کشیشی انگلیسی که ظاهراً در مائۀ سیزدهم ردّی بر اسلام نوشته و ردودی نیز در ایران بر آن نوشته اند، و ظاهراً این کلمه عنوانی است دینی در مذهب ترسایان مانند کشیش و بطریق و غیره از پاتر لاطینی، در نامۀ شاه عباس کبیر به پاپ آمده است: در این اوقات که پادریان عظام فرآنتونی و فرکلیستو و فرجوآن ... بدینجا آمده بودند ... و فرآنتونی پادری را بازگردانیده ... فرستادیم
کشیشی انگلیسی که ظاهراً در مائۀ سیزدهم ردّی بر اسلام نوشته و ردودی نیز در ایران بر آن نوشته اند، و ظاهراً این کلمه عنوانی است دینی در مذهب ترسایان مانند کشیش و بطریق و غیره از پاتر لاطینی، در نامۀ شاه عباس کبیر به پاپ آمده است: در این اوقات که پادریان عظام فرآنتونی و فرکلیستو و فرجوآن ... بدینجا آمده بودند ... و فرآنتونی پادری را بازگردانیده ... فرستادیم
مرد بی دندان: تا بر سپهر اعظم نقاش لوح را دائم قلم نه کندزبان و نه ادرد است. ابوالفرج رونی. مؤنث: درداء. ج، درد، بطور خود یا بشتاب رفتن شتر. ادرعباب
مرد بی دندان: تا بر سپهر اعظم نقاش لوح را دائم قلم نه کندزبان و نه ادرد است. ابوالفرج رونی. مؤنث: دَرْداء. ج، دُرْد، بطور خود یا بشتاب رفتن شتر. ادرعباب
پراز درد. پراندوه. پرداغ و درد. پرمحنت: چو بشنید سالار هاماوران دلش گشت پردرد و سر شد گران. فردوسی. بشوتن ز رودابه پردرد شد وز آن شیون او رخش زرد شد. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد دو دیده پر از آب و رخساره زرد. فردوسی. ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد دلش گشت پردردو رخساره زرد. فردوسی. برفتند یکسر به ایوان شاه ز بدگوی پردرد و فریادخواه. فردوسی. رخ شهریار جهان زرد شد زتیمار کبروی پردرد شد. فردوسی. از آن پیر پردرد شد روزبه بپرسید و گفت از شما کیست مه. فردوسی. رخ شاه بهرام از آن زرد گشت ز یزدان بترسید و پردرد گشت. فردوسی. سکندر ز دیده ببارید خون دلش گشت پردرد از آن رهنمون. فردوسی. بدل برش اندیشه بسیار گشت ز بهرام پردرد و تیمار گشت. فردوسی. دو شاه گرانمایه پردرد و کین نهادند بر پشت پیلان دو زین. فردوسی. چو آگاهی آمد به خاقان چین دلش گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. ورا نامور هیچ پاسخ نداد دلش گشت پردرد و سر پر ز باد. فردوسی. خبر شد بر بهمن اردوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد. فردوسی. که از کار کاموس و خاقان چین دلم گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. دلش گشت پردرد و جان پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب. فردوسی. چو بشنید گفتار پیران بدرد دلش گشت پردرد و رخسار زرد. فردوسی. چو بشنید خسرو ز کوت این سخن دلش گشت پردرد رزم کهن. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد سواری گزید از دلیران مرد. فردوسی. که پردرد باشند مردان مرد که پیش من آیند روز نبرد. فردوسی. چو آواز دادش ز فرشید ورد رخش گشت پرخون و دل پر ز درد. فردوسی. سپه سربسر پیش خاقان شدند ز کاموس پردرد و گریان شدند. فردوسی. چو افراسیاب این سخنها شنود دلش گشت پردرد و سر پر ز دود. فردوسی. چنین تا برآمد برین چندگاه ز گستهم پردرد شد جان شاه. فردوسی. چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند. فردوسی. بپیچید از آن نامه افراسیاب دلش گشت پردرد و سر پرشتاب. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم روان، لب پر از باد سرد. فردوسی. دلش گشت پردرد و بیدار شد روانش پر از رنج و تیمار شد. فردوسی. چو بشنید ناکاردیده جوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. شدند جمله دعاگوی من به وقت سحر بآه سینۀ پردرد از کریم و لئیم. سوزنی. بیشتر با گشتن و شدن آید به شرح شواهدی که گذشت. - آه سرد از دل پردرد برآوردن، و آه سرد از جگر پردردکشیدن، آه عمیق و طویل برآوردن
پراز درد. پراندوه. پرداغ و درد. پرمحنت: چو بشنید سالار هاماوران دلش گشت پردرد و سر شد گران. فردوسی. بشوتن ز رودابه پردرد شد وز آن شیون او رخش زرد شد. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد دو دیده پر از آب و رخساره زرد. فردوسی. ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد دلش گشت پردردو رخساره زرد. فردوسی. برفتند یکسر به ایوان شاه ز بدگوی پردرد و فریادخواه. فردوسی. رخ شهریار جهان زرد شد زتیمار کبروی پردرد شد. فردوسی. از آن پیر پردرد شد روزبه بپرسید و گفت از شما کیست مه. فردوسی. رخ شاه بهرام از آن زرد گشت ز یزدان بترسید و پردرد گشت. فردوسی. سکندر ز دیده ببارید خون دلش گشت پردرد از آن رهنمون. فردوسی. بدل برش اندیشه بسیار گشت ز بهرام پردرد و تیمار گشت. فردوسی. دو شاه گرانمایه پردرد و کین نهادند بر پشت پیلان دو زین. فردوسی. چو آگاهی آمد به خاقان چین دلش گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. ورا نامور هیچ پاسخ نداد دلش گشت پردرد و سر پر ز باد. فردوسی. خبر شد بر بهمن اردوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد. فردوسی. که از کار کاموس و خاقان چین دلم گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. دلش گشت پردرد و جان پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب. فردوسی. چو بشنید گفتار پیران بدرد دلش گشت پردرد و رخسار زرد. فردوسی. چو بشنید خسرو ز کوت این سخن دلش گشت پردرد رزم کهن. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد سواری گزید از دلیران مرد. فردوسی. که پردرد باشند مردان مرد که پیش من آیند روز نبرد. فردوسی. چو آواز دادش ز فرشید ورد رخش گشت پرخون و دل پر ز درد. فردوسی. سپه سربسر پیش خاقان شدند ز کاموس پردرد و گریان شدند. فردوسی. چو افراسیاب این سخنها شنود دلش گشت پردرد و سر پر ز دود. فردوسی. چنین تا برآمد برین چندگاه ز گستهم پردرد شد جان شاه. فردوسی. چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند. فردوسی. بپیچید از آن نامه افراسیاب دلش گشت پردرد و سر پرشتاب. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم روان، لب پر از باد سرد. فردوسی. دلش گشت پردرد و بیدار شد روانش پر از رنج و تیمار شد. فردوسی. چو بشنید ناکاردیده جوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. شدند جمله دعاگوی من به وقت سحر بآه سینۀ پردرد از کریم و لئیم. سوزنی. بیشتر با گشتن و شدن آید به شرح شواهدی که گذشت. - آه سرد از دل پردرد برآوردن، و آه سرد از جگر پردردکشیدن، آه عمیق و طویل برآوردن
فرشی که پای در میاندازند، سنگی که پهلوی در میگذارند تا باد در را حرکت ندهد. کشیش و مبلغ مسیحی. در ایران چند پادری مشهورند که کتبی بر رد اسلام نوشته اند و علمای ایران نیز کتبی در رد ایشان تالیف کرده اند از آن جمله میرزا کریم خان و پسر او حاج محمد کریم خان رسایلی در رد پا دریان نوشته اند: (در این اوقات که پادریان عظام فر آنتونی و فر کلیستو و فرجو آن... بدینجا آمده بودند) (نامه شاه عباس کبیر به پاپ)
فرشی که پای در میاندازند، سنگی که پهلوی در میگذارند تا باد در را حرکت ندهد. کشیش و مبلغ مسیحی. در ایران چند پادری مشهورند که کتبی بر رد اسلام نوشته اند و علمای ایران نیز کتبی در رد ایشان تالیف کرده اند از آن جمله میرزا کریم خان و پسر او حاج محمد کریم خان رسایلی در رد پا دریان نوشته اند: (در این اوقات که پادریان عظام فر آنتونی و فر کلیستو و فرجو آن... بدینجا آمده بودند) (نامه شاه عباس کبیر به پاپ)