وکیل ها، کسانی که به او اعتماد کنند و کاری را به او بسپارند، کسانی که از طرف کس دیگر برای انجام دادن کاری تعیین شود، گماشته ها، نماینده ها، در علوم سیاسی نماینده هایی از طرف یک حزب یا جمعی از مردم برای اجرای امری انتخاب می شوند، جمع واژۀ وکیل
وکیل ها، کسانی که به او اعتماد کنند و کاری را به او بسپارند، کسانی که از طرف کس دیگر برای انجام دادن کاری تعیین شود، گماشته ها، نماینده ها، در علوم سیاسی نماینده هایی از طرف یک حزب یا جمعی از مردم برای اجرای امری انتخاب می شوند، جمعِ واژۀ وکیل
بالا، بلند، بلندمرتبه، برای مثال چو هامون دشمنانت پست بادند / چو گردون دوستان والا همه سال (رودکی - ۵۲۵) برتر، بلند، پسوند متصل به واژه به معنای بزرگ مثلاً والاتبار، والاجاه، والاحضرت، والاقدر، والامنش، والانژاد، والاهمت
بالا، بلند، بلندمرتبه، برای مِثال چو هامون دشمنانت پست بادند / چو گردون دوستان والا همه سال (رودکی - ۵۲۵) برتر، بلند، پسوند متصل به واژه به معنای بزرگ مثلاً والاتبار، والاجاه، والاحضرت، والاقدر، والامنش، والانژاد، والاهمت
مواکله. به دیگری کار گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). واگذار کردن بعضی به بعض دیگر کار را. (اقرب الموارد) ، اعتماد کردن. (آنندراج) (منتهی الارب) ، بد و سست رفتن ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
مواکله. به دیگری کار گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). واگذار کردن بعضی به بعض دیگر کار را. (اقرب الموارد) ، اعتماد کردن. (آنندراج) (منتهی الارب) ، بد و سست رفتن ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
زبان کردان بود بارانی گوید ... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 16) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، گمان می کنم به کاف تازی مفتوح (کولا) باشد و با اینکه در نسخۀ فرهنگ اسدی، نخجوانی یکی دو بار دیگر به بارانی تصادف می شود، معهذا شاید عبارت اصل کتاب این بوده: ’به زبان کردان بارانی بود’ و پس از آن محتمل است نام شاعر آمده و سپس لفظ ’گوید’ و محتمل است نام شاعر نیز بارانی بوده و کاتب از تکرار بارانی جمله را غلط گمان برده و تصرف عادی کتاب را مرتکب شده است، کولا به گمان من لهجه و لحنی از ’شولا’ باشد و تبدیل شین به کاف و خاء در زبان پارسی سایر است و شولا را چنانکه خود بر تن مردی ’درگزینی’ (درگزین همدان) دیدم، جامۀ فراخی است - فراختر از عبای زمستانی - که بر روی جامه های دیگر پوشند، رویه و زیرۀ آن از جامۀ پشمین تنک است و میان آن انباشته به پشم است و با موی آدمی و اسب، آن پشم برابره و آستر استوار کرده اند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، جامۀ پشمین که شبانان پوشند، با شولا قیاس شود، (از فرهنگ فارسی معین) : در بیابان بدید قومی کرد کرده از موی هر یکی کولا، بارانی (از لغت فرس چ اقبال ص 16)، و رجوع به کولاویان شود
زبان کردان بود بارانی گوید ... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 16) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، گمان می کنم به کاف تازی مفتوح (کَولا) باشد و با اینکه در نسخۀ فرهنگ اسدی، نخجوانی یکی دو بار دیگر به بارانی تصادف می شود، معهذا شاید عبارت اصل کتاب این بوده: ’به زبان کردان بارانی بود’ و پس از آن محتمل است نام شاعر آمده و سپس لفظ ’گوید’ و محتمل است نام شاعر نیز بارانی بوده و کاتب از تکرار بارانی جمله را غلط گمان برده و تصرف عادی کتاب را مرتکب شده است، کولا به گمان من لهجه و لحنی از ’شولا’ باشد و تبدیل شین به کاف و خاء در زبان پارسی سایر است و شولا را چنانکه خود بر تن مردی ’درگزینی’ (درگزین همدان) دیدم، جامۀ فراخی است - فراختر از عبای زمستانی - که بر روی جامه های دیگر پوشند، رویه و زیرۀ آن از جامۀ پشمین تنک است و میان آن انباشته به پشم است و با موی آدمی و اسب، آن پشم برابره و آستر استوار کرده اند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، جامۀ پشمین که شبانان پوشند، با شولا قیاس شود، (از فرهنگ فارسی معین) : در بیابان بدید قومی کرد کرده از موی هر یکی کولا، بارانی (از لغت فرس چ اقبال ص 16)، و رجوع به کولاویان شود
رجل وکله، مرد عاجز که کار خود را به دیگری سپارد و بر وی تکیه کند. وکل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : رجل وکله نکله، مردی که کاری با مردمان گذارد از عجز. (مهذب الاسماء)
رجل وکله، مرد عاجز که کار خود را به دیگری سپارد و بر وی تکیه کند. وَکَل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : رجل وکله نکله، مردی که کاری با مردمان گذارد از عجز. (مهذب الاسماء)
نعت مفعولی منحوت از کلاه فارسی. آنکه کلاه بر سر گذارد، نه عمامه. کلاه دار. کلاه پوشیده. مقابل معمم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لغتی است مجعول که از کلاه فارسی بر وزن معمم و در مقابل آن ساخته شده است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
نعت مفعولی منحوت از کلاه فارسی. آنکه کلاه بر سر گذارد، نه عمامه. کلاه دار. کلاه پوشیده. مقابل معمم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لغتی است مجعول که از کلاه فارسی بر وزن معمم و در مقابل آن ساخته شده است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
بلند، (لغت فرس اسدی) (حاشیۀ معین بر برهان قاطع) (صحاح الفرس) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از بهار عجم) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، مرتفع، (حاشیۀ برهان قاطع)، بالا، (انجمن آرا) (آنندراج)، رفیع، (ناظم الاطباء)، افراشته، بارفعت: چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال، رودکی (از لغت فرس اسدی)، تیر را تا نتراشی نشود راست همی سرو تا که نپیرائی والا نشود، منوچهری (دیوان ص 34)، چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا، ناصرخسرو، سروبن گرچه رست و بالا کرد سر او را سپهر والا کرد، سنائی، رفته ز ورای عرش والا هفتاد هزار پرده بالا، نظامی، ز هر پایگاهی که والا بود هنرمند را پایه بالا بود، نظامی، نک ذره به آفتاب والا نرسد، عطار، لطف طبعش بدیدند و حسن تدبیرش بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به ترتیبی والاتر از آن ممکن شد، (گلستان)، به خدائی که برافراخت سپهر اطلس به رسولی که برون تاخت ز چرخ والا، (از فرهنگ خطی)، ، بامرتبت، (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام)، بزرگ قدر، (صحاح الفرس) (غیاث اللغات)، بزرگ به قدر و بلند به همت، (اوبهی)، بلند به قدر و همت و نهمت، (فرهنگ خطی)، بلند به حسب قدر و مرتبه، (جهانگیری)، بلند به حسب مرتبه، (آنندراج)، باقدر، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، بزرگ به قدر و بلندی، (لغت فرس چ اقبال ص 4 از حاشیۀ برهان قاطع)، سرافراز در بلندی مرتبه و درجه و قدر و نیز در عقل و فراست و شعور و در حسب و نسب، بزرگوار، باشوکت، باشکوه، (ناظم الاطباء)، سرافراز، بلندمرتبت، عالی مقام، عالی رتبه، بلندمرتبه: بدان کوش تا زود دانا شوی چو دانا شوی زود والا شوی، بوشکور، نه داناتر آن کس که والاتر است که بالاتر است آن که داناتر است، بوشکور، سبکسارمردم نه والا بود اگر چه گوی سروبالا بود، فردوسی، درفشی چو سیمرغ والا سفید کشیده سرش سوی تابنده شید، فردوسی، وزیری چون یکی والا فرشته چه در دیوان چه در صدر