جدول جو
جدول جو

معنی ویثر - جستجوی لغت در جدول جو

ویثر
(وَ / وِ ثَ)
گل سفید را گویند مطلقاً، خواه پنج برگ باشد خواه صدبرگ، و به کسر ثالث هم گفته اند. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ویر
تصویر ویر
حافظه، برای مثال بپرسید نامش ز فرخ هجیر / بگفتا که نامش ندارم ز ویر (فردوسی - ۲/۱۶۱)
فهم، ادراک، هوش، برای مثال یکی تیزویری ست و بسیار دان / کز او نیست احوال گیتی نهان (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۸)
بهره، برای مثال نه گهواره دیدم نه پستان نه شیر / نه از هیچ خوشی مرا بود ویر (فردوسی - ۱/۲۲۹ حاشیه)
ویل، وای، ناله، فریاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وثیر
تصویر وثیر
لین، نرم، بالشچه، پارچه ای که در آن جامه می پیچند
فرهنگ فارسی عمید
حالت زن آبستن در اوایل آبستنی که به برخی از خوراکی ها رغبت شدید پیدا می کند
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
پاسپرده. وثیره، مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پارچه ای که در آن جامه پیچند. (ناظم الاطباء). پارچه ای که در آن جامه ها نهند و به وی پوشند. (منتهی الارب) ، جامه ای که بر بالای جامه ها پوشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بالشچه مانندی که پیش زین باشد، بستر نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- فراش وثیر، فراش نرم پاسپرده. (ناظم الاطباء) ، پوست جانوران درنده، مرکبی است که از حریر و دیبا سازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ یَ)
دهی است جزء دهستان سلطانیۀ بخش مرکزی شهرستان زنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
نام دهی است از مضافات اردبیل، (برهان)، در رشیدی آمده:دهی است از مضافات اصفهان، غزالی گوید:
دل ز من بردند و دارندش به دام زلف بند
لاله رخساران ویر و سروقدان هرند
و همین صحیح است، یاقوت گوید: ویر به کسر اوّل و سکون دوم و راء، قریه ای است به اصفهان و بدان منسوب است احمد بن محمد بن ابی عمرو بن ابی بکر ویری، (حاشیۀ برهان قاطع از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بیر، بر، از ویر، یعنی ازحفظ کردن و به خاطر نگاه داشتن، (برهان)، حفظ، حافظه، (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بپرسید نامش ز فرخ هجیر
بگفتا که نامش ندارم به ویر،
فردوسی،
چه افتاد ای عزیزان مر شما را
که شد یکبارتان یاد من از ویر؟
؟
- از ویر شدن، از یاد رفتن،
، فهم و هوش و ادراک، (ناظم الاطباء) :
دو مرد خردمند بسیارویر
به مردی و گردی چو درّنده شیر،
فردوسی،
کسی را که کمتر بدی خط و ویر
نرفتی به دیوان شاه اردشیر،
فردوسی،
- تیزویر، تیزهوش:
زین بدکنش حذر کن و زین پس دروغ او
منیوش اگر به هوش و بصیری و تیزویر،
ناصرخسرو،
مثالی از امثال قرآن تو را
نمودم بر آن بنگر ای تیزویر،
ناصرخسرو،
، بهر، سهم، قسمت، (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نه گهواره دیدم نه پستان شیر
نه از هیچ خوشی مرا بود ویر،
فردوسی،
،
ناله و فریاد، (برهان) : یا ویلنا انا کنا ظالمین، ای وای و ویر ما، ما بودیم ستمکاران که فرمان خدای نکردیم، (قرآن 46/21)، (حاشیۀ برهان قاطع از تفسیر کمبریج)،
ای جوان زیر چرخ پیر مباش
یا ز دورانش در زحیر مباش
یا برون شو ز چرخ چون مردان
ورنه با وای وای و ویر مباش،
سنایی (از حاشیۀ برهان)،
- جیر و ویر، داد و فریاد (در تداول تهرانی ها)، (حاشیۀ برهان چ معین)،
،
ویر با ثانی مجهول، بی عقل و احمق، (برهان)، و رجوع به رشیدی شود، (حاشیۀ برهان چ معین)، در تداول، شیت، بی نمک، (یادداشت مرحوم دهخدا)، سفید، سخت سفید که مطبوع نباشد، (یادداشت مرحوم دهخدا)،
میل مفرط، هوس شدید، ویار، هوس کاری: ویرش گرفته، ویرش آمده، جاذبه و کششی که در پاره ای از کارها هست که عامل از آن به آسانی دست نتواند کشیدن: قلاب دوزی ویر غریبی دارد، (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
بستر نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعجب الاشیاء وثر علی وثر، یعنی گائیدن بر بستر نرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جامه که بدان جامه ها را پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
میل و هوس زنان آبستن، (از ابن البیطار) ویار گاهی به صورت تهوع و استفراغ و گاه به شکل بد آمدن از بعض چیزها و زمانی به صورت اشتها داشتن و هوس چیزی را کردن و آن را بسیار دوست داشتن ظاهر می شود، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، آرزوانه را گویند، و این زنان آبستن را افتد که چیزهای بد آرزو کنند چون گل و نمک و انگشت و برنج خام و جز آن، هوسی که در نخستین ماه های آبستنی و زمان بارداری پدید آید،
- ویار شدن، در تداول، دچار ویار گردیدن
لغت نامه دهخدا
(وِ دیَ)
دهی است جزو بخش خرقان شهرستان ساوه با 1260 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن، سیب زمینی، بادام و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. عده ای از مردان برای کارگری به تهران میروند. دارای دبستان است. مزارع کوناب، دنبالک، مزرعه قمی جزو این ده است. 10خانوار از ایل شاهسون بغدادی و عرب کله کوه در بهار به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وِ سَ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ ثَ)
بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کثر. کثیر. کثار. (اقرب الموارد) ، مرد بسیار خیر و نیکویی و بسیاردهش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ ثَ)
عیثر الشی ٔ، ذات چیزی و کالبد آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد از لسان) ، نشان خفی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اثر مخفی: مالقیت لهم أثرا و لا عیثرا، از آنها نه اثری و نه نشان مخفیی دیدم. (از اقرب الموارد). عثیر. رجوع به عثیر شود، گل و لای تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). گل ولای که به اطراف پایها زیر و بالا کنند. (ناظم الاطباء). آنچه از خاک یا گل و لای هنگام راه رفتن با اطراف انگشتان پای زیرورو شود و از قدم اثری جز آن دیده نشود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عیثر
تصویر عیثر
لای تنک، زاد (ذات)، نشان پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
پا سپرده پا خورده، نمد زین، لایی جامه نرم لین. یا فراش (فرش) وثیر. بستر نرم، جامه ای که بر بالای جامه ها پوشند، پارچه ای که در آن جامه پیچند، باشچه مانندی که پیش زین باشد، پوست جانور درنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واثر
تصویر واثر
پایا
فرهنگ لغت هوشیار
هوسی که در نخستین ماههای آبستنی در زمان بار داری پدید آید. و یار گاهی بصورت تهوع و استفراغ و گاه بشکل بد آمدن از بعض چیزها و زمانی بصورت اشتها داشتن و هوس چیزی را کردن و آنرا بسیار دوست داشتن ظاهر میشود: زن آبستن که زیاد سیب بخورد بچه اش پسر میشود و اگر ویار اگر ویاراو ترشی باشد بچه دختر است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویر
تصویر ویر
میل و هوس شدید به چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویر
تصویر ویر
هوش، فهم، یاد، ذهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویر
تصویر ویر
ناله، فریاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وثیر
تصویر وثیر
((وَ))
نرم، لین، فراش، فراش، بستر نرم، جامه ای که بر بالای جامه ها پوشند، پارچه ای که در آن جامه پیچند، باشچه مانندی که پیش زین باشد، پوست جانور درنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویار
تصویر ویار
((وِ))
میل شدید زنان حامله به بعضی از خوردنی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویفر
تصویر ویفر
((وِ فِ))
نوعی بیسکویت سبک و ترد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویر
تصویر ویر
حافظه
فرهنگ واژه فارسی سره
آرمه، تاس، تلواسه، میل مفرط، واسه، وحم، هوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فریاد، ناله، ادراک، استنباط، درک، فهم، هوش، به خاطرسپاری، حافظه، یادگیری، میل، ویار، هوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هوس آرزو میل، اشتها هوس زن باردار
فرهنگ گویش مازندرانی
ازتوابع خیررود کنار نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
خوی و عادت، اطوار، کار شگفت انگیز
فرهنگ گویش مازندرانی