جدول جو
جدول جو

معنی پاندوان - جستجوی لغت در جدول جو

پاندوان
(دُ)
پندوان. منسوب به پاندو یکی از خاندانهای قدیم پادشاهی هند. رجوع به مجمل التواریخ والقصص صص 108، 110 تا 116 و کتاب الجماهر ص 37 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پانسمان
تصویر پانسمان
پوشش پارچه ای که برای محافظت از زخم روی آن بسته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرندوار
تصویر پرندوار
پریشب، شب پیش از دیشب، دو شب پیش، شب گذشته، پرندوش، پریدوش، پردوش، پرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راندمان
تصویر راندمان
کارکرد، بازده، در علم فیزیک نسبت کار مفید یک دستگاه به مقدار انرژی که در آن به کار می رود، بازده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاندران
تصویر کاندران
که اندر آن
فرهنگ فارسی عمید
دیواری قابل جابجا شدن که از تخته و پارچه ساخته می شود و به وسیلۀ آن قسمتی از یک فضا را از قسمت دیگر جدا می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
ضامن، کفیل، پذیرفتار، برای مثال دی همی گفتی که پایندان شدم / که بودتان فتح و نصرت دم به دم (مولوی - ۴۹۳)میانجی، پایندا، پایین مجلس، برای مثال ماه را در محفل خورشید من / جای اندر صفّ پایندان بود (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۵) کفش کن، درگاه خانه
فرهنگ فارسی عمید
(یَ دَ / دِ)
کفیل. نقیب: و در معنی نقیب چهار وجه گفتند حسن بصری گفت ضمین باشد آنکه پایندگان و عاقلۀ قوم بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 118 س 5)
لغت نامه دهخدا
تجیرگونه ای که در اطاقها برابر تخت خواب نهند تا روشنائی کم کند
لغت نامه دهخدا
(دِ)
پاتنگان. باتنگان. بادنجان. بادنجانه. حدق
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع اندوه برخلاف قیاس. (آنندراج) : السلام علیک یا مذهب الاحزان، سلام بر تو ای برندۀ اندوهان. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 163) ، جمع واژۀ ندی ̍. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (دهار). رجوع به ندی و اندیه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان کوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس. این ناحیه در 30 هزارگزی خاور کلاله قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل که 26 تن سکنۀ سنی مذهب و ترک زبان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
شب روز گذشته باشد که پریشب است و آنرا بعربی بارحهالاولی خوانند. پرندوش. (برهان). پریشب. (رشیدی). و رجوع به پرندوش شود، شمشیر آبدار را گویند. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
دهی است از بخش حومه شهرستان اصفهان با 138 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). از دیه های اصفهان است در ناحیه قهاب. (از معجم البلدان). دوم ناحیت ماربین (اصفهان) پنجاه و هشت پاره دیه است خوزان و قرطان و درنان و اندوان معظم قرای آن و بحقیقت این ناحیت همچون باغی است از پیوستگی باغستان و دیهها باهم متصل. (نزهه القلوب چ لیدن ص 50)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
پذرفتار. ضامن. کفیل. (تفلیسی) (مهذب الاسماء) (دهار) (مج). غریز. (کنز اللغات). پایندانی کننده. (کنز اللغات). زعیم. (مج) (مهذب الاسماء). قبیل. ضمین. حمیل: گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ گفت نه. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و انا به زعیم، من بآن پایندانم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بوم و جغد و زاغ سیاه و عکه و گنجشک این پنج مرغ پایندان شدند. (قصص الانبیاء). گفت بکن آنچه خواهی گفت پایندانی باید از مرغان که با وی هم اعتقاد بودند. (قصص الانبیاء).
که به عمر و به جاه تو شده اند
روزگار و سپهر پایندان.
مسعودسعد.
در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی پایندان ثقه است. (تذکرهالاولیاء عطار).
دل همی گفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دم بدم
هر که پایندان او شد وصل یار
او چه ترسد از شکست کارزار.
مولوی.
ای پسر وامخواه روز پسین
جان ستاند برهن و پایندان.
نزاری.
مشتری صد سال دیگر در بقا
گشته پایندان مجدالدین علیست.
ابن بالو (؟) ابن بابویه (؟) (از جهانگیری).
رزق را دست تو پایندان شد
علم را کلک تو پایندان باد.
مؤیدالدین (از سروری).
از بهر درنگ کس جاوید در این گیتی
کی داد بگو با کس گردون چک پایندان.