محافل، منوچهری، کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود، شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود، منوچهری، خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان گرازان روی سنبلها و یازان زیر عرعرها، منوچهری، هنر هرچه در مرد والا بود به چهرش بر از دور پیدا بود، اسدی، برادرش والا براهیم راد گزین جهان گرد مهتر نژاد، اسدی، این چرا بندۀ ضعیف و چاکر بی قدر و جاه و آن چرا شاه قوی و مهتر والاستی، ناصرخسرو، محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی، ناصرخسرو، خوی مهان بگیر و تواضع کن آن را که او به دانش والا شد، ناصرخسرو، این جور مکن که از تو نپسندد سلطان زمانه خسرو والا، مسعودسعد، مرا گویند بطلمیوس ثانی مرا دانند فیلیفوس والا، خاقانی، درّ دری را از قلم در رشتۀ جان کرده ضم پس باز بگشاده ز هم برشاه والا ریخته، خاقانی، به عون لطف یزدانی و فر دولت برنا به دارالملک بازآمد همایون صاحب والا، هندوشاه نخجوانی، ، با گهر، (لغت فرس اسدی)، شریف، مقابل دون و پست، (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء)، عالی، (ناظم الاطباء)، ارجمند، گهری، ارزنده، بلند: چو شه ایران والا به نسب با شه ایران همتا به گهر، فرخی، از این سه هر آنکو شریف است و والا مر آن دیگران را سر آرد به چنبر، ناصرخسرو، تن خانه این گوهر والای شریف است تو مادر این خانه و این گوهر والا، ناصرخسرو، تو چنان بر گمان که من دونم سخن من نگر که چون والاست، مسعودسعد، شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند که طبع ایشان پست است و شعر من والاست، مسعودسعد، مکن درجسم و جان منزل که این دون است وآن والا قدم زین هر دو بیرون نه نه اینجاباش نه آنجا، سنائی، الف را بر اعداد مرقوم بینی که اعداد فرعند و او اصل والا، خاقانی، چون دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل در دبستان طریقت شد دل والای من، خاقانی، گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم، خاقانی، دست تو بر نژاد زبردست چون رسید بد گوهراز گوهر والا چه خواستی، خاقانی، ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو زینت تاج و نگین از گوهر والای تو، حافظ، ، عزیز، گرامی، ارزنده، ارجمند: غریب از ماه والا تر نباشد که روز و شب همی برد منازل، منوچهری، زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید، منوچهری، ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند، منوچهری، یگانه گهر گرچه والا بود نکوتر چو جفتیش همتا بود، اسدی، سخن خوب ز حجت شنو ار والائی که هنرهاش سوی مردم والا والاست، ناصرخسرو، از طاعت میر است یوز وحشی ایدون بسوی خاص و عام والا، ناصرخسرو، دیدۀ عالم از توروشن شد نامۀ دوست از تو شد والا، مسعودسعد، ، خوب، مقبول، شایسته، پسندیده، ستوده، سزاوار: که خود را بدان خیره رسوا کند وگر چند کردار والا کند، فردوسی، نه والا بود خیره خون ریختن نه از شاه با بنده آویختن، فردوسی، چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز، فردوسی، آن است بی زوال سرای ما والا و خوب و پر نعم و آلا، ناصرخسرو، ، بلند، مشهور، - نام والا، نام نیک و مشهور، نام بلند: ببالید و چون سرو بالا گرفت هنرمندی و نام والا گرفت، اسدی، ، بزرگ، (فرهنگ خطی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، سرور: نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت کشید لشکر و بر مکه گشت او والا، مولوی، ، اعلا، (از انجمن آرای ناصری)، فایق، برتر: چو ناامید شود کز کسیش ناید هیچ خداش قدرت والای خویش بنماید، (از نفثه المصدور)، ، قویم، استوار: حجت تراست رهبر زی او پوی تا علم دینت نیک شود والا، ناصرخسرو، ، قد، قامت، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، بالا، (برهان قاطع)، مرتبه، (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرا)، قدر، (آنندراج) (انجمن آرا)، رفعت، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، بلندی، (برهان قاطع)، توانائی، قدرت، (برهان قاطع)، دارائی، (آنندراج)، دوستی، (ناظم الاطباء)، یار، دوست، (ناظم الاطباء)، مخفف والاد است به معنی دیوار یا سقف، (فرهنگ نظام)، رده از دیوار که آن را والاد نیز گویند و به معنی سقف و پوشۀ خانه نیز آمده، (از آنندراج) (انجمن آرا)، نوعی از بافتۀ ابریشمی که بیشتر زنان پوشند، (برهان قاطع)، نوعی از بافتۀ ابریشمی که واله نیز گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از پارچۀ لطیف ابریشمی بود و اکنون هم در هند نام پارچه لطیفی است، (فرهنگ نظام)، نوعی از جامۀ ابریشمی باریک، (غیاث اللغات)، نوعی از بافتۀ ابریشم، (جهانگیری)، حریر بسیار نازک، بهترین آن گلناری و چرخی و نازک و پر مگسی است، (فرهنگ دیوان البسۀ نظام قاری، از حاشیۀ برهان قاطع)، جامه ای است معروف در هندوستان، (آنندراج) : نباشد چرا همچو گل شوخ و شنگ که دارد لباسی ز والای رنگ، ملاطغرا (از آنندراج)، و دعا را نبشته در والای زرد گیرند، (از بیاضی خطی)، گل است و لاله چو والای سرخ و اطلس آل لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر، نظام قاری، نقش والای لطیف قلغی گر بیند قالبک زن سزد ار نقش نخواند در کار، نظام قاری، تابود والای گلگون شفق شقۀ چتر سپهر زرنگار، نظام قاری، نخوت شرب به والا که ز پرّ مگس است چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار، نظام قاری، نوع والا که ورا باد صبا می خوانند بادت آن آتش والای به رنگ گلنار، نظام قاری، ، مجازاً، بیرق که بر سر نیزه بندند، (آنندراج) : ز والای گلگون سنان بهره مند شفق از زمین نیزه دار بلند، ملاقاسم فوقی (از آنندراج)، ز والاسنان رشک گلزارها برآورده گلهای سر از خارها، ملاقاسم فوقی (ازآنندراج)، شده نیزه ها شمع بزم جدال سر شمع را شعله والای آل، هاتفی (از آنندراج)
بلند، (لغت فرس اسدی) (حاشیۀ معین بر برهان قاطع) (صحاح الفرس) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از بهار عجم) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، مرتفع، (حاشیۀ برهان قاطع)، بالا، (انجمن آرا) (آنندراج)، رفیع، (ناظم الاطباء)، افراشته، بارفعت: چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال، رودکی (از لغت فرس اسدی)، تیر را تا نتراشی نشود راست همی سرو تا که نپیرائی والا نشود، منوچهری (دیوان ص 34)، چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا، ناصرخسرو، سروبن گرچه رست و بالا کرد سر او را سپهر والا کرد، سنائی، رفته ز ورای عرش والا هفتاد هزار پرده بالا، نظامی، ز هر پایگاهی که والا بود هنرمند را پایه بالا بود، نظامی، نک ذره به آفتاب والا نرسد، عطار، لطف طبعش بدیدند و حسن تدبیرش بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به ترتیبی والاتر از آن ممکن شد، (گلستان)، به خدائی که برافراخت سپهر اطلس به رسولی که برون تاخت ز چرخ والا، (از فرهنگ خطی)، ، بامرتبت، (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام)، بزرگ قدر، (صحاح الفرس) (غیاث اللغات)، بزرگ به قدر و بلند به همت، (اوبهی)، بلند به قدر و همت و نهمت، (فرهنگ خطی)، بلند به حسب قدر و مرتبه، (جهانگیری)، بلند به حسب مرتبه، (آنندراج)، باقدر، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، بزرگ به قدر و بلندی، (لغت فرس چ اقبال ص 4 از حاشیۀ برهان قاطع)، سرافراز در بلندی مرتبه و درجه و قدر و نیز در عقل و فراست و شعور و در حسب و نسب، بزرگوار، باشوکت، باشکوه، (ناظم الاطباء)، سرافراز، بلندمرتبت، عالی