی (در تداول عامه)
پرخچ. (رشیدی) (برهان). پرخش. (اسدی) (جهانگیری) (رشیدی). فرخچ. (رشیدی). فرخش. (جهانگیری) (رشیدی). فرخج. (جهانگیری). کفل و ساغری اسب و استر و خر و گاو و امثال آن باشد. (برهان). و رجوع به پرخش شود
پرخچ. (رشیدی) (برهان). پرخش. (اسدی) (جهانگیری) (رشیدی). فرخچ. (رشیدی). فرخش. (جهانگیری) (رشیدی). فرخج. (جهانگیری). کفل و ساغری اسب و استر و خر و گاو و امثال آن باشد. (برهان). و رجوع به پرخش شود
پر ماز. پر شکن. پر پیچ. پرتاب. خم اندر خم: آویختی آفتاب را دوش از سلسله های جعد پرخم. خاقانی. ، کنایه است از مبالغه در تحریرات دلاویز موسیقی. (غیاث اللغات بنقل از شرح خاقانی) (؟)
پر ماز. پر شکن. پر پیچ. پرتاب. خم اندر خم: آویختی آفتاب را دوش از سلسله های جعد پرخم. خاقانی. ، کنایه است از مبالغه در تحریرات دلاویز موسیقی. (غیاث اللغات بنقل از شرح خاقانی) (؟)