جدول جو
جدول جو

معنی ونج - جستجوی لغت در جدول جو

ونج
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، مرگو، چکوک، چغک، مرکو، چتوک، بنجشک، عصفور برای مثال شکار باز، خرچال و کلنگ است / شکار واشه، ونج است و کبوتر (عنصری - ۳۳۲)
تصویری از ونج
تصویر ونج
فرهنگ فارسی عمید
ونج(وَ نَ)
ناخوش و زشت و مبرم. (برهان) (انجمن آرا). جهانگیری این بیت سنایی را شاهد آورده:
سوی خانه دوست ناید چون قوی باشد محب
وز ستانه ی در نجنبدچون ونج باشد گدای.
سنایی
لغت نامه دهخدا
ونج(وَ نَ)
نوعی از اوتار یا رودجامه و رباب و چغانه. (منتهی الارب) (مفاتیح العلوم خوارزمی) (اقرب الموارد). و این معرب ونۀ فارسی است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ونج(وَ نَ)
معرب ونه. روستایی است از نسف. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ونج(وَ)
بنجشک. گنجشک. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) (برهان). عصفور. (برهان). چغوک. چوچک (در تداول مردم قزوین) :
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.
عنصری
لغت نامه دهخدا
ونج(وِ)
آنچه از قماش و جامه در هم فشرده شده و چین و نوردهای ناپسند پیدا کرده باشد. جامۀ ترنجیده و کیس شده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ونج شدن جامه، در هم فشرده شدن آن. چین و چروک پیدا کردن آن.
- ونج کردن، ترنجیده ساختن و کیس کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
ونج
پارسی تازی گشته ونه (گونه ای عود که با آن نوازندگی کنند) گنجشک: (شکار باز خرچال و کلنگ است شکار باشه ونج است و کبوتر) (عنصری)
تصویری از ونج
تصویر ونج
فرهنگ لغت هوشیار
ونج((وَ))
گنجشک
تصویری از ونج
تصویر ونج
فرهنگ فارسی معین
ونج
نیمه خشک و نیمه تر، درخت یا چوب نیمه خشک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غنج
تصویر غنج
(دخترانه)
کرشمه، ناز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زونج
تصویر زونج
زویج، نوعی خوراک که از تکه های رودۀ گاو یا گوسفند پر شده از پیه و گوشت تهیه می شود، زنّاج، زیچک، لکانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ونجنک
تصویر ونجنک
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاه سپرغم، اسپرغم، شاه سپرم، اسفرغم، شاه پرم، سپرم، شاه اسپرم، نازبو، سپرهم، اسفرم، شاه اسپرغم، اسپرم، سپرغم، ضیمران، شاسپرم، ضومران برای مثال ونجنک را همی نمونه کند / زیر هامون به زلف ونجنکی (خسروی - شاعران بی دیوان - ۱۸۲)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ وَ / زِ وَ)
عصیب و روده و مانند آن بود که فراهم نوردند گرد یا دراز. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 57). زونج و لکانه عصب بود. (حاشیۀ لغت فرس اسدی، ایضاً). روده های گوسفند باشد که با گوشت و پیه پر کرده قاق کنند و در وقت حاجت پزند و خورند... و به این معنی بجای نون یای حطی هم آمده است (زویج). (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). روده ها که با پیه در هم پیچند و بریان کنند و مبار نیز گویند و بعضی بجای نون یای حطی گفته اند و واو مکسور خوانده اند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
اگر من زونجت نخوردم گهی
تو اکنون بیا و زونجم بخور.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 57).
همی ز آرزوی کیر خواجه را گه خوان
بجز زونج نباشد خورش به خوانش بر.
معروفی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی، ایضاً).
عصیب و گرده برون کن وزو زونج نورد
جگر بیاژن و آگنج را به سامان کن.
کسائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترنجیده رویش بسان ترنج
دراز است و باریک قد چو زونج.
طیان (از جهانگیری).
به حالیست خصمش که نزدیک او
چو لحم طیور است اکنون زونج.
شمس فخری.
رجوع به زویج شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دِ)
دهی است از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه در 10 هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز، دارای 736 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
(وَنْجْ نَ)
شاهسفرغم. (لغت نامۀ اسدی). شاه سپرغم. (حاشیۀ برهان قاطع). شاه اسپرم. (برهان). ریحان. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). ضیمران. (برهان) :
ونجنک را همی نمونه کند
در گلستان (زیر هامون) به زلف ونجنکی.
خسروی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(وَنْجْ نَ)
منسوب به ونجنک، به معنی ریحان.
- زلف ونجنکی، زلف شبیه به شاه اسپرم و ضیمران:
ونجنک را همی نمونه کند
در گلستان به زلف ونجنکی.
خسروی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان زانوسرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 42هزارگزی جنوب نوشهر با 220 تن جمعیت، آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن ماشین رو است، عده ای در زمستان برای تأمین معاش به کجور می روند و زغال وچوب تهیه می کنند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ / رِ وَ)
روده و امعای گوسفند را گویند که با گوشت و برنج و مصالح پر کرده باشند و به عربی عصیب خوانند. (برهان) (آنندراج). امعای گوسفند که به گوشت و برنج و ادویه پر کنند و آن را جرغند و جگرآگند و زونج نیز گویند. (فرهنگ خطی). لکانه. لقانق. زونج. عصیب. سختوبا. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
قریه ای است بزرگ از نواحی نسف و محمد بن احمد بن ابی القاسم... لؤلؤی معروف به فقیه سونجی بدان منسوب است. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(نِ)
از رستاق طبرش، و توس بن نوذر بر دست قبادبن قباد مهندس آن روزگار این دیه ها را بنا کرده است. (تاریخ قم)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی از بخش تربت جام شهرستان مشهد. سکنۀ آن 1617 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و پنبه. صنایع دستی آنجا قالیچه و گلیم و جوراب بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کلاترزان است که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اُ وَ)
الفت و مؤانست. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
بغلک و پارچۀ چهارگوشه ای که در زیر بغل پیراهن میدارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شهرکی است از اعمال آذربایجان بین مراغه و زنجان بر راه ری و آخر ولایت آذربایجان از جانب ری، این شهر را کاغذکنان نیز گویند. (از یاقوت)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اونج
تصویر اونج
الفت و موانست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ونجنکی
تصویر ونجنکی
منسوب به ونجنک. یا زلف ونجنکی. زلف شبیه به شاهسپرم و ضمیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ونجنک
تصویر ونجنک
ریحان: (ونجنک را همی نمونه کند زیر هامون بزلف و نجنکی) (خسروی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنج
تصویر بنج
پارسی تازی شده بنگ از گیاهان پارسی تازی شده بن ریشه بنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنج
تصویر رنج
مشقت، زحمت، محنت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از واج
تصویر واج
هجا، حرف
فرهنگ واژه فارسی سره
سقز آدامس
فرهنگ گویش مازندرانی
سرد شدن، جمع شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
اهل روستای لو، طایفه ای در مازندران غربی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع زانوس رستاق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی