جدول جو
جدول جو

معنی ویرج - جستجوی لغت در جدول جو

ویرج
سوسن زرد، گیاهی چندساله با برگ و ساقۀ بلند، گل های زرد و ریشه ای سرخ رنگ که مصرف دارویی دارد، وجّ، اقارون، اگر
تصویری از ویرج
تصویر ویرج
فرهنگ فارسی عمید
ویرج
(رَ)
نام دارویی است که آن را ’اگرترکی’ خوانند و به هندی یج گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ویرو
تصویر ویرو
(دخترانه)
نام پهلوان و سپهداری در منظومه ویس و رامین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویرا
تصویر ویرا
(پسرانه)
شجاع (نگارش کردی: ورا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایرج
تصویر ایرج
(پسرانه)
یاری دهنده آریائیها، پسرفریدون، پادشاه و پهلوان ایرانی، پهلوی از شخصیتهای شاهنامه، نام کوچکترین پسر فریدون پادشاه پیشدادی ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
گیاهی که ساقۀ آن راست بالا نمی رود و روی زمین می خوابد مانند بتۀ خربزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویر
تصویر ویر
حافظه، برای مثال بپرسید نامش ز فرخ هجیر / بگفتا که نامش ندارم ز ویر (فردوسی - ۲/۱۶۱)
فهم، ادراک، هوش، برای مثال یکی تیزویری ست و بسیار دان / کز او نیست احوال گیتی نهان (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۸)
بهره، برای مثال نه گهواره دیدم نه پستان نه شیر / نه از هیچ خوشی مرا بود ویر (فردوسی - ۱/۲۲۹ حاشیه)
ویل، وای، ناله، فریاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویرا
تصویر ویرا
یاد گیرنده، باهوش، کسی که حافظۀ خوب دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرج
تصویر شیرج
شیره، روغن کنجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیرج
تصویر سیرج
شیره، روغن کنجد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
نیرنج. (متن اللغه). رجوع به نیرنگ و نیرنج شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
هرچه پژمرده و خشک شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هوشمند، یادگیرنده، آموزنده، (آنندراج) (برهان)، مدرک، (آنندراج) :
یکی مرد ویرا بباید نخست
که گوید نیوشیده ها را درست،
ابوالعباس مروزی
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ / وَ رَ / رِ / وِ رَ / رِ)
آن رستنی است که ساق ندارد و بر درخت پیچد و بالا رود مانند کدو و بر زمین پهن شود چون هندوانه و خربزه و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی است که ساق ندارد و بر زمین پهن شود مانند بیارۀ خربزه و هندوانه و یا به چوب و درخت بالا رود همچو کدو و عشقه و امثال آن. (برهان). رجوع به جهانگیری و مؤیدالفضلا و رشیدی شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان با 480 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
آهن آماج که بدان زمین شیارند. (منتهی الارب). سکهالحراث. (اقرب الموارد) (متن اللغه). نورج. (متن اللغه) ، غماز. سخن چین. (منتهی الارب). نمام. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، شتر مادۀ نیکوی جواد تیزرو. (منتهی الارب). ناقۀ جواد. (اقرب الموارد). ناقۀ جواد را گویند به سبب سرعتش در دویدن. (ازمتن اللغه). هر تندرو و سریعی را نیرج گویند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، دویدن به سرعت و تردد. (از متن اللغه) : عدا عدوا نیرجا، شتابانه و مترددانه دوید. (منتهی الارب) ، علم بر جامه. (از اقرب الموارد) ، مدوس و آلتی آهنین یا چوبی که بدان طعام را کوبند. (از اقرب الموارد). رجوع به نورج شود، امراءه نیرج، زن داهیۀ منکره. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروۀ شهرستان سنندج که 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است جزءبخش شهریار شهرستان تهران. در جلگه واقع و معتدل است. سکنۀ آن 247 تن و آب آن از قنات و محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند، باغات سیب قندک و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از طریق علیشاه عوض و قاسم آباد میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین. در 22هزارگزی شمال غربی آوج و در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 1187 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات و میوه ها و عسل، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی و جاجیم بافی است. از آثار قدیم آن بنائی است که در حدود 150 سال قبل به وسیلۀ خوانین قره گوزلو ساخته شد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نفس فلک آفتاب بمناسبت خوبرویی و خوش پیکری این نام بر او نهادند که هر کس او را دیدی مهر او ورزیدی. (از آنندراج) (از انجمن آرا). نفس فلک آفتاب. (برهان). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان بنظر میرسد ولی در فرهنگ دساتیر نیامده. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
معرب شیرۀ فارسی. روغن کنجد. (آنندراج) (ازبرهان) (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (ناظم الاطباء) (از بحر الجواهر). روغن کنجد. شیره. دهن الجلجلان. دهن السمسم. دهن الحل. (یادداشت مؤلف). به لغت رومی انطوف وبه هندی تیلی و به سریانی شحادلیا گویند و به عربی دهن الحل و به فارسی روغن کنجد گویند. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام پسر فریدون است که به دست برادران خود سلم و تور کشته شد. ایران را باو منسوب داشته ایران خواندند و توران را که از تور بود توران نامیدند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). نام پسر فریدون والی ایران زمین. (مؤیدالفضلا). در داستانهای ملی ایران پسر کوچکتر فریدون. چون فریدون ممالک خود را بین او (ایرج) و سلم و تور تقسیم کرد ایران را به ایرج داد. سلم و تور حسد برده ایرج را کشتند. منوچهر انتقام خون او بگرفت. (دائره المعارف فارسی) :
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه
که او بد سزاوارتخت و کلاه.
فردوسی.
یاد دارم که فریدون بر ملک ایرج را
پادشا کرد و بدو داد سراسر کیهان.
جوهری هروی (از لباب الالباب ج 2 ص 115)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شهرکیست بناحیت پارس از داراگرد آبادان و بانعمت. (حدود العالم) ، مردم را به اشتباه انداختن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
نام یکی از پاسگاههای مرزی بخش بستان شهرستان دشت میشان. واقع در 77هزارگزی شمال باختری بستان. سکنۀ آن مأموران انتظامی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
خط سرحد ایران و عراق از آن می گذرد. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ویرا
تصویر ویرا
یاد گیرنده آموزنده
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی که ساق ندارد خواه بر زمین پهن شودمانند بیاره خربزه و هندوانه وخواه بر چوب و درخت بالا رود مانند کدو عشقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرج
تصویر شیرج
پارسی تازی گشته شیره روغن کنجد شیربا روغن کنجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرج
تصویر سیرج
پارسی تازی گشته شیرج روغن کنجد روغن کنجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورج
تصویر ورج
ارزش، ارج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویرا
تصویر ویرا
یادگیرنده، آموزنده، کسی که حافظه خوب دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورج
تصویر ورج
((وَ))
ارزش، ارج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویر
تصویر ویر
ناله، فریاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویر
تصویر ویر
هوش، فهم، یاد، ذهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویر
تصویر ویر
حافظه
فرهنگ واژه فارسی سره
گریزنده، بگریز، این واژه به گونه ی پسوندی کاربرد دارد، نام روستایی در چهاردانگه ی هزارجریبی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی