برنامه، مجموعه ای از کارهایی با طرح مشخص که در زمان خاصی انجام می شود، دستور کار، پرگرام، بخش های پخش شده از تلویزیون، رادیو، نمایش و مانند آن، جدولی برای انجام بعضی کارها مثلاً برنامهٴ مسابقات، دستورالعمل داده شده به رایانه، آنچه در ابتدای نامه یا کتاب نوشته می شد، عنوان، دیباچه
برنامه، مجموعه ای از کارهایی با طرح مشخص که در زمان خاصی انجام می شود، دستور کار، پرگرام، بخش های پخش شده از تلویزیون، رادیو، نمایش و مانندِ آن، جدولی برای انجام بعضی کارها مثلاً برنامهٴ مسابقات، دستورالعمل داده شده به رایانه، آنچه در ابتدای نامه یا کتاب نوشته می شد، عنوان، دیباچه
مراد زال است: که چون بودتان کار با پور سام بدیدن به است اربآواز و نام. فردوسی. ، مراد رستم است: بخندید با رستم اسفندیار چنین گفت کای پور سام سوار. فردوسی
مراد زال است: که چون بودتان کار با پور سام بدیدن به است اربآواز و نام. فردوسی. ، مراد رستم است: بخندید با رستم اسفندیار چنین گفت کای پور سام سوار. فردوسی
اسب بدلجام باشد یعنی هیچ دهنه را قبول نکند. (برهان قاطع). اسب سرکش. (انجمن آرا) (آنندراج). بددهنه و سخت سر. (ناظم الاطباء). مقابل خوش لگام. (یادداشت مؤلف) : و گفت هیچ ستوری بدلگام سخت تر از نفس بد در دنیا نیست. (تذکرهالاولیاء). از این توسنی به که باشیم رام که سیلی خورد مرکب بدلگام. نظامی. مرا کمند میفکن که خود گرفتارم لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند. سعدی. حذر واجب است از کمیتت مدام که هم بدرکاب است و هم بدلگام. نزاری قهستانی.
اسب بدلجام باشد یعنی هیچ دهنه را قبول نکند. (برهان قاطع). اسب سرکش. (انجمن آرا) (آنندراج). بددهنه و سخت سر. (ناظم الاطباء). مقابل خوش لگام. (یادداشت مؤلف) : و گفت هیچ ستوری بدلگام سخت تر از نفس بد در دنیا نیست. (تذکرهالاولیاء). از این توسنی به که باشیم رام که سیلی خورد مرکب بدلگام. نظامی. مرا کمند میفکن که خود گرفتارم لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند. سعدی. حذر واجب است از کمیتت مدام که هم بدرکاب است و هم بدلگام. نزاری قهستانی.
دهی از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز، واقع در 28هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان، کنار راه مسجدسلیمان به لالی، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 130 تن سکنه، آب آن از چشمۀ هفت شهیدان، محصول آنجا غلات، شغل اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت، صنایع دستی قالیچه بافی و راه آن شوسه است، پاسگاه ژاندارمری دارد ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند، این آبادی راهفت شهیدان مینامند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز، واقع در 28هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان، کنار راه مسجدسلیمان به لالی، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 130 تن سکنه، آب آن از چشمۀ هفت شهیدان، محصول آنجا غلات، شغل اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت، صنایع دستی قالیچه بافی و راه آن شوسه است، پاسگاه ژاندارمری دارد ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند، این آبادی راهفت شهیدان مینامند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام بلوکی است از دهستان عمارلوی بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در 8فرسخی خاوررودبار بین دهستان ویلان و رحمت آباد و بلوک فاراب. این دهکده کوهستانی است و هوای قراء مرتفع آن سردسیر و قراء پست آن معتدل می باشد. آب قراء آن از چشمه و محصول عمده آن غلات و بنشن و لبنیات است. این ده از 25 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن در حدود 12هزار نفر و قراء مهم آن ناش، سی ین، براسر، لیاول بالا و پایین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
