غمگین. اندوهناک. اندوهگین. حزین. محزون. مغموم: شنیدم چو دستان ز مادر بزاد برآمد همه کار ایران بباد که چون او جدا شد ز مادر بفال جهان سربسر گشت پر قیل و قال ز زادن چو مادرش پردخته شد روانش از آن دیو پدرخته شد. فردوسی (از فرهنگها). لکن این کلمه بنظر درست نمی آید و در لغت نامۀ ولف نیز نیامده است
غمگین. اندوهناک. اندوهگین. حزین. محزون. مغموم: شنیدم چو دستان ز مادر بزاد برآمد همه کار ایران بباد که چون او جدا شد ز مادر بفال جهان سربسر گشت پر قیل و قال ز زادن چو مادرش پردخته شد روانش از آن دیو پدرخته شد. فردوسی (از فرهنگها). لکن این کلمه بنظر درست نمی آید و در لغت نامۀ ولف نیز نیامده است
پرداخته. اداشده. تأدیه شده، پرداخته. تهی. خالی. مخلی. صافی: نه ازدل بر او خواندند آفرین که پردخته از تو مبادا زمین. فردوسی. پیاده شدند آن سران سپاه که از سنگ پردخته مانند چاه. فردوسی. چو گرگین به درگاه خسرو رسید ز گردان در شاه پردخته دید. فردوسی. چو مهتر سراید سخن سخته به ز گفتار بد کام پردخته به. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازو خردساز و بر سخته گوی. اسدی. ، فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. چو زین باره گفتارها سخته شد نویسنده از نامه پردخته شد. فردوسی. چو پردخته شد زآن بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب و حریر. فردوسی. بهر کاره در شیر چون پخته شد زن و مرد از آن کار پردخته شد. فردوسی. ز زادن چو آن دیو پردخته شد روانش از آن دیو پدرخته شد. فردوسی. بر او آفرین کرد (سیاوش) بردش نماز سخن گفت با او سپهبد (کاوس) براز چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند سیاووش را گفت با او برو بیارای دل را بدیدار نو. فردوسی. وزآن گور پردخته گرد دلیر همه خورد تنها و نابوده سیر. اسدی. ، تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود، خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود: چو پردخته شد جای بر پای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست خرد بر دلم راز چونین گشاد که هستی تو جمشید فرخ نژاد. اسدی. ، ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده، جلاداده. صیقل زده، آراسته. زینت داده، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان)، انگیخته، ترک داده، دورکرده. - پردخته شدن، تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن: چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده را کار پردخته شد. فردوسی. بفر سپهدار فرخنده فال شد آن شهر پردخته در هفت سال. اسدی. چو پردخته شد نامه را مهرکرد فرستاد گردی شتابان چو گرد. اسدی. بگفت این سراسر یهودا نوشت چو پردخته شد نامه را درنوشت. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن. مخلی شدن. پاک شدن. پاک گردیدن: چو پردخته شد از بزرگان سرای برفتند به آفرید و همای. فردوسی. بآذرمه اندر بدو روز هور که از شیر پردخته شدپشت گور. فردوسی. - ، فارغ شدن. آسوده شدن. فارغ گشتن از. فراغت یافتن از: نویسنده پردخته شد ز آفرین نهاد از بر نامه خسرو نگین. فردوسی. چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد در گنج گرد آمده باز کرد. فردوسی. چو پردخته شد ماه برپای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست. فردوسی. سپیده چو از کوه سر بردمید طلایه سپه را بهامون ندید بیامد بمژده بر شهریار که پردخته شد شاه ازین کارزار. فردوسی
