پاکار، آنکه کارش مراقبت از کشتزارهای دهقانان یا تقسیم آب و رسیدگی به برخی از کارهای مردم ده است، آنکه زیردست کدخدا یا میرآب است، نوکر، خدمتکار، پادو، تحصیل دار
پاکار، آنکه کارش مراقبت از کشتزارهای دهقانان یا تقسیم آب و رسیدگی به برخی از کارهای مردم ده است، آنکه زیردست کدخدا یا میرآب است، نوکر، خدمتکار، پادو، تحصیل دار
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه، سفید، زرد و سبز که با پنجه های خود به تنه و شاخه های درخت می چسبد و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد داربر، دارشکنک، دارسنب، درخت سنبه
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه، سفید، زرد و سبز که با پنجه های خود به تنه و شاخه های درخت می چسبد و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد داربُر، دارشِکَنَک، دارسُنب، دِرَخت سُنبه
پیشکار تحصیلدار. مردی باشد که چون تحصیلداربجائی آید او زر از مردم تحصیل کند و به تحصیلدار دهد. (برهان)، خدمتکار.پادو. چاکر. نوکر. خادم. پرستنده. توثور بالضم، سرهنگ و پای کار و خدمتکار. (منتهی الارب). مدیره، رئیس و پایکار قوم. (صراح اللغه). ترتور بالضم، پای کار و دامن بردار. جلواز، پای کار و دامن بردار. (منتهی الارب) : همان نیز خروار گندم هزار بدیشان سپرد آنکه بد پایکار. فردوسی. دروغ آنکه بی رنگ و زشت است و خوار چه بر پایکار وچه بر شهریار. فردوسی. کسی کو بر این پایکار من است اگر ویژه پروردگار من است. فردوسی. چنین گفت با پرده داران اوی پرستنده و پایکاران اوی. فردوسی. بباغ اندرون بود یک پایکار که بشناختی چهرۀ شهریار. فردوسی. ببردند پس پایکاران شاه دبیقی و دیبای رومی سیاه. فردوسی. برادر جهان ویژه ما را سپرد ازیرا که فرزند او بود خرد... چو شاپور شاپور گردد بلند شود نزد او تاج و تخت ارجمند سپارم بدو تاج و گنج و سپاه که پیمان چنین کرد شاپور شاه من این تخت را پایکار ویم همان از پدر یادگار ویم. فردوسی (گفتار اردشیر برادر شاپور ذوالأکتاف). دو منزل چو آمد (سکندر) یکی بادخاست وزان برفها گشت با کوه راست تبه شد بسی مردم پایکار ز سرما و برف اندر آن روزگار. فردوسی. چنین گفت با پرده داران اوی (شنگل) پرستنده و پایکاران اوی که از نزد پیروز بهرامشاه فرستاده ام من بدین بارگاه. فردوسی. دگر نیک تر دوستداران او کدیور مهین پایکاران او. اسدی. بدو گفت بهرام شو پایکار بیاور که سرگین کشد بر کنار دهم زر که تا خاک بیرون برد وزین خانه تو بهامون برد. فردوسی. ، پیاده. (غیاث اللغات). و رجوع به پاکار شود
پیشکار تحصیلدار. مردی باشد که چون تحصیلداربجائی آید او زر از مردم تحصیل کند و به تحصیلدار دهد. (برهان)، خدمتکار.پادو. چاکر. نوکر. خادم. پرستنده. توثور بالضم، سرهنگ و پای کار و خدمتکار. (منتهی الارب). مدیره، رئیس و پایکار قوم. (صراح اللغه). تُرتُور بالضم، پای کار و دامن بردار. جِلواز، پای کار و دامن بردار. (منتهی الارب) : همان نیز خروار گندم هزار بدیشان سپرد آنکه بد پایکار. فردوسی. دروغ آنکه بی رنگ و زشت است و خوار چه بر پایکار وچه بر شهریار. فردوسی. کسی کو بر این پایکار من است اگر ویژه پروردگار من است. فردوسی. چنین گفت با پرده داران اوی پرستنده و پایکاران اوی. فردوسی. بباغ اندرون بود یک پایکار که بشناختی چهرۀ شهریار. فردوسی. ببردند پس پایکاران شاه دبیقی و دیبای رومی سیاه. فردوسی. برادر جهان ویژه ما را سپرد ازیرا که فرزند او بود خرد... چو شاپورِ شاپور گردد بلند شود نزد او تاج و تخت ارجمند سپارم بدو تاج و گنج و سپاه که پیمان چنین کرد شاپور شاه من این تخت را پایکار ویم همان از پدر یادگار ویم. فردوسی (گفتار اردشیر برادر شاپور ذوالأکتاف). دو منزل چو آمد (سکندر) یکی بادخاست وزان برفها گشت با کوه راست تبه شد بسی مردم پایکار ز سرما و برف اندر آن روزگار. فردوسی. چنین گفت با پرده داران اوی (شنگل) پرستنده و پایکاران اوی که از نزد پیروز بهرامشاه فرستاده ام من بدین بارگاه. فردوسی. دگر نیک تر دوستداران او کدیور مهین پایکاران او. اسدی. بدو گفت بهرام شو پایکار بیاور که سرگین کشد بر کنار دهم زر که تا خاک بیرون برد وزین خانه تو بهامون برد. فردوسی. ، پیاده. (غیاث اللغات). و رجوع به پاکار شود
یوهان راینهولد، سپاهی و سائس معروف از مردم لیونی ازصاحب منصبان پطر کبیر، مولد بسال 1660م، مطابق 1071 هجری قمری و وفات بسال 1707م، مطابق با 1119 هجری قمری
یوهان راینهولد، سپاهی و سائس معروف از مردم لیونی ازصاحب منصبان پطر کبیر، مولد بسال 1660م، مطابق 1071 هجری قمری و وفات بسال 1707م، مطابق با 1119 هجری قمری
جمع واژۀ حایک (در حالت رفعی). بافندگان. جولاهگان، دروغ بافان: طاهر گفت صدق ابویعقوب و کذب الحایکون و بدان آن خواست که کسی که چیزی نداند و اندرآن سخن گوید او جولاهه باشد. (تاریخ سیستان ص 276)
جَمعِ واژۀ حایک (در حالت رفعی). بافندگان. جولاهگان، دروغ بافان: طاهر گفت صدق ابویعقوب و کذب الحایکون و بدان آن خواست که کسی که چیزی نداند و اندرآن سخن گوید او جولاهه باشد. (تاریخ سیستان ص 276)