جدول جو
جدول جو

معنی پادکاله - جستجوی لغت در جدول جو

پادکاله
(دُ لِ)
ایالتی از فرانسه مرکب از آرتوا و بولونه و کالزی و پون تیو. و پنج ناحیه و چهل و شش بلوک و 905 قصبه و 1205191 تن سکنه دارد. و تسمیۀ آن بدین نام برای قرب با تنگۀ پادکاله است
تنگه یا بابی کم عمق میان فرانسه و انگلستان به پهنای 31 هزارگز که دریای مانش را به بحر شمال متصل میکند و کشتی رانی آن مهم است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادکامه
تصویر شادکامه
(دخترانه)
کامروا، خوشحال، شادمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پالکانه
تصویر پالکانه
بالکانه، پنجره، دریچه، پنجره ای که از میله های فلزی ساخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرکاله
تصویر پرکاله
پاره ای از چیزی، حصه، پاره، لخت، وصله، پینه، پرگاله، پژگاله
فرهنگ فارسی عمید
دیواره هایی که از ته نشست های آب رودخانه در کناره های بستر رود تشکیل می شود، بام، پشت بام، پنجره، دریچه، صفه یا جای هموار و بلند در کمر کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پادشاه
تصویر پادشاه
فرمانروای مقتدر و صاحب تاج و تخت، سلطان، ملک، شهریار، خدیو، خسرو، کشورخدا، کیهان خدیو، کنایه از مسلط
فرهنگ فارسی عمید
(دْ / دِ نَ / نِ)
صفه. فضای مسطح و بلند که در دامنۀ کوه واقع باشد، بام بلند، پنجره. دریچه، و گویا این کلمه مصحف بالکانه باشد
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
به معنی داسغاله است. (برهان). داسی که بدان رز پیرایند. (شرفنامۀ منیری). جاخشوک. جاخسوک. داستخاله. داستکاله. داستگاله. داسخاله. اسغاله. داس که بدان گیاه برند. داس خرد و دهره باشد که بدان تره برند. (اوبهی). صاحب آنندراج گوید: معنی ترکیبی آن داس که کالنده یعنی درو کننده و برندۀ علف وتره است -انتهی. اما این توجیه اساسی ندارد و کالنده را چنین معنایی نیست: انما المرخی تیس علفوا التیس نخاله و اقطعوا الانیاب عنه کلها بالداسکاله. (ظلیم بن حطیط الجهضمی الدبوسی، از انساب سمعانی ذیل نسبت دبوسی) ، عصای سرکژ. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(کُ یا دِ کُ)
غرور، مثل باد بروت و باد گیسو:
گرچه آتش سرم و بادکلاه
نه پی تاجوری خواهم داشت.
خاقانی.
من که آتش سرم و بادکلاه
خاک درگاه توام آبخور است.
خاقانی.
رجوع به بادکلاهی شود
لغت نامه دهخدا
(دْ / دِ نَ / نِ)
بام بلند. دریچه. و رجوع به پادگانه و بالکانه شود
لغت نامه دهخدا
(پُ لَ / لِ)
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه:
ماه تمام است روی کودک من
وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا).
رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) :
بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی
از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین.
مختاری.
دیده ام در پی فراق تو کرد
پر ز پرکالۀ جگر دامن.
سراج الدین قمری.
من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار
او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد.
امیرخسرو.
دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است
این قافله را راه مگر بر جگر افتاد.
شیخ علینقی کمره ای.
، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
معرب استاد، هنرمند. کسی که به کاری مشغول باشد که قریحه و دست، هر دو را در آن دخالت باشد. (دزی). دانندۀ صنعتی از امور کلیه و جزئیه.
لغت نامه دهخدا
(دْ / دِ)
از اصل پهلوی پاتخشای یا پاتخشاه، خدیو و فرمانروا. معادل آن در پارسی باستان (پارسی هخامنشی) پتی خشای ثیه و پتی خشای ، [کسی که به اقتدار فرمان راند] راجع به اصل این لغت در برهان قاطع چنین آمده است: ’نامی است فارسی باستانی مرکب از پاد و شاه و پاد بمعنی پاس و پاسبان و نگهبان و پائیدن و دارندگی تخت و اورنگ باشد و شاه بمعنی اصل و خداوند و داماد و هر چیز که آن به سیرت و صورت از امثال و اقران بهتر و بزرگتر باشدچنانکه خواهد آمد، پس معنی این اسم برین تقدیر از چهار وجه بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چه سلاطین پاسبان خلق اﷲاند، دویم همیشه داماد و چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را هم به این اسم خوانند مناسبت دارد، سیم چون پادشاه نسبت به سایر مردم اصل و خداوند باشد و پایندگی و دارندگی بحال او انسب است پس اگر او را به این نام خوانند لایق بود، چهارم خداوند تخت و اورنگ است و این معنی از جمیع معانی اولی باشد و بعضی گویند پادشاه به لغت باستانی بمعنی اصل و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی است، و بحذف آخر نیز درست است که پادشا باشد و بعربی سلطان میگویند’. و در فرهنگ رشیدی چنین آمده: ’خواجه افضل در رسالۀ ساز و پیرایه آورده که شاه بمعنی اصل و خداوندو پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن ودارندگی ملک و خلق، و بمعنی پاس و تخت نیز آمده و مناسب است پس معنی ترکیبی خداوند پاس و پائیدن و تخت، و بمعنی داماد نیز آمده چه پادشاه داماد عروس ملک است، و بعضی گفته اند پاد لغتی است در پاده یعنی رمۀ دواب پس معنی ترکیبی خداوند رمه یعنی رعایا و نیز شاه هر چیز که از افراد نوع خود ممتاز باشد خواه امتیاز صوری خواه معنوی، مانند شاه راه و شاه تیر و شاه امرود و شاه بیت پس معنی ترکیبی آنکه ممتاز از رعایا باشد.’ در فرهنگ جهانگیری هم مطالب مذکور با تفاوتی اندک چنانکه می آوریم آمده است: ’پادشاه نامی است پارسی باستانی و معنی پاد سه طریق بنظر رسیده اول بمعنی پاس و پاسبان، دوم پائیدن و دارندگی، سیم تخت چنانکه در ذیل لغت پاد ذکر شد و شاه به چهار معنی آمده اول چیزی بود که به سیرت و صورت از امثال بهتر و بزرگتر باشد چنانچه بیت خوب را شاه بیت و سوار خوب را شاه سوار وراه وسیع را شاه راه و تیر بزرگی را که بدان خانه پوشیده اند شاه تیر خوانند و امثال این بسیار است. دوم داماد باشد، سیم بمعنی اصل و خداوند بود پس معنی این اسم شریف بدین تقدیر از چهار بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چون سلطان پاسبان خلق است اگر این معنی اخذ کنند بغایت شایسته باشد، دوم همیشه داماد چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را باین اسم نامند مناسب مینماید، سیم چون پادشاه نسبت به سایرمردمان اصل و خداوند باشد و پائیدن و دارندگی بحال او انسب است اگر او را بدین نام بخوانند پس لایق بود، چهارم خداوند تخت و این از جمیع معانی انسب و اولی خواهد بود. خواجه افضل الدین کاشی در رسالۀ ساز و پیرایه آورده است که پادشاه نامی است باستانی و شاه در سخن باستانی اصل باشد و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن و دارندگی،’ شاه. قب. ملک. ملیک. امیر. سلطان. (مهذب الاسماء) .آکل. (منتهی الارب). مالک. خداوند. خدیو. شهریار. شاهنشاه. شاهانشاه. حصیر. شه. پادشه. خدیش. خدیور. ریهه. شاهنشه. شهنشه. شهنشاه. خسرو. کسری. اصید. و این کلمه میان فارسی زبانان هند به بای عربی مستعمل است (یعنی کلمه پادشاه). (غیاث اللغات) :
پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد.
فضل بن عباس ربنجنی.
براه اندر همی شد شاه راهی
رسید او تا بنزد پادشاهی.
رودکی.
بکردار کشتی است کار سپاه
همش باد و هم بادبان پادشاه.
فردوسی.
پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلندکه باشد.
عنصری.
