که بسیار شتابد، چالاک. سریع. تند: یکی مرد بینادل پرشتاب فرستم بنزدیک افراسیاب. فردوسی. یکی سوی خشکی یکی سوی آب برفتند شادان دل و پرشتاب. فردوسی. خرامید با بندۀ پرشتاب جهانجوی دستان از این سوی آب. فردوسی. برفتند با پند افراسیاب بآرام پیر و جوان پرشتاب. فردوسی. یکی خنجر تیز بستد چو آب بیامد کشنده سبک پرشتاب. فردوسی. ، بی آرام. بی قرار. مضطرب. پریشان: که دریای چین را ندارم به آب شود کوه از آرام من پرشتاب. فردوسی. فراوان بپرسیدش افراسیاب چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب. فردوسی. از آن تیز گردد ردافراسیاب دلش گردد از بستگان پرشتاب. فردوسی. چو بر گنبد چرخ شد آفتاب دل طوس و گودرز شد پرشتاب. فردوسی. بشد تیزنزدیک افراسیاب سرش پر ز جنگ و دلش پرشتاب. فردوسی. فرستاده آمد دلی پرشتاب نبد زان سپس جای آرام و خواب. فردوسی. چو این گفته شد رفت تا جای خواب دلی پر ز کین و سری پرشتاب. فردوسی. دلش گشت پر بیم و سر پرشتاب. وزو دور شد خورد و آرام و خواب. فردوسی. غمین بود از این کار و دل پرشتاب شده دور ازو خورد و آرام و خواب. فردوسی. اگر نیستی بیم افراسیاب که گردد دلش زین سخن پرشتاب. فردوسی. می و زعفران برد و مشک و گلاب سوی خانه شد با دلی پرشتاب. فردوسی. وز آنروی پیران و افراسیاب ز بهر سیاوش همه پرشتاب. فردوسی. ، عجول. شتابزده: هرآنگه که دانا بود پرشتاب چه دانش مر او را چه در شوره آب. فردوسی. کسی را که مغزش بود پرشتاب فراوان سخن باشد و دیریاب. فردوسی