ادیب پیشاوری.
، صف ّنعال. کفش کن. پایگاه. درگاه:
ماه را در محفل خورشید من
جای اندر صف پایندان بود.
منجیک.
، میانجی کننده. (برهان) ، ایلچیگری. (غیاث اللغات) ، رهن. گرو. (جهانگیری) ، در قید کسی بودن. (برهان). صاحب فرهنگ رشیدی این لفظ را بجای پایندان با یاء پابندان با باء موحدۀ مفتوحه داند و گوید: ’و صحیح بای موحده است بدل یای مثناه تحتیه و سامانی گوید ضامن را از آن پابندان گویند که کفالت پابند ضامن و مضمون عنه هر دوباشد و صف نعال را از آن گویند که مردم در گاه کفش کندن و پوشیدن کفش آنجا مقام کنند و پای بند شوند... اما در نسخ معتبرۀ مثنوی مولوی پایندان به یاء دیده شد نه به بای موحده و از مردم معتبر نیز چنین شنیده شد که جهانگیری گفته و تخطئۀ سامانی محض بقیاس است. والله اعلم. ’
لغت نامه دهخدا
جمع پرنده رده بزرگی از شاخه ذی فقاران که خون گرمند و بدنشان دارای حرارت ثابتی است و اندامهای جلو آنها بعلت پرواز در هوا بصورت بال در آمده و بدنشان نیز پوشیده از پر میباشد. بر روی استخوان قص آنها تیغه ای عمودی بنام برشه قرار دارد که عضلات پرواز بان ملصق میباشد باستثنای معدودی از پرندگان که دارای دو سریع میباشند و پرواز نمیکنند (شتر مرغ جزو این دسته است)، استخوانهای پرندگان معمولا مجوف و توخالی و دارای حفره های هوایی برای سبک کردن وزن آنها در موقع پرواز میباشد. گردن پرندگان دارای تعداد زیادی مهره است. بهمین مناسبت طول نسبه کافی دارد و ضمنا بخوبی باطراف قابل چرخش است. قلب پرندگان دارای چهار حفره است و شریان آئورت پس از خروج از بطن چپ بطرف راست بر گشته در امتداد بدن ادامه مییابد (بر عکس پستانداران)، غذای پرندگان در تیره های مختلف آنها فرق میکند: عده ای گوشتخوارند و عده ای علف خوار و عده ای دانه خوار و از دانه حبوبات تغذیه میکنند و عده ای هم بر حسب فصول مختلف غذایشان فرق میکند طیور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاراوان
تصویر پاراوان
دیواری که از تخته یا پارچه درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پادنگان
تصویر پادنگان
پاتنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
ضامن، کفیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاساوان
تصویر پاساوان
جواز عبور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راندمان
تصویر راندمان
میزان و موفقیت در کار، بازده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پانسمان
تصویر پانسمان
مرهم گذاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاندانت
تصویر پاندانت
فرانسوی آویز (جواهر سلطنتی ایران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکروان
تصویر پاکروان
پاک جان پاک درون پاک باطن پاکدامن
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی باشد مانند کفگیر که چیزهادر آن صاف کنند ظرفی که طباخان و حلواییان برای صاف کردن روغن و شیره و جز آن بر سر دیگ نهند آبکش ماشو ماشوب ترشی پالا پالاوان صافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پانسمان
تصویر پانسمان
((س ِ))
شستن و بستن زخم و جراحت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرندگان
تصویر پرندگان
((پَ رَ دِ))
جمع پرنده، رده بزرگی از شاخه ذی فقاران که خون گرمند و بدنشان دارای حرارت ثابتی است و اندام های جلو آن ها به علت پرواز در هوا به صورت بال درآمده و بدنشان نیز پوشیده از پر می باشد، طیور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راندمان
تصویر راندمان
((دِ))
کارکرد، نتیجه کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
((یَ))
کفیل، ضامن، کفش کن، درگاه، میانجی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاراوان
تصویر پاراوان
تجیر، دیوار مانندی که از تخته و پارچه ساخته می شود و به وسیله آن قسمتی از اتاق، مغازه و... را از قسمت دیگر جدا می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرندگان
تصویر پرندگان
طیور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
ضمانت، ضامن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از راندمان
تصویر راندمان
بازده، بهره وری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پانسمان
تصویر پانسمان
زخم بندی
فرهنگ واژه فارسی سره
پنجم
دیکشنری اردو به فارسی