جدول جو
جدول جو

معنی پدرام

پدرام((پَ یا پِ))
آراسته، نیکو، خوش وخرم، خجسته، فرخ، همیشه، پاینده
تصویری از پدرام
تصویر پدرام
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با پدرام

پدرام

پدرام
آراسته نیکو، خوشدل شاد خرم خوش مبتهج مقابل درشت ناپدرام بدرام، مبارک فرخ خجسته بفال نیک مقابل شوم، همیشه دایم پاینده، سهل مقابل درشت حزن: (اگر چه راه ناپدرام باشد، بپدرامد چو خوش فرجام باشد) (ویس و رامین) -6 درست صحیح، مرتب منظم منتظم مقابل شوریده بدرام، جای خواب و آرام، شادی خوشی: (ما بشادی همه گوییم که ای رود بموی ما بپدرام همی گوییم ای زیر بنال) (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار

پدرام

پدرام
خوش و خرم، برای مِثال گل بخندید و باغ شد پدرام / ای خوشا این جهان بدین هنگام (فرخی - ۲۲۷)، نیکو و آراسته، فرخ، خجسته، پاینده
پدرام
فرهنگ فارسی عمید

پدرام

پدرام
خرّم و آراسته و نیکو باشد مثل باغ و مجلس و خانه و جهان و عیش و روزگار. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). دلگشای. خوش:
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام.
فرخی.
مجلس بساز ای بهار پدرام
واندر فکن می بیک منی جام.
فرخی.
روز نوروز و روزگار بهار
فرّخت باد و خرم و پدرام.
فرخی.
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام.
فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایۀ دهر و زیور عصری.
منوچهری.
یکایک دل بچیزی رام دارند
برامش روز خود پدرام دارند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و عیش جز بمعرفت اسباب کسب منفعت و دفع مضرت پدرام نشود. (تاریخ بیهقی).
بپدرام باغی شد اندر سرای
چو باغ بهشتی خوش و دلگشای.
اسدی.
رسید از پس هفته ای شاد و کش
بشهری دلارام و پدرام و خوش.
اسدی.
بپادشاه زمانه زمانه شد پدرام
گرفت شاهی تسکین و خسروی آرام.
مسعودسعد.
بی آفرین سرائی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گرچه جهان شد بهار چین.
سوزنی.
شها تا بر زبان خلق باشد این مثل جاری
که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت از نم
نم عدل تو بر کشت امید آنکسان بادا
که ملکت از دعاشان شد قوی بنیاد و مستحکم.
سوزنی.
ای ز طبعتو طبعها خرم
وی ز عیش تو عیشها پدرام.
انوری.
، خوشدل. شاد. مبتهج. خرم. خوش. مقابل درشت و ناپدرام و بَدرام. شوم:
فرستاده چون نزد بهرام شد
سپهدار ازو شاد و پدرام شد.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ
به پیش آورم چون شود کار تنگ
نمانم که کیخسرو از بخت خویش
بود شاد و پدرام بر تخت خویش.
فردوسی.
دل من بگفتار او رام شد
روانم بدین شاد و پدرام شد.
فردوسی.
کجا مادرش روشنک نام کرد
جهان را بدو شاد و پدرام کرد.
فردوسی.
چو رستم دل گیو پدرام دید
وزان خود به نیکی سرانجام دید.
فردوسی.
دلش کرد پدرام و برداشتش
گرازان به ابر اندر افراشتش.
فردوسی.
که آمد سواری وبهرام نیست
دل من درشت است و پدرام نیست.
فردوسی.
، سهل، مقابل حَزَن، درشت:
اگرچه راه ناپدرام باشد
بپدرامد چو خوش فرجام باشد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
، صحیح. درست:
پدر گفت رأی تو پدرام نیست
تو خردی ترا رزم هنگام نیست.
اسدی.
، منتظم، مقابل شوریده:
کاین گنبد بَدرام ِ گرد گردان
شوریده بسی کرد کار پدرام.
ناصرخسرو.
، مبارک. فرخ. خجسته. به فال نیک:
همی بود تا روز بهرام بود
که بهرام را آن نه پدرام بود.
فردوسی.
بیامد به بالین او سه شبان
که پدرام بادات روز شبان.
فردوسی.
گیتی تو را یار گردون تو را یار
گیتی ترا رام روزتو پدرام.
فرخی.
یکی قصیده بگو و بخوانش بر سر خوان
چو روز عید بنزدیک او روی بسلام
در آن بگوی کزین عید صد هزار بیاب
ز روزگار وفادار و دولت پدرام.
عثمان مختاری.
، پیروزی نجح. نجاح:
مهان جهان آفرین خواندند
ورا (لهراسب) شهریار زمین خواندند
گرانمایه لهراسب آرام یافت
خرد مایه و کام پدرام یافت.
فردوسی.
، شادی. خوشی:
بدین خویشی ما (خسرو و قیصر) جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
ما بشادی همی گوئیم ای رود بموی
ما بپدرام همی گوئیم ای زیر بنال.
فرخی.
، جای خواب و آرام، همیشه و دایم و پاینده. (برهان). و رجوع به ناپدرام شود. در بیت ذیل فردوسی معنی پدرام بر ما مجهول است و مگر اینکه مؤید فرخنده و بهمان معنی باشد:
ز خراد بر زین بپرسید شاه
چه گفتند از آن زن بدانجا سپاه.
به هرمز چنین گفت کای شهریار
سپه یک سره زان زن تاجدار
همی گفت کآن بخت بهرام بود
که بس خوب و فرخنده پدرام بود.
فردوسی
از پَد، پَت، ضد و مقابل. و رام، توسن. سرکش، بدخواه و بی مهر. (شعوری از محمودی)
لغت نامه دهخدا

پدرام

پدرام
پاینده، جاوید، مانا، بانشاط، خوش، خوشدل، شادمان، شاد، مسرور، آراسته، مرتب، منظم، درست، صحیح، نیکو، خجسته، سعد، فرخنده، مبارک، همایون، ابتهاج، خوشی، شادی
متضاد: شوریده، شوم، ناپدرام
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پذرام

پذرام
آراسته نیکو، خوشدل شاد خرم خوش مبتهج مقابل درشت ناپدرام بدرام، مبارک فرخ خجسته بفال نیک مقابل شوم، همیشه دایم پاینده، سهل مقابل درشت حزن: (اگر چه راه ناپدرام باشد، بپدرامد چو خوش فرجام باشد) (ویس و رامین) -6 درست صحیح، مرتب منظم منتظم مقابل شوریده بدرام، جای خواب و آرام، شادی خوشی: (ما بشادی همه گوییم که ای رود بموی ما بپدرام همی گوییم ای زیر بنال) (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار

بدرام

بدرام
سرکش، نافرمان، برای مِثال چرخ «بدرام» تا که شد رامش / از کواکب چو خلد شد بدرام (شمس فخری - مجمع الفرس - بدرام)، حیوانی که به آسانی رام نشود
پدرام
بدرام
فرهنگ فارسی عمید