بقیمت آوردن. ارزش چیزی را تعیین کردن: ده هزار گوسفند از آن من که بدست وی است میش و بره درساعت که این نامه بخواند در بها افکندو به نرخ روز بفروشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406)
بیرون کردن مهر و دوستی کسی از دل. دل برداشتن از کسی، مورد محبت قرار دادن کسی یا چیزی را. دل دادن: چه مهر افکنی بر تن و این جهان که با تو نه این ماند خواهد نه آن. اسدی (گرشاسبنامه). گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم. کمال اسماعیل
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان. خسروانی. رجوع به بن شود. - بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بر رستم آمد بگفت آن سخن که افکند پور سپهدار بن. فردوسی. - بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن: چو بشنید زیشان سپهبد سخن یکی نامور نامه افکند بن. فردوسی. و رجوع به بن شود
تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن: از آن پس تن افکند بر دیگران همی زد به تیغ و به گرز گران. اسدی (گرشاسبنامه ص 375). رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود