جدول جو
جدول جو

معنی پایمزد - جستجوی لغت در جدول جو

پایمزد
پامزد، حق القدم
تصویری از پایمزد
تصویر پایمزد
فرهنگ فارسی عمید
پایمزد
(مُ)
پارنج. پای رنج. حق القدم. پایگذار. جعل. جعاله. جعاله. (زمخشری). جعیله. خرج. (دهار). مزد قاصد و مزد قدم رنجه کردن مهمان. (رشیدی). اجرتی که به قاصدان و پیادگان دهند. (برهان). مزدی که به پزشک برای عیادت و معالجۀ بیمار دهند: پس شمشیری بیرون آورد غلافش بزر اندر گرفته گفت بپایمزد تو شاید. (مجمل التواریخ و القصص). روزی به طلب وام داری رفته بود آن وام دار در خانه نبود چون او را ندید پای مزد طلب کرد زن وام دار گفت شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم که ترا دهم. (تذکرهالاولیاء عطار). در ابتدا مال دار بود و ربا دادی و ببصره نشستی و هر روز بتقاضای معاملان خود شدی اگر سیمی نیافتی پای مزد طلب کردی و نفقۀ خود هر روز از آن ساختی. (تذکرهالاولیاء عطار چ نیکلسن ص 49).
همه پایمزد غلامان تست
بمن بر از امروز فرمان تست.
جلالی
لغت نامه دهخدا
پایمزد
پای موزه پا افزار پای افزار
تصویری از پایمزد
تصویر پایمزد
فرهنگ لغت هوشیار
پایمزد
اجرت، حق القدم، حق العمل، مزد، مزدکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاییزی
تصویر پاییزی
مربوط به پاییز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایمال
تصویر پایمال
پامال، چیزی که زیر پا مالیده شده، لگدکوب شده، پست و زبون شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاییزه
تصویر پاییزه
مربوط به پاییز، مناسب برای پاییز مثلاً لباس پاییزه، زراعتی که حاصل آن در فصل پاییز به دست آید، ویژگی محصولاتی که در پاییز کشت می شود مثلاً کشت پاییزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایمرد
تصویر پایمرد
یاری دهنده، کمک کننده، مددکار، دستیار، دستگیر، برای مثال در کار عشق دیده مرا پایمرد بود / هر دردسر که دیدم از این پایمرد خاست (خاقانی - ۷۴۷)، شفیع، میانجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایمردی
تصویر پایمردی
یاری، کمک، میانجی گری، شفاعت، برای مثال حقا که با عقوبت دوزخ برابر است / رفتن به پایمردی همسایه در بهشت (سعدی - ۱۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پامزد
تصویر پامزد
حق القدم، پایمزد، پامزد، پارنج، پولی که برای عیادت بیمار به پزشک داده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
حق القدم. جعل: و فرع دبیران و پامزد بر سر. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شفیع. خواهشگر. شفاعت کننده. میانجی. واسطه: اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده اند [ترکمانان سلجوقی] تا پایمرد باشد. (تاریخ بیهقی). میان این کار درآیدو پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذرما پذیرفته آید. (تاریخ بیهقی). هر زمستان خوارزمشاه آلتون تاش ما را و قوم ما را و چهارپای ما را به ولایت خود جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجۀ بزرگ بودی. (تاریخ بیهقی). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده شفاعت کردند تا امیر آن عذر پذیرفت. (تاریخ بیهقی). چون مدتی سخت دراز [فضل ربیع] در عطلت ماند پایمردان خاستند و دل مأمون را نرم کردند بروی. (تاریخ بیهقی).
بنزدیک او پایمردم تو باش
بدین درد درمان دردم تو باش.
اسدی.
بیک شهادت سربسته مرد احمد باش
که پایمرد سران اوست در سرای جزا.
خاقانی.
، مددکار. یاری دهنده. معین. دستگیر. (برهان). یار و یاور. دستیار. همدست:
پدر پیر شد پایمردش جوان
جوانی خردمند و روشن روان.
فردوسی.
همانا ترا من بسم پایمرد
برآتش مگر برزنم آب سرد.
فردوسی.
از آن شیر باشاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد.
فردوسی.
که باید که باشد مرا پایمرد
از آن سرفرازان روز نبرد.
فردوسی.
سوارو پیاده بکردار گرد
بر آن لشکر گشن شد پایمرد.
فردوسی.
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو.
فردوسی.
پدر پیر شد پایمردش پسر
جوانی خردمند و با زور و فر.
فردوسی.
گفتم که پایمرد وسیلت که باشدم
گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر؟.
انوری.
از وی [از عمر] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه).
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت.
خاقانی.
روزی ز وثاق پایمردی
می آمدم آفتاب زردی.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی).
ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
هر کس که نیوشد این قصیده
در حد عراق یا خراسان
داند که تو نیک پایمردی
خاقانی را بصدر خاقان.
خاقانی.
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست.
خاقانی.
خاقانی را جهان سرآمد
دریاب که نیست پایمردش.
خاقانی.
بپرسید کای مجلس آرای مرد
که بود اندر این مجلست پایمرد.
(بوستان).
دید پامرد آن همایون خواجه را
اندر آن شب خواب درصدر سرا
خواجه گفت ای پایمرد بانمک
آنچه می گفتی شنیدم یک بیک.
مولوی.
باز را گویند رورو بازگرد
از سر ما دست دار ای پایمرد.
مولوی.
واقعۀ آن وام او مشهور شد
پایمرد از درد او رنجور شد.
مولوی.
، خدمتکار
لغت نامه دهخدا
تصویری از پایمردی
تصویر پایمردی
میانجیگری خواهشگری توسط، کمک دستیاری ایستادگی در کار کسی معاضدت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایمال
تصویر پایمال
لگدکوب، خراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جایمند
تصویر جایمند
کاهل، تنبل، سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای زدن
تصویر پای زدن
لگد زدن با پای زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با مزد
تصویر با مزد
طبلی که وقت بامداد نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارمزد
تصویر کارمزد
اجرت، حق العمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایملخ
تصویر پایملخ
ناچیز، بی مقدار
فرهنگ لغت هوشیار
پاوند، پیک پیاده که در هر منزل میداشتند تا پیک خسته و مانده نامه باو میداد و بدین طریق نامه زودتر بمقصد میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پامزد
تصویر پامزد
حق القدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا مزد
تصویر پا مزد
پای موزه پا افزار پای افزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاییزی
تصویر پاییزی
خزانی خریفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایمرد
تصویر پایمرد
مددگار، دستیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاییزه
تصویر پاییزه
پاییزی مقابل بهاره: کشت پاییزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای مزد
تصویر پای مزد
((مُ))
حق القدم، زری که به شاعران و مطربان دهند تا در جشن و مهمانی حاضر شوند، پارنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایمرد
تصویر پایمرد
((مَ))
شفیع، میانجی، یاری دهنده، پیشکار، خدمتگذار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایوند
تصویر پایوند
((وَ))
پابند، پیک پیاده ای که در هر منزل می ماند تا پیک خسته نامه به او بدهد و بدین طریق نامه زودتر به مقصد می رسید، افسر، به ویژه افسر شهربانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایمردی
تصویر پایمردی
میانجیگری، کمک، دستیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایمال
تصویر پایمال
لگدکوب شده، از بین رفته، زبون، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاییزه
تصویر پاییزه
((زِ))
پاییزی، کشت پاییزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارمزد
تصویر کارمزد
((مُ))
اجرت، حق العمل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایمردی
تصویر پایمردی
استقامت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پایبند
تصویر پایبند
متعهد، ملتزم، مقید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شایمند
تصویر شایمند
محتمل
فرهنگ واژه فارسی سره