پلم، گیاهی که بیشتر در نواحی شمالی ایران می روید، بلندیش تا یک متر می رسد، برگ هایش بزرگ و مرکب از ۷ تا ۱۱ برگچه، گل هایش سفید یا گلی رنگ، میوه اش سیاه رنگ، میوه و پوست و ریشۀ آن خاصیت مسهل دارد، از میوۀ آن مادۀ ملونی به رنگ بنفش استخراج می شود، پلخوم، پلاخون، شون، خمان صغیر، بلسان صغیر
پلم، گیاهی که بیشتر در نواحی شمالی ایران می روید، بلندیش تا یک متر می رسد، برگ هایش بزرگ و مرکب از ۷ تا ۱۱ برگچه، گل هایش سفید یا گلی رنگ، میوه اش سیاه رنگ، میوه و پوست و ریشۀ آن خاصیت مسهل دارد، از میوۀ آن مادۀ ملونی به رنگ بنفش استخراج می شود، پَلخوم، پَلاخون، شون، خُمانِ صَغیر، بَلَسان صغیر
پوست دباغی شده، چرم، برای مثال بر همه عالم همی تابد سهیل / جایی انبان می کند جایی ادیم (سعدی - ۱۵۷)، پوست، کنایه از روی چیزی، سطح، برای مثال ادیم زمین سفرۀ عام اوست / چه دشمن بر این خوان یغما چه دوست (سعدی۱ - ۳۳)
پوست دباغی شده، چرم، برای مِثال بر همه عالم همی تابد سهیل / جایی انبان می کند جایی ادیم (سعدی - ۱۵۷)، پوست، کنایه از روی چیزی، سطح، برای مِثال ادیم زمین سفرۀ عام اوست / چه دشمن بر این خوان یغما چه دوست (سعدی۱ - ۳۳)
فریم. قصبۀ ناحیت کوه قارن است (به دیلمان) و مستقر سپهبدان بلشکرگاهی است بر نیم فرسنگ از شهر. و اندر وی مسلمانان اند و بیشتر غریب اند پیشه ور و بازرگان زیراک مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشد. (حدود العالم)
فریم. قصبۀ ناحیت کوه قارن است (به دیلمان) و مستقر سپهبدان بلشکرگاهی است بر نیم فرسنگ از شهر. و اندر وی مسلمانان اند و بیشتر غریب اند پیشه ور و بازرگان زیراک مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشد. (حدود العالم)
جزیره ای است در منتهای جنوبی بحر احمر در بغاز باب المندب بدرازای 12000 گز و پهنای 5000 گز و آنرا بندری زیباست و انگلیسان در 1857 این جزیره را غصب کردند. (قاموس الاعلام ترکی)
جزیره ای است در منتهای جنوبی بحر احمر در بغاز باب المندب بدرازای 12000 گز و پهنای 5000 گز و آنرا بندری زیباست و انگلیسان در 1857 این جزیره را غصب کردند. (قاموس الاعلام ترکی)
دن + ان، صفت بیان حالت از دنیدن در حال دنیدن. (یادداشت مؤلف). رفتار به نشاط و خرامان. (ناظم الاطباء) (برهان). مرادف چمان. (انجمن آرا) ، راه روندۀ به نشاط و خرامان. (ناظم الاطباء) (برهان). آنکه همی رود به نشاط، گویند: همی دند و دنان است. (لغت فرس اسدی) : طوطی میان باغ دنان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و پرّش چو برگ نی. منوچهری. اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشد زبهر خر نمی گردد به نیسان دشت چون بستان. ناصرخسرو. ای همه ساله دنان به گرد دنان در من نه به گرد دنانم و نه دنانم. ناصرخسرو. و رجوع به دنیدن شود. - دمان و دنان، شتابان و خرامان. روان تند و آهسته: چو در سبزه دید اسب را دشتبان گشاده زبان شد دمان و دنان. فردوسی. پس اندر سپاه منوچهرشاه دمان و دنان برگرفتند راه. فردوسی. بیفتاد و برگشت از او بادپای همی شد دمان و دنان باز جای. فردوسی. ، از خشم و قهر به جوش آینده. (ناظم الاطباء) (از برهان). مرادف دمان. (آنندراج) (انجمن آرا). از خشم جوشان. (شرفنامۀ منیری). پرهیجان. (فرهنگ لغات شاهنامه)
دن + َان، صفت بیان حالت از دنیدن در حال دنیدن. (یادداشت مؤلف). رفتار به نشاط و خرامان. (ناظم الاطباء) (برهان). مرادف چمان. (انجمن آرا) ، راه روندۀ به نشاط و خرامان. (ناظم الاطباء) (برهان). آنکه همی رود به نشاط، گویند: همی دند و دنان است. (لغت فرس اسدی) : طوطی میان باغ دنان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و پرّش چو برگ نی. منوچهری. اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشد زبهر خر نمی گردد به نیسان دشت چون بستان. ناصرخسرو. ای همه ساله دنان به گرد دنان در من نه به گرد دنانم و نه دنانم. ناصرخسرو. و رجوع به دنیدن شود. - دمان و دنان، شتابان و خرامان. روان تند و آهسته: چو در سبزه دید اسب را دشتبان گشاده زبان شد دمان و دنان. فردوسی. پس اندر سپاه منوچهرشاه دمان و دنان برگرفتند راه. فردوسی. بیفتاد و برگشت از او بادپای همی شد دمان و دنان باز جای. فردوسی. ، از خشم و قهر به جوش آینده. (ناظم الاطباء) (از برهان). مرادف دمان. (آنندراج) (انجمن آرا). از خشم جوشان. (شرفنامۀ منیری). پرهیجان. (فرهنگ لغات شاهنامه)
فلزیست نقره ای بیرنگ دارای جلای فلزی، ولی در مجاورت اکسیژن هوا بزودی سطح آن مکدر میگردد و آنچنان نرم است که با چاقو به آسانی بریده میشود، در آب دریاها و معادن بصورت کلرور سدیم یا نیترات سدیم موجود است
فلزیست نقره ای بیرنگ دارای جلای فلزی، ولی در مجاورت اکسیژن هوا بزودی سطح آن مکدر میگردد و آنچنان نرم است که با چاقو به آسانی بریده میشود، در آب دریاها و معادن بصورت کلرور سدیم یا نیترات سدیم موجود است
آشکار آشکارا روشن نمایان پیدا پدیدار هویدا جلی مرئی ظاهر مشهود معلوم عیان صریح مقابل نهان ناپیدا باطن، ممتاز مستثنی: (ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید چنانکه بود بهنگام مصطفی حیدر) (فرخی) یا پدید بودن، آشکار بودن ظاهر بودن پیدا بودن نمایان بودن ب
آشکار آشکارا روشن نمایان پیدا پدیدار هویدا جلی مرئی ظاهر مشهود معلوم عیان صریح مقابل نهان ناپیدا باطن، ممتاز مستثنی: (ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید چنانکه بود بهنگام مصطفی حیدر) (فرخی) یا پدید بودن، آشکار بودن ظاهر بودن پیدا بودن نمایان بودن ب
علامتی به این شکل «» در ریاضیات که بر بالای سمت راست یک حرف قرار می گیرد به معنی، نخستین مشتق یک تابع، نخستین نقطه یا مقداری که از جهت هایی مشابه نقطه یا مقدار مورد نظر است
علامتی به این شکل «َ» در ریاضیات که بر بالای سمت راست یک حرف قرار می گیرد به معنی، نخستین مشتق یک تابع، نخستین نقطه یا مقداری که از جهت هایی مشابه نقطه یا مقدار مورد نظر است