نام بلوکی است از دهستان عمارلوی بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در 8فرسخی خاوررودبار بین دهستان ویلان و رحمت آباد و بلوک فاراب. این دهکده کوهستانی است و هوای قراء مرتفع آن سردسیر و قراء پست آن معتدل می باشد. آب قراء آن از چشمه و محصول عمده آن غلات و بنشن و لبنیات است. این ده از 25 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن در حدود 12هزار نفر و قراء مهم آن ناش، سی ین، براسر، لیاول بالا و پایین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
جمع پدری، منسوب به پدر. گماشتگان یا کسان پدر. اصطلاحی در دربار غزنویان که در آن گماشتگان و خواص دوران سلطان محمود را خواهند. در مقابل مسعودیان که خاصان و طرفداران سلطان مسعودند: و گفته اند که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود. (تاریخ بیهقی). علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود من روی کار بدیدم این قوم نوساخته نخواهند گذاشت که از پدریان یکتن بماند. (تاریخ بیهقی). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید. (تاریخ بیهقی). ای مسعدی مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان میداند. (تاریخ بیهقی). امیر در این با پدریان سخن میگوید. (تاریخ بیهقی). پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودندکه روزی بسلامت بر ایشان بگذرد. (تاریخ بیهقی). سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی میرفت و پدریان را از آن نیک درد می آمد. (تاریخ بیهقی)
جمع پدری، منسوب به پدر. گماشتگان یا کسان پدر. اصطلاحی در دربار غزنویان که در آن گماشتگان و خواص دوران سلطان محمود را خواهند. در مقابل مسعودیان که خاصان و طرفداران سلطان مسعودند: و گفته اند که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود. (تاریخ بیهقی). علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود من روی کار بدیدم این قوم نوساخته نخواهند گذاشت که از پدریان یکتن بماند. (تاریخ بیهقی). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید. (تاریخ بیهقی). ای مسعدی مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان میداند. (تاریخ بیهقی). امیر در این با پدریان سخن میگوید. (تاریخ بیهقی). پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودندکه روزی بسلامت بر ایشان بگذرد. (تاریخ بیهقی). سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی میرفت و پدریان را از آن نیک درد می آمد. (تاریخ بیهقی)
مانند پدر. همچون پدر: پدروار با درد جنگ آورد جهان بر جهانجوی تنگ آورد. فردوسی. پدروارش از مادر اندر پذیر وزین گاو نغزش بپرور بشیر. فردوسی. ترا بود باید نگهبان اوی پدروار لرزنده بر جان اوی. فردوسی. سه سالش پدروار از آن گاو شیر همی داد هشیار زنهار گیر. فردوسی. والا پسر صاحب عادل که پدروار شد بر هنر و ملک هنرمندی والی. سوزنی
مانند پدر. همچون پدر: پدروار با درد جنگ آورد جهان بر جهانجوی تنگ آورد. فردوسی. پدروارش از مادر اندر پذیر وزین گاو نغزش بپرور بشیر. فردوسی. ترا بود باید نگهبان اوی پدروار لرزنده بر جان اوی. فردوسی. سه سالش پدروار از آن گاو شیر همی داد هشیار زنهار گیر. فردوسی. والا پسر صاحب عادل که پدروار شد بر هنر و ملک هنرمندی والی. سوزنی
