جدول جو
جدول جو

معنی وهن - جستجوی لغت در جدول جو

وهن
خواری، توهین، ضعف، سستی
تصویری از وهن
تصویر وهن
فرهنگ فارسی عمید
وهن
(قَرْوْ)
سستی کردن در کار و سست گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سست شدن، سست گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). لازم و متعدی استعمال شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
وهن
(وُ)
جمع واژۀ واهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به واهن شود
لغت نامه دهخدا
وهن
سستی کم توانی نااستواری سست شدن (در کار یا در بدن)، سستی ضعف
تصویری از وهن
تصویر وهن
فرهنگ لغت هوشیار
وهن
((وَ هْ))
ضعف، سستی
تصویری از وهن
تصویر وهن
فرهنگ فارسی معین
وهن
اهانت، تحقیر، توهین، سرشکستگی، ارتخا، بیحالی، رخوت، سستی، ضعف، فتور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وهان
تصویر وهان
(دخترانه)
جمع خوبان، بهان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وهب
تصویر وهب
(پسرانه)
بخشش، عطا، نام پدر آمنه مادر پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وهمن
تصویر وهمن
(پسرانه)
نیک اندیش، برف انبوه که از کوه فرو ریزد، پسر و جانشین اسفندیار، نام ماه یازدهم از سال شمسی، نام فرشته نگهبان چهارپایان سودمند، نام روز دوم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جهن
تصویر جهن
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام چهارمین پسر افرسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وهنیا
تصویر وهنیا
(پسرانه)
بهنیا، کسی که از نسل خوبان است
فرهنگ نامهای ایرانی
حلقۀ چوبی که در سر ریسمان می بندند و هنگام بستن بار سر ریسمان را از آن می گذرانند و می کشند، رکاب چوبی، دانۀ لعاب دار، جرعۀ آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موهن
تصویر موهن
ضعیف کننده، سست کننده، خوار کننده، توهین آمیز
فرهنگ فارسی عمید
(نِ دَ)
سست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: توهن امره، ای ضعف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سنگین شدن مرغ از خوردن دانه چنانکه قادر به پرواز نباشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان. سکنۀ آن 625 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است جزو دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 2 هزارگزی راه شوسه. دامنه و سردسیری است با 630 تن سکنه. آب آن از رود خانه جلیل آباد ومحصول آن غلات و بنشن و گردو و زردآلو و بادام و عسل و شغل اهالی زراعت است. ایل بغدادی تابستان به کوههای این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دهی است جزو دهستان فشافویۀ بخش ری شهرستان تهران واقع در 10هزارگزی باختری راه شوسۀ قم با 1190 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. قلعۀ خرابه ای دارد. راه از طریق رباطکریم ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وِ هََ)
حلقۀ چوبینی را گویند که در باربند و شریطه می باشد و گاهی به جای رکاب آهنی آویزند. (برهان) (انجمن آرا) :
چون برون کرد زو هماره وهنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.
؟ (از لغت فرس 307).
مؤلف فرهنگ نظام نویسد: از معنی اول حلقۀ چوبین که بر بار بندند (از سروری نقل شده) چیزی مفهوم نمیشود، از این جهت رشیدی چنین آورده: حلقۀ چوبین که بر پا زنند، و مقصودش قسمی از کنده است که به پای مقصران زنند و با همان شعر می سازد - انتهی. باید دانست که مقصود اسدی (که دیگران هم از او تبعیت کرده اند) حلقه ای است که از شاخه های درخت به شکل دایره کنندو چارواداران دو لنگۀ بار را به وسیلۀ طنابی که ازداخل حلقه های مزبور گذرانند محکم کنند و هنوز نیز در بسیاری از نقاط ایران معمول است و آن را چنبر گویند، و اینکه رودکی گوید:
’هم به چنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگرچه هست دراز’
اشاره به همین حلقۀ چوبی است. هر یک از حلقه های چوبین یا از شاخه های درخت که در سر ریسمان بندند و موقع بستن بار سر ریسمان از آنها گذرانند و بدین وسیله بار را محکم کنند، رکاب چوبین، کمندی که به وسیلۀ آن انسان یاحیوانی را گیرند، تخمی که زنان برای فربهی خورند و بسیار نرم بود و لعاب بازدهد همچو اسبغول. (انجمن آرا) (آنندراج). تخمی بود که زنان در داروی فربهی کنند و عظیم نرم بود و لعاب بازدهد چون بذر قطونا. (حاشیۀ برهان قاطع از لغت فرس ص 308 و سروری). به نظر می آید که این کلمه در معنی اخیر صورت محرف و تغییریافتۀ بارهنگ (وارهنگ) باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، یک جرعه آب. یک دم آب. دم آب بودکه بازخورند. (انجمن آرا) (حاشیۀ فرهنگ اسدی) (آنندراج) (حاشیۀ برهان قاطع از لغت فرس ص 308 و سروری)
لغت نامه دهخدا
(مَ هَِ)
مقدار نیم شب، پارۀ دراز از شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاره ای از شب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
کسی و یا چیزی که سست و ضعیف و ناتوان می کند. (ناظم الاطباء). سست کننده. (از منتهی الارب) : ذلکم و أن ّاﷲ موهن کید الکافرین. (قرآن 18/8) ، این است شما رابه درستی که خدا سست کننده مکر کافران است. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 60) ، اهانت آور. مایۀ اهانت. توهین آور: عبارات موهن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
کنجد و سمسم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
سست تر. (مهذب الاسماء).
- اوهن البیوت، سست ترین خانه ها. (غیاث اللغات) (آنندراج) : ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت. (قرآن 41/29)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
روغنهای نباتی فروش. (ناظم الاطباء) ، عصار، قمع، قیف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ)
زنی که در وی اندکی سستی و فتور باشد وقت برخاستن و رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نیمی از شب این واژه در فارسی برابر با خوار ساز زبون کننده به کار می رود در تازی واژه مهین آرشی نزدیک به آن دارد و برابر است با خوار سست واژه موهون نیز چنین آرشی دارد موهن در آنندراج و لاروس نیامده است. خوار کننده سست و ضعیف کننده، زننده توهین آمیز: (کلمات موهن بر زبان راند. {توضیح موهن بر وزن} موجر {که معمولا بمعنی اهانت کننده استعمال میشود در لغت بمعنی ضعیف کننده است. در زبان عربی بجای آن} مهین {گویند (صحاح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهن پذیرفتن
تصویر وهن پذیرفتن
سست شدن سستی گرفتن ضعف و سستی گرفتن نا استوار شدن: (دوم آنکه عقده عهد او بحوادث روزگار وهن نپذیرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهن افتادن
تصویر وهن افتادن
سستی افتادن سست گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توهن
تصویر توهن
سست شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوهن
تصویر اوهن
سست ترین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهنگ
تصویر وهنگ
یک جرعه آب، یک دم آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وهن افکندن
تصویر وهن افکندن
((~. اَ کَ دَ))
تولید ضعف و سستی و ناهمواری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موهن
تصویر موهن
((مُ هِ))
خوارکننده، ضعیف کننده
فرهنگ فارسی معین
((وِ هَ))
هر یک از حلقه های چوبین یا از شاخه های درخت که در سر ریسمان بندند و موقع بستن بار سر ریسمان را از آن گذرانند و بدین وسیله بار را محکم کنند، رکاب چوبین، کمندی که به وسیله آن انسان یا حیوانی را گیرند
فرهنگ فارسی معین
اهانت بار، تحقیرآمیز، توهین آمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهانت بار، اهانت آمیز، توهین آمیز، بی ادبانه، زننده، وهن آمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد