جدول جو
جدول جو

معنی پاشنگه - جستجوی لغت در جدول جو

پاشنگه
(شَ گَ / گِ)
خوشۀ کوچک انگور، خوشۀ انگوری که بر تاک خشک شده باشد، هر چیز که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان). و رجوع به پاشنگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاشنگ
تصویر پاشنگ
(دخترانه)
خوشه انگور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پوشنده
تصویر پوشنده
کسی که جامه بر تن کند، آنکه چیزی را بپوشاند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاشویه
تصویر پاشویه
آب رو باریکی که گرداگرد حوض درست می کنند،
پله یا لبۀ حوض که در آنجا پاهای خود را می شویند، جای شستن پا،
محلولی که از نمک، خردل یا داروهای دیگر برای شستن پاهای بیمار درست کنند
پاشویه دادن: شستن پاهای بیمار با محلول نمک یا خردل یا داروی دیگر برای تخفیف تب و حرارت بدن
پاشویه کردن: شستن پاهای بیمار با محلول نمک یا خردل یا داروی دیگر برای تخفیف تب و حرارت بدن، پاشویه دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاشنده
تصویر پاشنده
پراکنده کننده، افشاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایشنه
تصویر پایشنه
پاشنه، قسمت عقب کف پا مثلاً پاشنۀ پا، آن قسمت از ته کفش که زیر پاشنۀ پا واقع می شود مثلاً پاشنۀ کفش، لبۀ عقب کفش که پشت پاشنۀ پا را می گیرد و اگر آن را بخوابانند زیر پاشنۀ پا می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشنده
تصویر باشنده
حاضر، موجود، ساکن، مقیم، آرام گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاشیده
تصویر پاشیده
ریخته شده، پراکنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
کاوش کننده، جستجوکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاشنگ
تصویر پاشنگ
باشنگ، خوشۀ انگور آویزان از تاک، خوشۀ انگور که بر تاک خشک شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاشنه
تصویر پاشنه
قسمت عقب کف پا مثلاً پاشنۀ پا،
آن قسمت از ته کفش که زیر پاشنۀ پا واقع می شود مثلاً پاشنۀ کفش، لبۀ عقب کفش که پشت پاشنۀ پا را می گیرد و اگر آن را بخوابانند زیر پاشنۀ پا می رود،
پایۀ در که در بر روی آن حرکت می کند مثلاً پاشنۀ در
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
جزء مؤخر پای آدمی. پل. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). بل. عقب. پاشنا. بسل. (برهان) :
بزد پاشنه سنگ انداخت دور
زواره بر او آفرین کرد و سور.
فردوسی.
، عظم عقب. استخوان جزء مؤخر قدم. استخوانی درشت و کوتاه که تکیۀ آدمی و دیگر حیوان گاه قیام بر آن بود، عقب کفش. آنجایی از کفش که پاشنۀ آدمی بر آن آید، قسمتی از بن در که بر زمین یا بگوشۀ زیرین چارچوب فرورود و در بر آن گردد، و در تفنگ، ماشه.
- پاشنه برنهادن، رکاب گران کردن. مهمیز زدن. پاشنه زدن: امیر خراسان حاجبی را فرمان داد که رو میرکان سجزی را برگوی تا گوی زنند، حاجب فرارفت و گفت. ایشان خدمت کردند و اسب پاشنه برنهادند و گوی زدند چنانک از آن دوازده هزار گوی ببردند. (تاریخ سیستان).
- پاشنۀ خانه اش را درآوردن، در تداول عوام به ستوه آوردن وی از مطالبۀ طلبی و جز آن.
- پاشنۀ دهن را کشیدن، عتاب بسیار کردن. دشنام و سقط فراوان گفتن.
- پاشنه زدن، رکاب کشیدن. پاشنه برنهادن. رکاب گران کردن. مهمیز زدن:
به پیش سپاه اندر آمد طورگ
که خاقان وراخواندی پیر گرگ
چو بد کردیه با سلیح گران
میان بسته بر سان جنگ آوران
دلاور طورگش ندانست باز
بزد پاشنه رفت پیشش فراز.
فردوسی.
همیخواست زد بر سر اسب اوی
بزد پاشنه مرد پرخاشجوی.
فردوسی.
- پاشنه یا پاشنه های کسی را کشیدن، وی را بکاری بفریب تهییج و ترغیب کردن.
- مثل پاشنۀ شتر، نانی سیاه و سخت. برای کلمه مرکب سنگ پاشنه و نظایر آن رجوع به ردیف و ردۀ همان کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خوشۀ انگور. خوشۀ کوچک از انگور. چلازه. زنگله، چوب خوشۀ انگور یا چوب چلازۀ انگور، خوشۀ انگوری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان) :
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده زغژب
چو شیر صافی پستانش بود از پاشنگ.
عسجدی (از فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی در صفت شراب).
تو گوئی سیه غژب پاشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود.
اسدی.
، خیار بزرگ بود که برای تخم میگذارند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی آقای نخجوانی). غاوشو. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی آقای نخجوانی). شنگ. باشنگ:
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
، خربزه و هندوانه و کدو و امثال آنرا نیز گفته اند که بجهت تخم نگاه دارند. پاهنگ. پاچنگ. (برهان). و بعضی از لغویین این کلمه را مخفف پادشنگ دانسته و گفته اند مرکب است از پاد بمعنی پاینده. و شنگ که نوعیست از خیار که بجهت تخم نگاه دارند و معنی ترکیبی آن خیار محفوظ است. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ / گِ)
پادنگ
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ/ دِ)
پراکننده. افشاننده: بیک دست شکرپاشنده و بدیگر دست زهر کشنده. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(هََ گَ / گِ)
کفش و پای افزار، پابرنجن. پااورنجن. خلخال. (برهان) ، پوزار و صاحب فرهنگ رشیدی گوید:پاهنگه، پای برنجن و کفش. فردوسی گوید:
بدستان و دستینه در راز شد
بآهنگ پاهنگه دمساز شد.
و نظامی گوید:
برون کن پا از این پاهنگۀ تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ.
اما در اکثر نسخ بجای پاهنگه پاچیله مرقوم است - انتهی. چنانکه رشیدی متذکرشده است کلمه در شعر نظامی پاچیله یا پاچپله است و اما در شعر فردوسی مجعول و مصنوع است و چنین بیتی درفردوسی نیست
لغت نامه دهخدا
تصویری از باشنده
تصویر باشنده
ساکن مقیم آرام گیرنده، جمع باشندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
اسم پالیدن، صاف کننده تصفیه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشنده
تصویر پاشنده
پراکنده، افشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
جزو موخر پای آدمی پل بل پاشنا عقب، استخوانی درشت و کوتاه که تکیه آدمی و دیگر حیوان هنگام ایستادن بر آن بود استخوان جزو موخر قدم عظم عقب. یا پاشنه پا، آنجای از کفش که پاشنه آدمی بر آن آید عقب کفش. یا پاشنه کفش را ور کشیدن، مهیای انجام دادن کاری شدن، یا پاشنه (پاشنه های) کسی را کشیدن، ویرا بکاری بفریب تهییج و ترغیب کردن، قسمتی از بن در که برزمین یا بگوشه زیرین چارچوب فرو رود و در بر روی آن چرخد. یا پاشنه خانه کسی را در آوردن، بستوه آوردن وی بسبب مطالبه طلبی یا خواهشی. یا پاشنه دهن را کشیدن، عتاب بسیار کردن دشنام فراوان دادن، ماشه تفنگ، (در ویلن) آرشه ویلن دو انتها دارد. آن قسمت از آرشه که در بین دست یا انگشتان نوازنده قرار میگیرد (ته) یا (پاشنهء) آرشه گفته میشود و ممکن است نغمه ای را روی ویلن با پاشنه اجرا کنند و این سه حالت دارد: آنکه فقط حرکت آرشه بطرف راست باشد، آنکه فقط حرکت آرشه بطرف چپ باشد، آنکه حرکت آرشه در هر دو جهت چپ و راست باشد، اجرای نغمه با پاشنه آرشه باعث منقطع شدن نغمه میگردد. یامثل پاشنه شتر. نانی سیاه و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوشنجه
تصویر پوشنجه
صفت) منسوب به پوشنج
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه چیزی بر تن خود یا دیگری کندظنکه پوشد، آنکه مستور دارد پنهان کننده کتمان کننده. یا بسیار پوشنده ستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایشنه
تصویر پایشنه
پاشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشامه
تصویر پاشامه
پاجامه تنبان شلوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشنامه
تصویر پاشنامه
پاژنامه پازنامه پاچنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشویه
تصویر پاشویه
محلول نمک که جهت شستن پاهای بیمار درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
اسم پاشیدن، پراگنده متفرق بر افشانده منثور، ریخته ریخته شده فرو ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
مطلق گلوله است از هر چه باشد -2 آن پنبه برپیچیده که حلاجی کرده باشند عمدا پنبه گلوله کرده پنبه بر پیچیده که زنان ریسند کلوچ گلیج گلوله آغنده پاغند، پنبه دسته کرده از پشم و پاغنده که بریسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
پایدار، بادوام، ابدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پادنگه
تصویر پادنگه
دنگ برنج کوبی پادنگه، (در اصطلاح ساعت سازان) مقابل پا ملخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشنگ
تصویر پاشنگ
((شَ))
خیار بزرگ، هندوانه و کدو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاشنه
تصویر پاشنه
((نِ))
بخش عقب پای آدمی، پاشنا، عقب، قسمتی از کفش که پاشنه روی آن قرار می گیرد، قسمتی از در که در روی آن می چرخد، استخوانی درشت و کوتاه که تکیه آدمی و دیگر حیوان هنگام ایستادن بر آن باشد، در خانه کسی را درآوردن کنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشنگه
تصویر پشنگه
((پَ شَ گِ))
قطره، چکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
دایم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باشنده
تصویر باشنده
موجود، ساکن، حاضر
فرهنگ واژه فارسی سره