جدول جو
جدول جو

معنی پرتاب - جستجوی لغت در جدول جو

پرتاب
بسیار تابیده، تابدار، پر پیچ و خم
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
فرهنگ فارسی عمید
پرتاب
انداختن و پرت کردن چیزی از جایی به جای دیگر، پرش، مسافتی که تیر از محل رها شدن تا افتادن بپیماید، پرتاب تیر، تیر پرتاب، برای مثال یکی کنده کرده به گرد اندرون / به پهنای پرتاب تیری فزون (فردوسی - ۵/۲۰۳)
پرتاب کردن: پرت کردن، دور افکندن، دور انداختن
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
فرهنگ فارسی عمید
پرتاب
(پَ)
تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. (برهان). مرّیخ. تیرپرتاب. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهّار) :
اگر خوانند آرش را کمانگیر
که ازساری بمرو انداخت او تیر
تو اندازی بجان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین.
جوهری زرگر.
آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
شیرکرد (کذا) ازکشتن خصمانش چون عناب ناب.
قطران.
، مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه:
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
بخاک اندرون مار بیخواب ماند.
فردوسی.
سپه دید بر هفت فرسنگ دشت
کز ایشان همی آسمان خیره گشت
یکی کنده کرده بگرد اندرون
به پهنا ز پرتاب تیری فزون.
فردوسی.
طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.
فردوسی.
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین.
فرخی.
بلندیش بگذشته از چرخ پیر
فزون سایه از نیم پرتاب تیر.
اسدی.
ز نخجیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود.
اسدی.
ز دیبا یکی فرش زیبای او
دو پرتاب بالا و پهنای او.
اسدی.
و بدین معنی گاه تیر پرتاب هم آمده است: غلوه، یک تیر پرتاب. (منتهی الارب) :
دگر گنج پر درّ خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان.
فردوسی.
رجوع به تیر پرتاب شود.
- پرتاب شده، رها کرده. گشاد داده. افکنده:
مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو سنگ منجنیق و تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ای تن تو زحرص و آز در تاب مباش
پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش
در رفتن این راه که داری در پیش
مانندۀ شاگرد رسن تاب مباش.
؟ (از جوامعالحکایات عوفی).
، گشاد دادن. رمی. رها کردن. افکندن:
کس آهنگ پرتاب او درنیافت
ز گردان کسی گرز او برنتافت.
اسدی.
، سیر. پرش:
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی.
منوچهری.
بگفت این و براه افتاد شبگیر
کمان شد مرو و دایه رفت چون تیر
چنان تیری که باشد سخت پرتاب
ز مرو شاهجان تا شهر گوراب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شده رامین چو تیری دور پرتاب
کمان بر جای و تیرآلوده خوناب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ترا که یارد دیدن بگاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب.
مسعودسعد.
همیشه اسب مراد تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب.
معزی.
، پرتو؟ تلالؤ؟:
عصیر جوانه هنوز از قدح
همی زد بتعجیل پرتابها
منجم ببام آمد از نورمی
گرفت ارتفاع صطرلابها.
منوچهری.
- پرتاب کردن، پرت کردن. بدور انداختن. افکندن. بقوت دور افکندن:
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب دلم پرتاب میکرد.
اوحدی.
- ، (در تیر) ، گشاد دادن آن. رها کردن آن. رمی:
نظر کن چو سوفارداری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست.
- پرتاب تیر، تیر پرتاب. پرتاب. مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. غلوه:
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر
نماند شگفت اندرو تیزویر.
فردوسی.
کدیور بدو گفت کین آبگیر
ندیدی فزون از دو پرتاب تیر.
فردوسی.
بهر گوشه ای چشمه و آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر.
فردوسی.
طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.
فردوسی.
بودجای رختم سه پرتاب تیر
گله خود نگنجد همی در ضمیر.
فردوسی.
مصالحه رفت بر آنکه بر یک پرتاب تیر ملک که منوچهر را مسلم دارد. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
پرتاب
(پُ)
پرپیچ. بسیار پیچاپیچ. شکن برشکن. پرشکن. مقابل کم تاب:
حلقۀ جعدش پرتاب و گره
حلقۀ زلفش از آن تافته تر.
فرخی.
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته عناب را.
اسدی.
، پرگره. پرچین:
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.
فردوسی.
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی بروهای پرتاب اوی.
فردوسی.
، بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب: نخی یا ابریشمی پرتاب، خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم:
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.
فردوسی.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کآید بدان ده فرود.
فردوسی.
، پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ:
سپهبد بکژّی نگیرد فروغ
روان خیره پرتاب و دل پردروغ.
فردوسی.
- پرتاب کردن رخساره و روی، پرتاب گشتن رخساره و روی، سرخ شدن، شادمان شدن:
شهنشاه رخساره پرتاب کرد
دهانش پر از درّ خوشاب کرد.
فردوسی.
چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت.
فردوسی.
، در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد: لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
پرتاب
تیر پرتاب، نوعی تیر که آن را بسیار دور توان انداخت
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
فرهنگ لغت هوشیار
پرتاب
پرپیچ و شکن، چیزی که سخت تافته شده است
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
فرهنگ فارسی معین
پرتاب
((پَ))
انداختن، پرت کردن، پرش، پرتو
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
فرهنگ فارسی معین
پرتاب
پرتحمل
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرتابل
تصویر پرتابل
آنچه به راحتی قابل حمل و نقل است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرشتاب
تصویر پرشتاب
سریع، چالاک، تند، بی آرام، بی قرار، برای مثال هر آنگه که دانا بود پرشتاب / چه دانش مر او را چه بر سبزه آب (فردوسی - ۷/۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرتابی
تصویر پرتابی
پرتاب شده، برای مثال به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی / هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست (حافظ - ۵۶)، سریع، جمع پرتابیان، تیرانداز، کمان دار
فرهنگ فارسی عمید
(قَ عَ)
سؤال کردن بعد بی نیازی.
لغت نامه دهخدا
(پُ عِ)
پرملامت. پرپرخاش:
رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش
که شد ز شیوۀ آن چشم پرعتاب خجل.
حافظ
لغت نامه دهخدا
رودی است به فارس. صاحب فارس نامۀ ناصری گوید: رود خانه پرواب بلوک مرودشت آبش شیرین و گواراست. رود خانه کمین چون به قریۀ سیوند مرودشت رسد رود خانه پرواب گشته درزیر قریۀ عماده ده ناحیۀ خفرک سفلی از بلوک مرودشت به رود خانه رامجرد پیوسته رود خانه کربال گردد
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام رودخانه ای در فارس در ناحیۀ رستم از بلوک ممسنی. پریاب از چشمۀ مودکان برخاسته از کنارۀ قلعۀ طوس گذشته به آب چشمۀ اسری و آب چشمۀ حاجت پیوسته رود خانه چال موره گردد. (فارسنامۀ ناصری نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
شهریست (ازروس) که چون غریب اندر وی شود بکشند و از وی تیغ وشمشیر خیزد سخت باقیمت که اوی را دوتاه توان کردن وچون دست بازداری بجای خود بازآید. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
تیر پرتابی، پرتاب شده. گشاد داده. رها شده، تیری که آنرا نیک دور توان انداخت. (صحاح الفرس) :
تا هست ز شست دور در سرعت
ایام چو تیرهای پرتابی.
انوری.
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی بخاک نشست.
حافظ.
، سلاح که بسوی دشمن از انسان و حیوان پرتاب کنند چون زوبین و مطراق و جز آن
لغت نامه دهخدا
(پُ)
حالت و چگونگی پرتاب
لغت نامه دهخدا
(پَ)
غیبت و سخن چینی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
مخفف چرکتاب. اغفر. رنگی که شوخ و چرک بر آن کمتر مشهود شود. با رنگی تیره. رنگی که غالباً جامۀ اطفال و افرادی را که با خاک و گل سر و کار دارند، بدان رنگ انتخاب کنند. رجوع به چرکتاب شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی است از دهستان ابوالفارس در بخش رامهرمز شهرستان اهواز که در 33هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز و 15هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ ماماتین به هفتگل قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه ابوالفارس و محصول آن غلات و لبنیات و برنج است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پُ شِ)
که بسیار شتابد، چالاک. سریع. تند:
یکی مرد بینادل پرشتاب
فرستم بنزدیک افراسیاب.
فردوسی.
یکی سوی خشکی یکی سوی آب
برفتند شادان دل و پرشتاب.
فردوسی.
خرامید با بندۀ پرشتاب
جهانجوی دستان از این سوی آب.
فردوسی.
برفتند با پند افراسیاب
بآرام پیر و جوان پرشتاب.
فردوسی.
یکی خنجر تیز بستد چو آب
بیامد کشنده سبک پرشتاب.
فردوسی.
، بی آرام. بی قرار. مضطرب. پریشان:
که دریای چین را ندارم به آب
شود کوه از آرام من پرشتاب.
فردوسی.
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب.
فردوسی.
از آن تیز گردد ردافراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب.
فردوسی.
چو بر گنبد چرخ شد آفتاب
دل طوس و گودرز شد پرشتاب.
فردوسی.
بشد تیزنزدیک افراسیاب
سرش پر ز جنگ و دلش پرشتاب.
فردوسی.
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب.
فردوسی.
چو این گفته شد رفت تا جای خواب
دلی پر ز کین و سری پرشتاب.
فردوسی.
دلش گشت پر بیم و سر پرشتاب.
وزو دور شد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
غمین بود از این کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
اگر نیستی بیم افراسیاب
که گردد دلش زین سخن پرشتاب.
فردوسی.
می و زعفران برد و مشک و گلاب
سوی خانه شد با دلی پرشتاب.
فردوسی.
وز آنروی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب.
فردوسی.
، عجول. شتابزده:
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در شوره آب.
فردوسی.
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پُ)
چیره. (اوبهی). و صاحب فرهنگ شعوری بکلمه معنی پرتاب میدهد
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام ولایتی از ترکستان. (برهان). در فرهنگ شعوری به ضم اول آمده است
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرتاب
تصویر مرتاب
آنکه در شک و تردید باشد جمع مرتابین، دو دله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتاب
تصویر ارتاب
سوده شدن و ریختن سوده ریزی، گدایی دربی نیازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرشتاب
تصویر پرشتاب
چالاک، سریع، تند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرعتاب
تصویر پرعتاب
پر ملامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتاو
تصویر پرتاو
پرتاب، چیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتابل
تصویر پرتابل
پوشیدنی، قابل پوشش
فرهنگ لغت هوشیار
پرتاب شده گشاد داده شده رها شده، تیری که آنرا نیک دور توان انداخت. یا تیر پرتابی، سلاح که بسوی دشمن از انسان و حیوان پرتاب کنند چون زوبین و مطراق و جز آن، تیرانداز، جمع پرتابیان، غیر مقرب غیر معتمد مقابل استوار (معتمد)، جمع پرتابیان: (گروهی که پرتابیان ساختشان چپ انداز شد بر چپ حالت و چگونگی پرتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتاب
تصویر مرتاب
((مُ))
آن که در شک و تردید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرتابل
تصویر پرتابل
((پُ بْ))
ویژگی دستگاه یا وسیله ای که بتوان آن را با دست حمل کرد، دستی (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرتابی
تصویر پرتابی
((پَ))
پرتاب شده، تیری که آن را نتوان بسیار دور انداخت، کماندار، تیرانداز
فرهنگ فارسی معین
گونه ای از مرکبات با حجمی درشت و مزه ای ترش
فرهنگ گویش مازندرانی