مقام، عالی رتبه، بلندمرتبه: بدان کوش تا زود دانا شوی چو دانا شوی زود والا شوی، بوشکور، نه داناتر آن کس که والاتر است که بالاتر است آن که داناتر است، بوشکور، سبکسارمردم نه والا بود اگر چه گوی سروبالا بود، فردوسی، درفشی چو سیمرغ والا سفید کشیده سرش سوی تابنده شید، فردوسی، وزیری چون یکی والا فرشته چه در دیوان چه در صدر محافل، منوچهری، کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود، شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود، منوچهری، خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان گرازان روی سنبلها و یازان زیر عرعرها، منوچهری، هنر هرچه در مرد والا بود به چهرش بر از دور پیدا بود، اسدی، برادرش والا براهیم راد گزین جهان گرد مهتر نژاد، اسدی، این چرا بندۀ ضعیف و چاکر بی قدر و جاه و آن چرا شاه قوی و مهتر والاستی، ناصرخسرو، محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی، ناصرخسرو، خوی مهان بگیر و تواضع کن آن را که او به دانش والا شد، ناصرخسرو، این جور مکن که از تو نپسندد سلطان زمانه خسرو والا، مسعودسعد، مرا گویند بطلمیوس ثانی مرا دانند فیلیفوس والا، خاقانی، درّ دری را از قلم در رشتۀ جان کرده ضم پس باز بگشاده ز هم برشاه والا ریخته، خاقانی، به عون لطف یزدانی و فر دولت برنا به دارالملک بازآمد همایون صاحب والا، هندوشاه نخجوانی، ، با گهر، (لغت فرس اسدی)، شریف، مقابل دون و پست، (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء)، عالی، (ناظم الاطباء)، ارجمند، گهری، ارزنده، بلند: چو شه ایران والا به نسب با شه ایران همتا به گهر، فرخی، از این سه هر آنکو شریف است و والا مر آن دیگران را سر آرد به چنبر، ناصرخسرو، تن خانه این گوهر والای شریف است تو مادر این خانه و این گوهر والا، ناصرخسرو، تو چنان بر گمان که من دونم سخن من نگر که چون والاست، مسعودسعد، شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند که طبع ایشان پست است و شعر من والاست، مسعودسعد، مکن درجسم و جان منزل که این دون است وآن والا قدم زین هر دو بیرون نه نه اینجاباش نه آنجا، سنائی، الف را بر اعداد مرقوم بینی که اعداد فرعند و او اصل والا، خاقانی، چون دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل در دبستان طریقت شد دل والای من، خاقانی، گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم، خاقانی، دست تو بر نژاد زبردست چون رسید بد گوهراز گوهر والا چه خواستی، خاقانی، ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو زینت تاج و نگین از گوهر والای تو، حافظ، ، عزیز، گرامی، ارزنده، ارجمند: غریب از ماه والا تر نباشد که روز و شب همی برد منازل، منوچهری، زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید، منوچهری، ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند، منوچهری، یگانه گهر گرچه والا بود نکوتر چو جفتیش همتا بود، اسدی، سخن خوب ز حجت شنو ار والائی که هنرهاش سوی مردم والا والاست، ناصرخسرو، از طاعت میر است یوز وحشی ایدون بسوی خاص و عام والا، ناصرخسرو، دیدۀ عالم از توروشن شد نامۀ دوست از تو شد والا، مسعودسعد، ، خوب، مقبول، شایسته، پسندیده، ستوده، سزاوار: که خود را بدان خیره رسوا کند وگر چند کردار والا کند، فردوسی، نه والا بود خیره خون ریختن نه از شاه با بنده آویختن، فردوسی، چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز، فردوسی، آن است بی زوال سرای ما والا و خوب و پر نعم و آلا، ناصرخسرو، ، بلند، مشهور، - نام والا، نام نیک و مشهور، نام بلند: ببالید و چون سرو بالا گرفت هنرمندی و نام والا گرفت، اسدی، ، بزرگ، (فرهنگ خطی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، سرور: نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت کشید لشکر و بر مکه گشت او والا، مولوی، ، اعلا، (از انجمن آرای ناصری)، فایق، برتر: چو ناامید شود کز کسیش ناید هیچ خداش قدرت والای خویش بنماید، (از نفثه المصدور)، ، قویم، استوار: حجت تراست رهبر زی او پوی تا علم دینت نیک شود والا، ناصرخسرو، ، قد، قامت، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، بالا، (برهان قاطع)، مرتبه، (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرا)، قدر، (آنندراج) (انجمن آرا)، رفعت، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، بلندی، (برهان قاطع)، توانائی، قدرت، (برهان قاطع)، دارائی، (آنندراج)، دوستی، (ناظم الاطباء)، یار، دوست، (ناظم الاطباء)، مخفف والاد است به معنی دیوار یا سقف، (فرهنگ نظام)، رده از دیوار که آن را والاد نیز گویند و به معنی سقف و پوشۀ خانه نیز آمده، (از آنندراج) (انجمن آرا)، نوعی از بافتۀ ابریشمی که بیشتر زنان پوشند، (برهان قاطع)، نوعی از بافتۀ ابریشمی که واله نیز گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از پارچۀ لطیف ابریشمی بود و اکنون هم در هند نام پارچه لطیفی است، (فرهنگ نظام)، نوعی از جامۀ ابریشمی باریک، (غیاث اللغات)، نوعی از بافتۀ ابریشم، (جهانگیری)، حریر بسیار نازک، بهترین آن گلناری و چرخی و نازک و پر مگسی است، (فرهنگ دیوان البسۀ نظام قاری، از حاشیۀ برهان قاطع)، جامه ای است معروف در هندوستان، (آنندراج) : نباشد چرا همچو گل شوخ و شنگ که دارد لباسی ز والای رنگ، ملاطغرا (از آنندراج)، و دعا را نبشته در والای زرد گیرند، (از بیاضی خطی)، گل است و لاله چو والای سرخ و اطلس آل لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر، نظام قاری، نقش والای لطیف قلغی گر بیند قالبک زن سزد ار نقش نخواند در کار، نظام قاری، تابود والای گلگون شفق شقۀ چتر سپهر زرنگار، نظام قاری، نخوت شرب به والا که ز پرّ مگس است چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار، نظام قاری، نوع والا که ورا باد صبا می خوانند بادت آن آتش والای به رنگ گلنار، نظام قاری، ، مجازاً، بیرق که بر سر نیزه بندند، (آنندراج) : ز والای گلگون سنان بهره مند شفق از زمین نیزه دار بلند، ملاقاسم فوقی (از آنندراج)، ز والاسنان رشک گلزارها برآورده گلهای سر از خارها، ملاقاسم فوقی (ازآنندراج)، شده نیزه ها شمع بزم جدال سر شمع را شعله والای آل، هاتفی (از آنندراج)
مرتضی قلی بیک به روایت مؤلف صبح گلشن به هندوستان رسیده به ملازمت والای نواب سربلندخان سربلندی یافت و در آخر عمر به ملک بنگاله شتافته از آنجا به عالم بالا شتافت، ’ او راست: در سینه ام ز جور تو ظالم دلی نماند جز بیدلی به مزرع من حاصلی نماند، (از تذکرۀ صبح گلشن ص 584 و فرهنگ سخنوران ص 641) میرزا ضیاءالدین حسین بدخشانی مخاطب به اسلام خان و متخلص به والا از شعرای قرن یازدهم است، و رجوع به فرهنگ سخنوران 641 و خزانۀ عامره ص 176 و روز روشن ص 747 شود علینقی میرزا قاجار فرزند فتحعلی شاه متخلص به والا از شعرای قرن سیزدهم هجری است، رجوع به فرهنگ سخنوران ص 641 شود
مرتضی قلی بیک به روایت مؤلف صبح گلشن به هندوستان رسیده به ملازمت والای نواب سربلندخان سربلندی یافت و در آخر عمر به ملک بنگاله شتافته از آنجا به عالم بالا شتافت، ’ او راست: در سینه ام ز جور تو ظالم دلی نماند جز بیدلی به مزرع من حاصلی نماند، (از تذکرۀ صبح گلشن ص 584 و فرهنگ سخنوران ص 641) میرزا ضیاءالدین حسین بدخشانی مخاطب به اسلام خان و متخلص به والا از شعرای قرن یازدهم است، و رجوع به فرهنگ سخنوران 641 و خزانۀ عامره ص 176 و روز روشن ص 747 شود علینقی میرزا قاجار فرزند فتحعلی شاه متخلص به والا از شعرای قرن سیزدهم هجری است، رجوع به فرهنگ سخنوران ص 641 شود