پادشاه فرخ زاد جان شیرین و گرامی به ستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشیده شد. (تاریخ بیهقی). چیزها گفت و کرد که اکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. (تاریخ بیهقی). در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را این آگاهی نباشد. (تاریخ بیهقی). خیمه ملک است و ستون پادشاه. (تاریخ بیهقی). اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت. (تاریخ بیهقی). در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر... نباشد. (تاریخ بیهقی). پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفتن. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی). از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه محتشم. (تاریخ بیهقی). پسر خواجه احمد عبدالصمد را... فرستاد... تا ودیعت باکالنجار را... بپردۀ این پادشاه آرد. (تاریخ بیهقی). من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم. (تاریخ بیهقی). و آنگاه، چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد به قلعت کوهتیز به تکین آباد و هرچند آن بر هوای پادشاهی بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی). طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است. (تاریخ بیهقی). بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیستند. (تاریخ بیهقی). و کس را نرسید که در آن باب چیزی گفتی که پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید. (تاریخ بیهقی). یادگار خسروان و گزیده تر پادشاهان. (تاریخ بیهقی). کارنامۀ این پادشاه بزرگ برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد چون اینجا رسم بهرۀ آن نبشتن بردارم. (تاریخ بیهقی). اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهی محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست. (تاریخ بیهقی). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). این خواجه از چهارده سالگی باز، بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی). به هرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی)، [اسکندر] فور را... که پادشاه هند بود بکشت. (تاریخ بیهقی). این پادشاه [مسعود] حلیم و کریم و بزرگ است. (تاریخ بیهقی). این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). حاصلی بدین بزرگی ازآن وی بر آن پادشاه حلیم کریم عرضه کردند. (تاریخ بیهقی). هر پادشاه که سیر نباشد رعیت او گرسنه خسبند. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی). همه کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه به صحبت اهل علم. (عقدالعلی). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). علما پادشاه را با کوه مانند کنند. پادشاه چون راکب شیر است همه را ازو وهم باشد و او رااز مرکب یعنی از پادشاهی. (منسوب به احنف بن قیس، نقل از تاریخ گزیده).
پادشاه وحوش از آن باشد
که بخود کار خود کند ضیغم.
ابن یمین.
، فرمانروا. حاکم. مسلط. قاهر. صاحب اختیار:
همه پادشاهید بزمان خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش.
فردوسی.
همه پادشاهید بر گنج خویش
کسی را که گردآمد از رنج خویش.
فردوسی.
باید دانست که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی).
چون بر هوای دل تن من گشت پادشاه
آمد به پیش سینۀ من ازسفه سپاه.
سوزنی.
پادشاهی تو هم به مسکن خویش
بلکه در هستی خود و تن خویش.
اوحدی.
- پادشاه بزرگ، عاهل. (منتهی الارب).
- پادشاه چین، آفتاب. (برهان).
- پادشاه چین، فغفور. (دهّار). و القاب پادشاهان ممالک در الاّثار الباقیه ص 100-102 چنین آمده است:
پادشاه ساسانی، شاهنشاه. کسری.
پادشاه روم، باسلی. قیصر.
پادشاه اسکندریه، بطلمیوس.
پادشاه یمن، تبّع.
پادشاه ترک خزر و تغزغز، خاقان.
پادشاه ترک غزیّه، حنوته.
پادشاه چین، بغبور.
پادشاه هند، بلهرا.
پادشاه قنوج، رابی.
پادشاه حبشه، النجاشی.
پادشاه نوبه، کابیل.
پادشاه جزائر بحرالشرقی، مهراج.
پادشاه جبال طبرستان، اصفهبذ.
پادشاه دنباوند، مصمغان.
پادشاه غرجستان، شار.
پادشاه سرخس، زاذویه.
پادشاه نسا و ابیورد، بهمنه.
پادشاه کش، نیدون.
پادشاه فرغانه، اخشید.
پادشاه اسروشنه، افشین.
پادشاه چاچ (شاش) ، تدن.
پادشاه مرو، ماهویه.
پادشاه نیشابور، کنبار.
پادشاه سمرقند، طرخون.
پادشاه سریر، الحجّاج.
پادشاه دهستان، صول.
پادشاه جرجان، اناهبذ.
پادشاه صقالبه، قبّار.
پادشاه سریانیین، نمرود.
پادشاه قبط، فرعون.
پادشاه بامیان، شیر بامیان.
پادشاه مصر، العزیز.
پادشاه کابل، کابل شاه.
پادشاه ترمذ، ترمذ شاه.
پادشاه خوارزم، خوارزمشاه.
پادشاه شروان، شروان شاه.
پادشاه بخارا، بخارخداه.
پادشاه گوزگانان، گوزگان خذاه.
در ترکیب جهان پادشاه و نظایر آن رجوع به ردیف خود شود.
- پادشاه ختن، خورشید. (برهان).
- پادشاه درندگان، شیر.
- پادشاه روم، هرقل. (قاضی محمد دهار).
- پادشاه شدن، تملک. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ملک. (تاج المصادر بیهقی).
- پادشاه عمالقه. اجاج. (قاموس کتاب مقدس).
- پادشاه کردن، املاک. تملیک. (منتهی الارب).
- پادشاه گردانیدن، تملیک. تحیّه. (تاج المصادر بیهقی).
- پادشاه گردانیدن بر چیزی، تحویل. مالک گردانیدن. تملیک.
- پادشاه نیمروز، پادشاه سیستان.
- ، آفتاب.
- ، مردم نیک پی و مبارک قدم.
- ، حضرت آدم علیه السلام. (برهان).
- پادشاه یمن، قیل. ج، اقیال. (منتهی الارب). تبّع. ج، تبابعه
لغت نامه دهخدا
بلز، مهندس و طبیعی دان و فیلسوف و نویسندۀ فرانسه، مولد بسال 1623م، 1032/ هجری قمری در شهر کلرمونت فراند، و وفات در سنۀ 1662م، 1072/ از هجری قمری اوان کودکی آثار ذکاء و فطنت در وی پدیدار بود چنانکه بقول خواهرش (ژیلبرت) در دوازده سالگی بدون استعانت از کتابی اولین قضایای هندسۀ اقلیدس بشناخت و در شانزده سالگی رساله ای در باب قطع مخروطات نوشت که مایۀ اعجاب دکارت شد، و در هجده سالگی ماشین محاسبه را اختراع کرد و قوانین ثقل هوا و موازنۀ سوائل و مثلثات ریاضی و حساب اتفاقات و ضغطۀ مائی و غیره از مبتکرات اوست، آثار وی با سادگی و استحکام کلام همراه است و ازینروی در صف اول نثرنویسان فرانسه بشمار آمده است
ژیلبرت، خواهر بزرگ بلز پاسکال مشهور به مادام پریه وی رساله ای در ترجمه حیات بلز پاسکال دارد، مولد او بسال 1620م، 1209/ هجری قمری و وفات در سنۀ 1687م، 1098/ هجری قمری
ژاکلین، خواهر بلز پاسکال، پیرو عقیدۀ ژانسنیسم، مولد او در کلرمون بسال 1625م، 1034/ هجری قمری و وفات در سنۀ 1661م، 1071/ هجری قمری
گی د کرم، آنتی پاپ (باباالدجّال) از سال 1164 تا 1168م، 559/ تا 563 هجری قمری
لغت نامه دهخدا
(لِ نَ / نِ)
بالکانه. دری کوچک بود در دیوار که ازو پنهان به بیرون نگرند و بود نیز که مشبّک کنند. در مشبک کوچک را گویند اگر آهنین بود و اگر چوبین باشد. پنجره. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). دریچه. (فرهنگ جهانگیری). در مشبک بود یعنی دریچه باشد در دیوار خانه که از پس آن بیرون نگرند چون شبکه مشبک اگر آهنین بود و اگر چوبین بود، آنرا نیزپنجره گویند و مردم را ببینند و مردم ایشان را نبینند. (اوبهی) :
بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین پالکانه.
رودکی یا ابوالمثل.
برآستانۀ وحدت سقیم خوشتر دل
بپالکانۀ جنت عقیم به جوزا.
خاقانی.
ترسم ز پالکانۀ دیده فروجهد
این چند قطره خون که محل وفای تست.
کمال اسماعیل.
مشبّکات رواق سپهر پیروزه
ز پالکانۀ ایوان تست پنجره ای.
خواجۀ شمس الدین محمد ورکانی (از فرهنگ جهانگیری).
، غرفه. (رشیدی). ستاوند، بام بلند:
از برون تاب خانه طبع یابی نزهتم
وز ورای پالکانۀ چرخ بینی منظرم.
خاقانی.
، شروع در درو کردن غله، پاسنگ ترازو
لغت نامه دهخدا
وصله ای که بر جامه دوزند گژنه پینه وصله پرغاله پرکاله، پاره ای از هر چیز پاره لخت حصه
فرهنگ لغت هوشیار
هر سلطانی که دارای تاج و تخت باشد ملک سلطان، فرمانروا حاکم مسلط صاحب اختیار، خدا، مجاز ماذون مختار، محیط تاونده: (والله محیط بالکافرین و الله پادشاه است بر نا گرویدگان و تاونده با ایشان) (کشف الاسرار میبدی. مداش 3: 1 ص 51) یا پادشاه چین. خاقان چین، آفتاب خورشید. یا پادشاه ختن، سلطان ختن، خوشید آفتاب. یا پادشاه ددان. شیر اسد. یا پادشاه درندگان. شیر. یا پادشاه معظم. سلطان بزرگ خداوند بزرگ. یا پادشاه نوروزی. کسی که از صبح تا عصر روز نوروز برای تفریح مردم عنوان پادشاه داشت و از مردم پول می ستد و آنرا با حاکم تقسیم میکرد میر نوروزی، آنکه اسما نه رسما بپادشاهی برگزیده شود آنکه بطریق استهزاء وی را بدین سمت نصب کنند: (خمار را باتفاق باسم سلطنت موسوم کردند و پادشاه نوروزی از وی برساختند) یا پادشاه نیمروز. پادشاه سیستان، آفتاب خورشید، مردم نیک پی و مبارک قدم، حضرت آدم بسبب آنکه طبق روایات تا نیمروز در بهشت بود، رسول اکرم ص از آن باب که طبق روایت شفاعت امتان خود را تا نیمروز خواهد کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اداله
تصویر اداله
فرمداری (دولت)، پیروزی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که نام او را در سیاهه سربازان بنیچه دهات مینوشتند در صورتیکه بجای خود کس دیگری را بخدمت سربازی اعزام میکرد ماهانه ای باو می پرداخت (قاجاریه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داسکاله
تصویر داسکاله
داس کوچک، عصای کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
دریچه ای که از آن پنهان ببیرون نگرند دریچه پنجره، غرفه ستاوند، بام بلند، پاسنگ ترازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پادگانه
تصویر پادگانه
پشت بام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داسکاله
تصویر داسکاله
((لِ))
داس کوچک، داسخاله، داسغاله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پادگانه
تصویر پادگانه
((دِ نِ))
بام، پشت بام، پنجره، دریچه، فضای صاف و بلند در دامنه کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پادشاه
تصویر پادشاه
فرمانروایی که تاج و تخت داشته باشد، ملک، سلطان، حاکم، مسلط، صاحب اختیار، خدا، محیط، تاونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاسکال
تصویر پاسکال
قانونی در باب انتقال فشار در سیالات (مایعات و گازها)، هر فشاری که بر نقطه ای از یک جسم سیال که در حال تعادل است وارد شود عیناً به همه اجزای آن سیال منتقل می شود. (برگرفته از نام بلز پاسکال ریاضی دان، فیزیکدان و نویسنده فرانسوی)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالکانه
تصویر پالکانه
((نِ))
پنجره فلزی، بام بلند، بالکانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پادواژه
تصویر پادواژه
متضاد
فرهنگ واژه فارسی سره
امیر، تاجور، خدیو، سلطان، سلطان، شاه، شاهنشاه، شهریار، ملک
متضاد: رعیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند در نزد پادشاه بزرگ بود، دلیل است که از پادشاه بهره ونصیب یابد. اگر پادشاه را در لباسی نیکو بیند، در سرائی یا در کوچه ای که منسوب به او است، دلیل است بر زیادتی وبزرگی پادشاه و ولایت و عزت و جاه وی و خدم و حشم و مال و خزائن او. اگر بیند در پادشاه نقصانی است، تاویلش به خلاف این بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند پادشاه به روی ختفه است، دلیل است پادشاهی بر وی بماند. اگر پادشاه بیند که به زمین فرو شد، دلیل که مردی پادشاه را حرمت و منزلت بیفزاید. جابر مغربی
