معنی پاسمه - جستجوی لغت در جدول جو

پاسمه

فرهنگ گویش مازندرانی

باسمه

تصویر چاپ شده، چاپ، طبع

فرهنگ فارسی عمید

تاسمه

تسمه ها، بندهای چرمی که به کمر خود یا به چیزی ببندند، دوال چرمی ها، جمع واژۀ تسمه

فرهنگ فارسی عمید

پاسه

(سَ / سِ)

تاسه. تلواسه. میل کردن به هر چیز. (برهان). آزمندی، غم و اندوه و فشردن گلو. (برهان). و ظاهراً این صورت مصحف تاسه باشد

لغت نامه دهخدا

تاسمه

(مَ / مِ)

این کلمه ترکی است و معرب آن طسمه. چرم خام و دوال چرمی را گویند. (برهان) (آنندراج). تسمه، موی شانه کرده که بر فراز پیشانی باشد. (برهان) (آنندراج)

لغت نامه دهخدا

پاسه

(سِ)

کرسی ارن از ناحیۀ آرژانتان. دارای 1307 تن سکنه و صنعت آن آشگری و پیراستن پوست است

لغت نامه دهخدا

یاسمه

(سِ مَ)

واحد یاسمون. آن که یاسمون را به فتح نون میخواند مفرد آن را یاسم داند و گویاتقدیر یاسمه باشد زیرا صرفیون ریحانه و زهره را مؤنث میدانند. (المعرب جوالیقی ص 356) ، ج، یاسم. (تاج العروس از ابن بری). رجوع به یاسم شود

لغت نامه دهخدا

پاسره

(سَ رَ / رِ)

زمینی را گویند که صاحب زراعت در وجه اخراجات جدا کند و بمزارعان دهد تا حاصل آنرا صرف اخراجات دیوانی و غیره کنند. (برهان)

لغت نامه دهخدا

باسمه

(مَ / مِ)

چاپ. طبع. (ناظم الاطباء) ، مقابل مفروق. (ناظم الاطباء)

لغت نامه دهخدا