پاشنه، قسمت عقب کف پا مثلاً پاشنۀ پا، آن قسمت از ته کفش که زیر پاشنۀ پا واقع می شود مثلاً پاشنۀ کفش، لبۀ عقب کفش که پشت پاشنۀ پا را می گیرد و اگر آن را بخوابانند زیر پاشنۀ پا می رود
پاشنه، قسمت عقب کف پا مثلاً پاشنۀ پا، آن قسمت از ته کفش که زیر پاشنۀ پا واقع می شود مثلاً پاشنۀ کفش، لبۀ عقب کفش که پشت پاشنۀ پا را می گیرد و اگر آن را بخوابانند زیر پاشنۀ پا می رود
چوبی شبیه تخماق در دستگاه برنج کوبی که آن را با پا حرکت می دهند و شلتوک را با آن می کوبند تا برنج از پوست جدا شود، نوعی ساعت که پاندول آن شبیه پادنگ است
چوبی شبیه تخماق در دستگاه برنج کوبی که آن را با پا حرکت می دهند و شلتوک را با آن می کوبند تا برنج از پوست جدا شود، نوعی ساعت که پاندول آن شبیه پادنگ است
دنگ برنج کوبی پائی و دنگ چوبی باشد به هیأت سر و گردن اسب و چون پای بر یک سر آن نهند سر دیگر بلند شود و چون پای بردارند آن سر دیگر فرود آید و شلتوک کوفته شود و برنج از پوست برآید و برای جدا کردن پوست دیگر غلات نیز بکار است. پادنگه. نوع دیگر که با فشار آب حرکت کند آبدنگ نامیده شود، در اصطلاح ساعت سازان مقابل پاملخ
دنگ برنج کوبی پائی و دنگ چوبی باشد به هیأت سر و گردن اسب و چون پای بر یک سر آن نهند سر دیگر بلند شود و چون پای بردارند آن سر دیگر فرود آید و شلتوک کوفته شود و برنج از پوست برآید و برای جدا کردن پوست دیگر غلات نیز بکار است. پادنگه. نوع دیگر که با فشار آب حرکت کند آبدنگ نامیده شود، در اصطلاح ساعت سازان مقابل پاملخ
پاشنه: و ساق مر دلو را و دوپای و پایشنه حوت را. (التفهیم). سر او حمل و پایشنۀ پای سوی او آورده. (التفهیم). (زحل دلالت کند بر) کوتاه انگشت پیچیده ساق بزرگ پایشنه. (التفهیم)
پاشنه: و ساق مر دلو را و دوپای و پایشنه حوت را. (التفهیم). سر او حمل و پایشنۀ پای سوی او آورده. (التفهیم). (زحل دلالت کند بر) کوتاه انگشت پیچیده ساق بزرگ پایشنه. (التفهیم)
پاداش. پاداشت: دهد ولی ّ ترا کردگار پاداشن دهد عدوی ترا روزگار بادافراه. فرخی. شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه. فرخی. خلق را داند کرد او مهی و داند داشت چه به پاداشن نیک و چه ببد بادافراه. فرخی. شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گرددو آهسته گاه بادافراه. فرخی. فضل و کردارهای خوب ترا نتوان کرد هیچ پاداشن. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافراه. فرخی. دوستان را ز تو همواره همین باد که هست عزّ بی خواری و پاداشن بی بادافراه. فرخی. تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه. فرخی. عید را شادان گذار و ناطلب کرده بیاب زایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام. فرخی. نکند کندی وقتی که کند پاداشن نکند تیزی وقتی که کند بادافراه. فرخی. لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه. فرخی. جفا باشد بعشق اندر بتر زین که پاداشن بود مهر مرا کین. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بد و نیک راهر دو پاداشن است خنک آنکه جانش از خرد روشن است. اسدی. آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم چون ببینیش در آن معدن پاداشن. ناصرخسرو. حاکم بمیان خصم و آن من پیغمبر تست روز پاداشن. ناصرخسرو. وان را که حاسد است حسد خود بسست اندر دل ایستاده به پاداشنش. ناصرخسرو. موافقان ترا و مخالفان ترا ز مهر و کین تو پاداشن است و بادافراه. معزی. به باغ دولت و ملکت به بادافراه و پاداشن عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم. سوزنی. پاداشن نیکان همه نیکی است در این ملک چونانکه بدان را ز بدی بادافراه است. سوزنی. یگانه ای که دو دستش گه عطا بدهد هزار فایده با صدهزار پاداشن. لامعی جرجانی. - ، روز پاداشن، یوم الجزاء. قیامت. یوم الدین: محمّدی که محمّد که مفخر رسل است کند تفاخر از او روز حشر و پاداشن. سوزنی. وگر بلذّت مشغولی احتلام است آن جنب ز خواب درآئی بروز پاداشن. جمال الدین عبدالرزاق. و رجوع به پاداش شود