اگر بیند که پادشاه او را جامه داد و کلاه داد، دلیل که بر مردمان خویش رئیس و الی گردد. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه است پاکیزه، دلیل بود بر شرف و اقبال و صلاح کار ودرازی عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه چرکین و دریده بود، دلیل بود بر بدی حال پادشاه و عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه دستار است، چنانکه در روزگار رسول (ص) بر سر صحابه است، دلیل که به پادشاه عدل و انصاف برسد. اگر بیند پادشاه را بار بگرفت و به فرمان او شد، دلیل که مملکت جهان بگیرد و بر آن قرار گیرد. اگر بیند پادشاه شد، دلیل که بیننده خواب توانگر شود. اگر بیند پادشاه در کوچه یا در سرای او درآمد، چنانکه در آمدن او به زاری و انکار است، دلیل است که اهل آن موضع را غم و اندوه رسد از سبب پادشاه. اگر بیند در آمدن او آنجا چیزی منکر نبود، دلیل است هیچ مضرت و زیان به اهل آن موضع نرسد. حضرت دانیال
دوازده چیز است که بیننده خواب را، دلیل بر پادشاهی است. اول: آن که بیند که پیغمبر (ص) او امام گرداند. دوم: آن که بیند که علم شریعت ورزد. سوم:آن که گوش پیغمبر پیش خود بیند، یعنی منتظر اقامت و نماز بود. چهارم: آن که بر منبر او خطبه کرد. پنچم: آن که جامه رسول (ص) بر ت ن او است. ششم: آن که انگشتری بیند که در انگشت دارد. هفتم: آن که بیند ک او آفتاب یاماهتاب گردیده. هشتم: آن که بیند تن او رودخانه شده است. نهم: آن که بیند که چشم او دیوار شهر گشته است. دهم: آن که بیند که چشم او محراب مسجد جامع شده است. یازدهم: آن که پادشاه او را انگشتری دهد. دوازدهم: آن که بیند که چشم او مانند گاوی شده است. این دوازده چیز در خواب دیدن، دلیل بود بر یافتن سلطنت و پادشاهی. محمد بن سیرین
اگر کسی پادشاه را گشاده روی و خرم بیند، دلیل است که کار او گشاد شود. اگر کسی وزیر پادشاه را به خواب بیند، دلیل است کاری کند که زود به صلاح بازآید. اگر حاجت پادشاه را بیند، دلیل که از شغل ها فروماند و عاقبت به مراد برسد. اگر ندیم پادشاه را بیند، دلیل است او را از کسی ملامت رسد. اگر ملازمان پادشاه را بیند، دلیل است که شغل و عمل او به صلاح آید. اگر اعوان و ندیمان پادشاه را بیند، دلیل است که کار او گشاده شود. اگر وزیران پادشاه را بیند، دلیل است که کسی او را ملامت کند و چیزی که از دست او رفته بود، به دست او بازآید. اگر چاکران وکیل را بیند، دلیل نماید که کسی او را ملامت کند که از شغل دون عاجز شود. اگر پرده دار پادشاه را بیند، دلیل است که کار بسته او گشاده شود. اگر مقنعه زن پادشاه را بیند، دلیل است که کسی را وعده دهد به دروغ. اگر زندانیان پادشاه را بیند، دلیل بود که غمگین و مستمند شود. اگر جلاد پادشاه بیند، دلیل است که مراد او زود حاصل شود. اگر دبیر پادشاه بیند، دلیل است آن چه می جوید بیابد. اگر صلاح پادشاه را بیند، دلیل است که از زنی منفعت یابد، اگر رکابدار پادشاه را بیند، دلیل کند که سخن دروغ و بی حاصل شنود. اگر غاشیه دار پادشاه را بیند، دلیل که او را غم و اندوه رسد. اگر جامه دار پادشاه را بیند، دلیل است که کار او نیکو شود. اگر دوات دار پادشاه بیند، دلیل که او را زنان چیزی حاصل شود. اگر خوانسالار پادشاه را بیند، دلیل است خرم شود و مال حاصل نماید .
اگر بیند پادشاه به شهری درآمد و بر پادشاه آن شهر غلبه کرد، دلیل نماید که کار آن شهر نقصان و آفت پذیر بود. اگر بیند که پادشاه در شهر او یا خانه او بخفت، دلیل که پادشاه بدان حاجت افتد و شغل و عملش فرماید.
اگر بیند پادشاهی بمرد و دفنش نکردند و بر وی نگریستند و جنازه او برنداشتند، دلیل است بعضی از سرای او خراب شود و باشد که متفکر دل و رنجور شود. اگر پادشاه به خواب بیند که کعبه سرای او است، دلیل که هرگز در مملکت او زوال نباشد و از دشمن ایمن است. اگر دید به کسی سلام می کرد و یا کسی بدو سلام کرد، دلیل ایمنی است از غم و اندوه و خلود. اگر پادشاه بیند که رسن در دست داشت یا دست در رسن زده است، دلیل است که به راه راست رود و بر جاده عدل و انصاف اقامه نماید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
جای پا، گودی ردپای حیوانات
فرهنگ گویش مازندرانی
واحد شمارش لباس، آبادی، ظرف، تکه، بخش، چیز کم
فرهنگ گویش مازندرانی
پرنده ی ماهی خوار کوچک، ماهی گیرک، جغد
فرهنگ گویش مازندرانی
خوراکی نامرغوب و کم ارزش
فرهنگ گویش مازندرانی
کنار، در کنار، برآمدگی عقب پستان گاو
فرهنگ گویش مازندرانی