دهی است از بخش بابلسرشهرستان بابل که دارای 495 تن سکنه است. آب آن از چاه و رود خانه بابل و محصول عمده اش صیفی، کنجد، غله، پنبه و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از بخش بابلسرشهرستان بابل که دارای 495 تن سکنه است. آب آن از چاه و رود خانه بابل و محصول عمده اش صیفی، کنجد، غله، پنبه و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
مشهور به بیشه سر. دهی است از دهستان میان رود بخش مرکزی شهرستان ساری. 250 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه تجن. محصولش برنج و غلات و پنبه است. صیفی کاری دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
مشهور به بیشه سر. دهی است از دهستان میان رود بخش مرکزی شهرستان ساری. 250 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه تجن. محصولش برنج و غلات و پنبه است. صیفی کاری دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
تازی گشته کلا بنگرید به کلا درختی است از تیره پنیر کیان و از دسته استرکو لیاسه که بومی نواحی استوایی قاره افریقا است. ارتفاع گونه های مختلف این درخت بین 15 تا 20 متر است. برگها یش معمولا ساده و متناوب و در برخی گونه ها مجتمع است (بین 5 تا 15 برگ بطور فراهم جمع میشوند)، سطح فوقانی پهنک برگ آنها شفاف ولی سطح تحتانی برنگ سبز روشن است. گلها این گیاه معمولا بر روی شاخه های جوان (2 یا 3 یا 4 ساله) ظاهر میشوند و بندرت شاخه های مسن گل دار میگردند. مادگی گیاه شامل 5 تا 6 بر چه آزاد است که در هر برچه 5 تا 16 تخمچه قرار دارد. میوه آنها شامل 2 تا 6 فولیکول گردو بیضوی است و در درون آنها 5 تا 6 دانه موجود است. دانه های درون میوه بین 8 تا 15 گرم وزن دارند. دانه کلا شامل 3، 2 درصد کافئین و 2 تئو برومین و 6، 1 درصد تانن و 58 درصد مواد چرب است جوزالزنج درخت قهوه سودانی جوز کولا. جامه ای پشمین که شبانان پوشند
تازی گشته کلا بنگرید به کلا درختی است از تیره پنیر کیان و از دسته استرکو لیاسه که بومی نواحی استوایی قاره افریقا است. ارتفاع گونه های مختلف این درخت بین 15 تا 20 متر است. برگها یش معمولا ساده و متناوب و در برخی گونه ها مجتمع است (بین 5 تا 15 برگ بطور فراهم جمع میشوند)، سطح فوقانی پهنک برگ آنها شفاف ولی سطح تحتانی برنگ سبز روشن است. گلها این گیاه معمولا بر روی شاخه های جوان (2 یا 3 یا 4 ساله) ظاهر میشوند و بندرت شاخه های مسن گل دار میگردند. مادگی گیاه شامل 5 تا 6 بر چه آزاد است که در هر برچه 5 تا 16 تخمچه قرار دارد. میوه آنها شامل 2 تا 6 فولیکول گردو بیضوی است و در درون آنها 5 تا 6 دانه موجود است. دانه های درون میوه بین 8 تا 15 گرم وزن دارند. دانه کلا شامل 3، 2 درصد کافئین و 2 تئو برومین و 6، 1 درصد تانن و 58 درصد مواد چرب است جوزالزنج درخت قهوه سودانی جوز کولا. جامه ای پشمین که شبانان پوشند
نیاز، چشم سرخ و سپید، سپید سرین گوسپند، فرانسوی خرمکه گونه ای شیرینی خوردنی یا شیرابه نوشیدنی از شیر و شکر و خرمک (کاکائو) نوعی شیرینی که با شیر و شکر و کاکائو ساخته می شود
نیاز، چشم سرخ و سپید، سپید سرین گوسپند، فرانسوی خرمکه گونه ای شیرینی خوردنی یا شیرابه نوشیدنی از شیر و شکر و خرمک (کاکائو) نوعی شیرینی که با شیر و شکر و کاکائو ساخته می شود
ساخته فارسی گویان از کلاه پارسی کلاهپوش کلاهدار کسی که کلاه بر سر گذارد مقابل معمم: (گرچه از مکلا و مستفرنگ است و من آخوند شل و ولی بیش نیستم) (سر و ته یک کرباس 36: 2)
ساخته فارسی گویان از کلاه پارسی کلاهپوش کلاهدار کسی که کلاه بر سر گذارد مقابل معمم: (گرچه از مکلا و مستفرنگ است و من آخوند شل و ولی بیش نیستم) (سر و ته یک کرباس 36: 2)