جدول جو
جدول جو

معنی پاچل - جستجوی لغت در جدول جو

پاچل
(چَ)
پاچک. سرگین گاو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پچل
تصویر پچل
کثیف، پلید، کسی که تن و لباس خود را همیشه چرک و کثیف نگاه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاچه
تصویر پاچه
پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، بازه، پاژه، پایچه، قسمت پایین شلوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاچک
تصویر پاچک
سرگین خشک شدۀ گاو، تاپال، تپاله، پاوچک، غوشا، غوشاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاچال
تصویر پاچال
گودال، گودال زیر پا، گودالی در دکان که فروشنده داخل آن می ایستد
فرهنگ فارسی عمید
(ژِ)
نوعی ماهی که در آبهای ساحلی مدیترانه و دریای مانش فراوانست و او را گوشتی لذیذ باشد
لغت نامه دهخدا
(پُ)
موضعی است به خوزستان
لغت نامه دهخدا
(تِ)
پیر. نقاش فرانسوی بمائۀ هفدهم میلادی. وی در تصویر مناظر بارع و صاحب مهارت است. وفات ظاهراً بسال 1676م. (1086 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا
گودالی که جولاهان وقت بافتن، پای در آن آویزند، پاچامه:
بلوح پای و بپاچال و قرقره بکره
بنایژه بمکوک و بتاروپود ثیاب،
خاقانی،
، گوی که استادان بقال و نانوا و آشپز در آن ایستند و چیزی فروشند، گودالی که شیر در آن گرد کنند فروختن را
لغت نامه دهخدا
(چَ)
سرگین خشک شدۀ گاو. سرگین گاو که بدست پهن و خشک کنند سوختن را. غوشاک. غوشا. تپاله
لغت نامه دهخدا
(چِ کُ)
فرانسوا. نقاشی اسپانیائی. مولد بسال 1571م. (978 هجری قمری) در اشبیلیه. و وفات در سنۀ 1654م. (1064 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا
(چِ لَ / لِ)
پایتابه. (غیاث اللغات). و رجوع به پاچیله شود
لغت نامه دهخدا
پرل شهری به کاپ مرکز ناحیه ای به همین نام بر ساحل برگ ریور
لغت نامه دهخدا
(ژُ)
کلود. ژنرالی فرانسوی. وی در جنگ فرانسه خاصه درجنگ مونترئو شهرت یافت. مولد او بسال 1772م. 1185/ هجری قمری در بزانسون و وفات در 1844م. / 1259 ه. ق
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مرکّب از: پا، رجل + چه، ادات تصغیر، پای از زانو تا بسرپنجه. کراع. پایچه. (مهذب الاسماء) ، پای خرد:
زهر دارد در درون در پاچه مار
گرچه دارد از برون نقش و نگار.
شیخ بهائی (نان و حلوا چ سنگی ص 17)
، قسمت سفلای پای گوسفند و گاو که از زانو شروع و بسر سم ختم شود. ساق گوسفند و گاو و مانند آن. ساق: ساق البقر، پاچۀ گاو. (ریاض الادویه) :
بسان پاچۀ گاوی که از موی
برون آرد ورا شاگرد روّاس.
سوزنی.
، طعامی که از پاچۀ گوسفند سازند:
بامدادان چو ترید کدک و پاچه زنند
میبرند از پی آن کله و کیپا در کار.
بسحاق اطعمه.
روغنی کز پاچه گرد آورد پیر کله پز
کفچه کفچه بر ترید شیردان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه.
، یکی از دو پای شلوار:
از پاچۀازار من امروز خلق را
بوی وزارت آید و هستم بزرگوار.
سوزنی.
چو نشناسند پا را زآستین هم
رموز پاچۀ تنبان چه دانند.
نظام قاری (دیوان البسه)،
، لبۀ تحتانی شلوار.
- پاچۀ کسی را گرفتن، گزیدن سگ و جز آن پاچۀ کسی را. بی مقدمه و آگاهی کسی را مورد عتاب یا آزار قرار دادن.
ترکیب ها:
- پاچه گیر. پاچه ورمالیده. دست پاچه. کوتاه پاچه. رجوع به این ترکیب ها شود
لغت نامه دهخدا
گودال زیر پای جولاهگانگودالی که نانوا بقال یا آشپز در آن میایستد و چیز میفروشد، گودالی که شیر در آن جمع کنند و فروشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاچک
تصویر پاچک
سرگین خشک شده گاو غوشاک تپاله غوشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاچه
تصویر پاچه
پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پچل
تصویر پچل
پلید، کثیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاچال
تصویر پاچال
گودال، گودالی که نانوا، بقال یا آشپز در آن می ایستد و چیزی می فروشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاچک
تصویر پاچک
((چ َ))
پهن خشک شده گاو، تپاله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاچه
تصویر پاچه
((چِ))
ساق پا از زانو تا سر سم پای گوسفند و گاو، خوراکی که از دست و پای گوسفند درست کنند، یکی از دو لنگه شلوار، لبه پایینی شلوار
پاچه کسی را گرفتن: بی جهت کسی را آزار دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پازل
تصویر پازل
((زِ))
نوعی بازی فکری که از چندین قطعه مقوایی، چوبی یا پلاستیکی دارای شکل های منظم تشکیل شده است و وقتی این قطعه ها به صورت مناسب کنار هم قرار می گیرند تصویر خاص و مورد نظر شکل می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پچل
تصویر پچل
((پِ چَ))
شلخته، کثیف، پلید. بچل، چپل، پچول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پانل
تصویر پانل
((نِ))
صفحه یا تابلویی که روی آن اعلان یا ابزارهای اندازه گیری نصب شود، سطح پیش ساخته نسبتاً بزرگی که آن را به صورت دیوار یا سقف نصب می کنند، گروهی از افراد متخصص و صاحب نظر که برای بحث یا داوری درباره موضوعی گرد هم آیند
فرهنگ فارسی معین
خوردن پاچه در خواب، دلیل است بر خوردن مال یتیمان به مقدار آن چه خورده است، خاصه چون بیند که خام می خورد. جابر مغربی
گر کسی به خواب دید پاچه گوسفند همی خورد، دلیل که چیزی یا نعمتی بدو رسد، به قدر آن که خورده است. اگر بیند پاچه گاو همی خورد، دلیل که در آن سال او را فراخی و نعمت است بر اندازه خوردن او. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
موی جلوی سر، جلوی سر، رد به جا مانده از چیزی
فرهنگ گویش مازندرانی
محل نصب دستگاه ریسندگی که غالبا در نقطه ای گود قرار داشته
فرهنگ گویش مازندرانی
پا، بخش پایینی شلوار، پاچه ی شلوار
فرهنگ گویش مازندرانی
پاتیل دیگ بزرگ دهان گشاد
فرهنگ گویش مازندرانی
چاله ی کارگاه بافندگی که در واقع مکان قرار گرفتن تمهیدات
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پایه ی پرچین، چوبی که قیم پرچین است
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بنافت ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
جنون آمیز، دیوانه
دیکشنری اردو به فارسی