پرداخته. اداشده. تأدیه شده، پرداخته. تهی. خالی. مخلی. صافی: نه ازدل بر او خواندند آفرین که پردخته از تو مبادا زمین. فردوسی. پیاده شدند آن سران سپاه که از سنگ پردخته مانند چاه. فردوسی. چو گرگین به درگاه خسرو رسید ز گردان در شاه پردخته دید. فردوسی. چو مهتر سراید سخن سخته به ز گفتار بد کام پردخته به. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازو خردساز و بر سخته گوی. اسدی. ، فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. چو زین باره گفتارها سخته شد نویسنده از نامه پردخته شد. فردوسی. چو پردخته شد زآن بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب و حریر. فردوسی. بهر کاره در شیر چون پخته شد زن و مرد از آن کار پردخته شد. فردوسی. ز زادن چو آن دیو پردخته شد روانش از آن دیو پدرخته شد. فردوسی. بر او آفرین کرد (سیاوش) بردش نماز سخن گفت با او سپهبد (کاوس) براز چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند سیاووش را گفت با او برو بیارای دل را بدیدار نو. فردوسی. وزآن گور پردخته گرد دلیر همه خورد تنها و نابوده سیر. اسدی. ، تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود، خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود: چو پردخته شد جای بر پای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست خرد بر دلم راز چونین گشاد که هستی تو جمشید فرخ نژاد. اسدی. ، ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده، جلاداده. صیقل زده، آراسته. زینت داده، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان)، انگیخته، ترک داده، دورکرده. - پردخته شدن، تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن: چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده را کار پردخته شد. فردوسی. بفر سپهدار فرخنده فال شد آن شهر پردخته در هفت سال. اسدی. چو پردخته شد نامه را مهرکرد فرستاد گردی شتابان چو گرد. اسدی. بگفت این سراسر یهودا نوشت چو پردخته شد نامه را درنوشت. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن. مخلی شدن. پاک شدن. پاک گردیدن: چو پردخته شد از بزرگان سرای برفتند به آفرید و همای. فردوسی. بآذرمه اندر بدو روز هور که از شیر پردخته شدپشت گور. فردوسی. - ، فارغ شدن. آسوده شدن. فارغ گشتن از. فراغت یافتن از: نویسنده پردخته شد ز آفرین نهاد از بر نامه خسرو نگین. فردوسی. چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد در گنج گرد آمده باز کرد. فردوسی. چو پردخته شد ماه برپای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست. فردوسی. سپیده چو از کوه سر بردمید طلایه سپه را بهامون ندید بیامد بمژده بر شهریار که پردخته شد شاه ازین کارزار. فردوسی
قبول کرده مقبول پذرفته، آنچه بر عهده گرفته باشند آنچه تقبل کرده باشند، مستجاب (دعا)، صورت مقابل پذیرا هیولی: (و هر پذیرایی که بپذیرفته ای هستی وی تمام شود آن پذیرا را هیولی خوانند... و آن پذیرفته را که اندروی بود صورت خوانند) (دانشنامه علائی. الهی) یا پذیرفته بودن، بر عهده گفتن
قبول کرده مقبول پذرفته، آنچه بر عهده گرفته باشند آنچه تقبل کرده باشند، مستجاب (دعا)، صورت مقابل پذیرا هیولی: (و هر پذیرایی که بپذیرفته ای هستی وی تمام شود آن پذیرا را هیولی خوانند... و آن پذیرفته را که اندروی بود صورت خوانند) (دانشنامه علائی. الهی) یا پذیرفته بودن، بر عهده گفتن
در خور پدر مانند پدر منسوب بپدر: (در نهان سوی ما (مسعود) پیغام فرستاد (حاجب) که امروز البته روی گفت نیست... . و ما آن نصیحت پدرانه قبول کردیم) (لیهقی)، همچون پدر مانند پدر: پدرانه سخن گفت
در خور پدر مانند پدر منسوب بپدر: (در نهان سوی ما (مسعود) پیغام فرستاد (حاجب) که امروز البته روی گفت نیست... . و ما آن نصیحت پدرانه قبول کردیم) (لیهقی)، همچون پدر مانند پدر: پدرانه سخن گفت
ادا شده تاء دیه شده، حاضر و آماده، بانجام رسیده تمام شده، آراسته زینت داده، در ساخته مشغول شده اشتغال یافته، خالی تهی مخلی صافی، فارغ شده از جمیع علایق و عوایق فارغ، جلا داده صیقل کرده، ساخته کمال یافته انجام گرفته بپایان رسیده، انگیخته بر انگیخته، ترک داده، دور کرده
ادا شده تاء دیه شده، حاضر و آماده، بانجام رسیده تمام شده، آراسته زینت داده، در ساخته مشغول شده اشتغال یافته، خالی تهی مخلی صافی، فارغ شده از جمیع علایق و عوایق فارغ، جلا داده صیقل کرده، ساخته کمال یافته انجام گرفته بپایان رسیده، انگیخته بر انگیخته، ترک داده، دور کرده
تادیه کردنکارسازی کردن ادا کردن (وام خود) پس دادن، جلا دادن صیقل دادن زنگ بردن، ساختن مرتب کردن فراهم کردن ترتیب دادن، آراستن زینت دادن، مقید شدنمقید گردیدن، خالی کردن تهی کردن، بانتها رسانیدن بانجام رسانیدن کامل کردن تمام کردن، گرفتنربودن، رفع کردن مرتفع ساختن (حجاب و غیره)، رای زدن انداختن مشورت کردن، بس کردن اکتفا کردن، -12 شرح دادنتوضیح دادن، ترک دادن، -14 ترک کردن، دور شدن، جدا شدن، -16 کشتن بقتل آوردن، با کسی در ساختن، نواختن ساز خواندن نغمه. -19 بر انگیختن،0 واگذار کردن،1 توجه کردناعتنا کردن، یا پرداختن از... فارغ شدنظسوده گشتن: (چون از آن (نواختن بربط) بپرداخت پیاله ای بخورد) (سمک عیار ج 1 ص 48) یا پرداختن به... . مشغول شدن: من صبح زود بکار خود خواهم پرداخت. یا پرداختن خانه. ساختن تمام کردن بنا، خالی کردن خانه: خانه از اغیار بپرداخت. یا پرداختن دفتر کتاب رساله. تدوین و تالیف کردن، یا پرداختن دل. دل بر گرفتندل کندن فارغ کردن دل صرفنظر کردن، منصرف گردیدن، عقده دل را خالی کردن، یا پرداختن عمر. باخر رسیدن عمر بپایان رسیدن عمر. یا خانه جای پرداختن، مردن در گذشتن، یا سخن پرداختن، زبان آوری کردن سخن گفتن
تادیه کردنکارسازی کردن ادا کردن (وام خود) پس دادن، جلا دادن صیقل دادن زنگ بردن، ساختن مرتب کردن فراهم کردن ترتیب دادن، آراستن زینت دادن، مقید شدنمقید گردیدن، خالی کردن تهی کردن، بانتها رسانیدن بانجام رسانیدن کامل کردن تمام کردن، گرفتنربودن، رفع کردن مرتفع ساختن (حجاب و غیره)، رای زدن انداختن مشورت کردن، بس کردن اکتفا کردن، -12 شرح دادنتوضیح دادن، ترک دادن، -14 ترک کردن، دور شدن، جدا شدن، -16 کشتن بقتل آوردن، با کسی در ساختن، نواختن ساز خواندن نغمه. -19 بر انگیختن،0 واگذار کردن،1 توجه کردناعتنا کردن، یا پرداختن از... فارغ شدنظسوده گشتن: (چون از آن (نواختن بربط) بپرداخت پیاله ای بخورد) (سمک عیار ج 1 ص 48) یا پرداختن به... . مشغول شدن: من صبح زود بکار خود خواهم پرداخت. یا پرداختن خانه. ساختن تمام کردن بنا، خالی کردن خانه: خانه از اغیار بپرداخت. یا پرداختن دفتر کتاب رساله. تدوین و تالیف کردن، یا پرداختن دل. دل بر گرفتندل کندن فارغ کردن دل صرفنظر کردن، منصرف گردیدن، عقده دل را خالی کردن، یا پرداختن عمر. باخر رسیدن عمر بپایان رسیدن عمر. یا خانه جای پرداختن، مردن در گذشتن، یا سخن پرداختن، زبان آوری کردن سخن گفتن