پاداش. پاداشت: دهد ولی ّ ترا کردگار پاداشن دهد عدوی ترا روزگار بادافراه. فرخی. شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه. فرخی. خلق را داند کرد او مهی و داند داشت چه به پاداشن نیک و چه ببد بادافراه. فرخی. شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گرددو آهسته گاه بادافراه. فرخی. فضل و کردارهای خوب ترا نتوان کرد هیچ پاداشن. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافراه. فرخی. دوستان را ز تو همواره همین باد که هست عزّ بی خواری و پاداشن بی بادافراه. فرخی. تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه. فرخی. عید را شادان گذار و ناطلب کرده بیاب زایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام. فرخی. نکند کندی وقتی که کند پاداشن نکند تیزی وقتی که کند بادافراه. فرخی. لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه. فرخی. جفا باشد بعشق اندر بتر زین که پاداشن بود مهر مرا کین. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بد و نیک راهر دو پاداشن است خنک آنکه جانْش از خرد روشن است. اسدی. آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم چون ببینیش در آن معدن پاداشن. ناصرخسرو. حاکم بمیان خصم و آن من پیغمبر تست روز پاداشن. ناصرخسرو. وان را که حاسد است حسد خود بسست اندر دل ایستاده به پاداشنش. ناصرخسرو. موافقان ترا و مخالفان ترا ز مهر و کین تو پاداشن است و بادافراه. معزی. به باغ دولت و ملکت به بادافراه و پاداشن عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم. سوزنی. پاداشن نیکان همه نیکی است در این ملک چونانکه بدان را ز بدی بادافراه است. سوزنی. یگانه ای که دو دستش گه عطا بدهد هزار فایده با صدهزار پاداشن. لامعی جرجانی. - ، روز پاداشن، یوم الجزاء. قیامت. یوم الدین: محمّدی که محمّد که مفخر رُسُل است کند تفاخر از او روز حشر و پاداشن. سوزنی. وگر بلذّت مشغولی احتلام است آن جُنُب ز خواب درآئی بروز پاداشن. جمال الدین عبدالرزاق. و رجوع به پاداش شود
خوشۀ انگور. خوشۀ کوچک از انگور. چلازه. زنگله، چوب خوشۀ انگور یا چوب چلازۀ انگور، خوشۀ انگوری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان) : چو مشک بویا لیکنش نافه بوده زغژب چو شیر صافی پستانش بود از پاشنگ. عسجدی (از فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی در صفت شراب). تو گوئی سیه غژب پاشنگ بود و یا در دل شب شباهنگ بود. اسدی. ، خیار بزرگ بود که برای تخم میگذارند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی آقای نخجوانی). غاوشو. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی آقای نخجوانی). شنگ. باشنگ: آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک. ، خربزه و هندوانه و کدو و امثال آنرا نیز گفته اند که بجهت تخم نگاه دارند. پاهنگ. پاچنگ. (برهان). و بعضی از لغویین این کلمه را مخفف پادشنگ دانسته و گفته اند مرکب است از پاد بمعنی پاینده. و شنگ که نوعیست از خیار که بجهت تخم نگاه دارند و معنی ترکیبی آن خیار محفوظ است. (فرهنگ رشیدی)
خوشۀ انگور. خوشۀ کوچک از انگور. چلازَه. زنگله، چوب خوشۀ انگور یا چوب چلازۀ انگور، خوشۀ انگوری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان) : چو مشک بویا لیکنش نافه بوده زغژب چو شیر صافی پستانش بود از پاشنگ. عسجدی (از فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی در صفت شراب). تو گوئی سیه غژب پاشنگ بود و یا در دل شب شباهنگ بود. اسدی. ، خیار بزرگ بود که برای تخم میگذارند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی آقای نخجوانی). غاوشو. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی آقای نخجوانی). شنگ. باشنگ: آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک. ، خربزه و هندوانه و کدو و امثال آنرا نیز گفته اند که بجهت تخم نگاه دارند. پاهنگ. پاچنگ. (برهان). و بعضی از لغویین این کلمه را مخفف پادشنگ دانسته و گفته اند مرکب است از پاد بمعنی پاینده. و شنگ که نوعیست از خیار که بجهت تخم نگاه دارند و معنی ترکیبی آن خیار محفوظ است. (فرهنگ رشیدی)