خرّم و آراسته و نیکو باشد مثل باغ و مجلس و خانه و جهان و عیش و روزگار. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). دلگشای. خوش: خسرو محمد که عالم پیر از عدل او تازه گشت و پدرام. فرخی. مجلس بساز ای بهار پدرام واندر فکن می بیک منی جام. فرخی. روز نوروز و روزگار بهار فرّخت باد و خرم و پدرام. فرخی. گل بخندید و باغ شد پدرام ای خوشا این جهان بدین هنگام. فرخی. چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. ای تازه بهار سخت پدرامی پیرایۀ دهر و زیور عصری. منوچهری. یکایک دل بچیزی رام دارند برامش روز خود پدرام دارند. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). و عیش جز بمعرفت اسباب کسب منفعت و دفع مضرت پدرام نشود. (تاریخ بیهقی). بپدرام باغی شد اندر سرای چو باغ بهشتی خوش و دلگشای. اسدی. رسید از پس هفته ای شاد و کش بشهری دلارام و پدرام و خوش. اسدی. بپادشاه زمانه زمانه شد پدرام گرفت شاهی تسکین و خسروی آرام. مسعودسعد. بی آفرین سرائی بلبل بهار و باغ پدرام نیست گرچه جهان شد بهار چین. سوزنی. شها تا بر زبان خلق باشد این مثل جاری که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت از نم نم عدل تو بر کشت امید آنکسان بادا که ملکت از دعاشان شد قوی بنیاد و مستحکم. سوزنی. ای ز طبعتو طبعها خرم وی ز عیش تو عیشها پدرام. انوری. ، خوشدل. شاد. مبتهج. خرم. خوش. مقابل درشت و ناپدرام و بدرام. شوم: فرستاده چون نزد بهرام شد سپهدار ازو شاد و پدرام شد. فردوسی. چنین داد پاسخ که من ساز جنگ به پیش آورم چون شود کار تنگ نمانم که کیخسرو از بخت خویش بود شاد و پدرام بر تخت خویش. فردوسی. دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی. کجا مادرش روشنک نام کرد جهان را بدو شاد و پدرام کرد. فردوسی. چو رستم دل گیو پدرام دید وزان خود به نیکی سرانجام دید. فردوسی. دلش کرد پدرام و برداشتش گرازان به ابر اندر افراشتش. فردوسی. که آمد سواری وبهرام نیست دل من درشت است و پدرام نیست. فردوسی. ، سهل، مقابل حزن، درشت: اگرچه راه ناپدرام باشد بپدرامد چو خوش فرجام باشد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ، صحیح. درست: پدر گفت رأی تو پدرام نیست تو خردی ترا رزم هنگام نیست. اسدی. ، منتظم، مقابل شوریده: کاین گنبد بدرام گرد گردان شوریده بسی کرد کار پدرام. ناصرخسرو. ، مبارک. فرخ. خجسته. به فال نیک: همی بود تا روز بهرام بود که بهرام را آن نه پدرام بود. فردوسی. بیامد به بالین او سه شبان که پدرام بادات روز شبان. فردوسی. گیتی تو را یار گردون تو را یار گیتی ترا رام روزتو پدرام. فرخی. یکی قصیده بگو و بخوانش بر سر خوان چو روز عید بنزدیک او روی بسلام در آن بگوی کزین عید صد هزار بیاب ز روزگار وفادار و دولت پدرام. عثمان مختاری. ، پیروزی نجح. نجاح: مهان جهان آفرین خواندند ورا (لهراسب) شهریار زمین خواندند گرانمایه لهراسب آرام یافت خرد مایه و کام پدرام یافت. فردوسی. ، شادی. خوشی: بدین خویشی ما (خسرو و قیصر) جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. ما بشادی همی گوئیم ای رود بموی ما بپدرام همی گوئیم ای زیر بنال. فرخی. ، جای خواب و آرام، همیشه و دایم و پاینده. (برهان). و رجوع به ناپدرام شود. در بیت ذیل فردوسی معنی پدرام بر ما مجهول است و مگر اینکه مؤید فرخنده و بهمان معنی باشد: ز خراد بر زین بپرسید شاه چه گفتند از آن زن بدانجا سپاه. به هرمز چنین گفت کای شهریار سپه یک سره زان زن تاجدار همی گفت کآن بخت بهرام بود که بس خوب و فرخنده پدرام بود. فردوسی از پد، پت، ضد و مقابل. و رام، توسن. سرکش، بدخواه و بی مهر. (شعوری از محمودی)
خرّم و آراسته و نیکو باشد مثل باغ و مجلس و خانه و جهان و عیش و روزگار. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). دلگشای. خوش: خسرو محمد که عالم پیر از عدل او تازه گشت و پدرام. فرخی. مجلس بساز ای بهار پدرام واندر فکن می بیک منی جام. فرخی. روز نوروز و روزگار بهار فرّخت باد و خرم و پدرام. فرخی. گل بخندید و باغ شد پدرام ای خوشا این جهان بدین هنگام. فرخی. چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. ای تازه بهار سخت پدرامی پیرایۀ دهر و زیور عصری. منوچهری. یکایک دل بچیزی رام دارند برامش روز خود پدرام دارند. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). و عیش جز بمعرفت اسباب کسب منفعت و دفع مضرت پدرام نشود. (تاریخ بیهقی). بپدرام باغی شد اندر سرای چو باغ بهشتی خوش و دلگشای. اسدی. رسید از پس هفته ای شاد و کش بشهری دلارام و پدرام و خوش. اسدی. بپادشاه زمانه زمانه شد پدرام گرفت شاهی تسکین و خسروی آرام. مسعودسعد. بی آفرین سرائی بلبل بهار و باغ پدرام نیست گرچه جهان شد بهار چین. سوزنی. شها تا بر زبان خلق باشد این مثل جاری که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت از نم نم عدل تو بر کشت امید آنکسان بادا که ملکت از دعاشان شد قوی بنیاد و مستحکم. سوزنی. ای ز طبعتو طبعها خرم وی ز عیش تو عیشها پدرام. انوری. ، خوشدل. شاد. مبتهج. خرم. خوش. مقابل درشت و ناپدرام و بَدرام. شوم: فرستاده چون نزد بهرام شد سپهدار ازو شاد و پدرام شد. فردوسی. چنین داد پاسخ که من ساز جنگ به پیش آورم چون شود کار تنگ نمانم که کیخسرو از بخت خویش بود شاد و پدرام بر تخت خویش. فردوسی. دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی. کجا مادرش روشنک نام کرد جهان را بدو شاد و پدرام کرد. فردوسی. چو رستم دل گیو پدرام دید وزان خود به نیکی سرانجام دید. فردوسی. دلش کرد پدرام و برداشتش گرازان به ابر اندر افراشتش. فردوسی. که آمد سواری وبهرام نیست دل من درشت است و پدرام نیست. فردوسی. ، سهل، مقابل حَزَن، درشت: اگرچه راه ناپدرام باشد بپدرامد چو خوش فرجام باشد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ، صحیح. درست: پدر گفت رأی تو پدرام نیست تو خردی ترا رزم هنگام نیست. اسدی. ، منتظم، مقابل شوریده: کاین گنبد بَدرام ِ گرد گردان شوریده بسی کرد کار پدرام. ناصرخسرو. ، مبارک. فرخ. خجسته. به فال نیک: همی بود تا روز بهرام بود که بهرام را آن نه پدرام بود. فردوسی. بیامد به بالین او سه شبان که پدرام بادات روز شبان. فردوسی. گیتی تو را یار گردون تو را یار گیتی ترا رام روزتو پدرام. فرخی. یکی قصیده بگو و بخوانش بر سر خوان چو روز عید بنزدیک او روی بسلام در آن بگوی کزین عید صد هزار بیاب ز روزگار وفادار و دولت پدرام. عثمان مختاری. ، پیروزی نجح. نجاح: مهان جهان آفرین خواندند ورا (لهراسب) شهریار زمین خواندند گرانمایه لهراسب آرام یافت خرد مایه و کام پدرام یافت. فردوسی. ، شادی. خوشی: بدین خویشی ما (خسرو و قیصر) جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. ما بشادی همی گوئیم ای رود بموی ما بپدرام همی گوئیم ای زیر بنال. فرخی. ، جای خواب و آرام، همیشه و دایم و پاینده. (برهان). و رجوع به ناپدرام شود. در بیت ذیل فردوسی معنی پدرام بر ما مجهول است و مگر اینکه مؤید فرخنده و بهمان معنی باشد: ز خراد بر زین بپرسید شاه چه گفتند از آن زن بدانجا سپاه. به هرمز چنین گفت کای شهریار سپه یک سره زان زن تاجدار همی گفت کآن بخت بهرام بود که بس خوب و فرخنده پدرام بود. فردوسی از پَد، پَت، ضد و مقابل. و رام، توسن. سرکش، بدخواه و بی مهر. (شعوری از محمودی)
آراسته نیکو، خوشدل شاد خرم خوش مبتهج مقابل درشت ناپدرام بدرام، مبارک فرخ خجسته بفال نیک مقابل شوم، همیشه دایم پاینده، سهل مقابل درشت حزن: (اگر چه راه ناپدرام باشد، بپدرامد چو خوش فرجام باشد) (ویس و رامین) -6 درست صحیح، مرتب منظم منتظم مقابل شوریده بدرام، جای خواب و آرام، شادی خوشی: (ما بشادی همه گوییم که ای رود بموی ما بپدرام همی گوییم ای زیر بنال) (فرخی)
آراسته نیکو، خوشدل شاد خرم خوش مبتهج مقابل درشت ناپدرام بدرام، مبارک فرخ خجسته بفال نیک مقابل شوم، همیشه دایم پاینده، سهل مقابل درشت حزن: (اگر چه راه ناپدرام باشد، بپدرامد چو خوش فرجام باشد) (ویس و رامین) -6 درست صحیح، مرتب منظم منتظم مقابل شوریده بدرام، جای خواب و آرام، شادی خوشی: (ما بشادی همه گوییم که ای رود بموی ما بپدرام همی گوییم ای زیر بنال) (فرخی)